خب دوستان اینم قسمت 5 - آخرین قسمت و زیباترین قسمت (از نظر خودم) ::
با اینکه میدونستم اونها برادران و خواهران واقعیه من نیستند اما کشتنشون برام سخت بود..
توی این مبارزه ماریا بدجوری زخمی شده بود..اونو به کناری گذاشتم و سراغ ملکه رفتم..(یعنی ماریا مجبورم کرد که برم)
مدال رو ازش گرفتم.. احساس قدرت میکردم.. بهم التماس کرد که اونو نکشم .. منم دلم به رحم اومد..
به سرعت پیش ماریا برگشتم..اوه خدا.. زخمش عمیق بود.. همسرم.. عشق زندگیم داشت جلوی چشمام جون میداد..
از جایی شنیده بودم که اون مدال جاودانگی میده.. سریع اونو به گردنش انداختم.. این تنهاکاری بود که میتونستم انجام بدم..
یه نفس کشید و گفت ع ع ع علی ی ی.. اما.......اما دیگه هیچ حرکتی نکرد..هرچی تکونش دادم.. هرچی صداش زدم..
هرچی بوسش کردمو و بغلش کردم.. فایده ای نداشت.. اون رفته بود..از شدت ناراحتی دادو بیداد میکردم..
برگشتک که ملکه ی تاریکی رو بکشمو اونو سلاخی کنم خون جلوی چشمامو گرفته بود.. همین که از جام بلند شدم..
سوزشی توی کمر و بعد سینه ام احساس کردم.. حس کردم تموم انرژی ام تخلیه شد.. یه لحظه بعد نقش زمین شدم..
ازم بدجور خون میرفت و هق هق میکردم.(ملکه از پشت خنجر زده بود نامرد) داشتم جون میدادم..
افتاده بودم روی زمین و ماریا رو میدیدم که خون همه جا روی دستاش و زره اش ریخته بود و با چشمانی باز و پراز اشک منو رها کرده بود و رفته بود.. خوشحال بودم که دارم به اون ملحق میشم چون تحمل زندگی بدون اونو نداشتم..
چشمام بسته شد و بعد از اون همه چی تاریک بود..میدونستم که دیگه برگشتی نیست..اولش باورم نمیشد مردم.. اما مرده بودم دیگه..هیچ چیز معلوم نبود.. تاریک و سرگردن بودن.. خیلی وحشت آور بود.. از تمام اشتباهاتم پشیمون بودم..
پشیمون بودم که چرا اونجوری زندگیمو تلف کردمو سعی نکردم آدم بهتری باشم و از فرصتهام بهتر استفاده کنم..
یه مدتی که گذشت حس کردم یه چیزایی میشنوم..اما نامفهوم بودن.. تا اینکه حس کردم واقعا یه تغییراتی داره درونم بوجود میاد.. یعنی دوباره داشتم زنده میشدم ؟؟؟ .. نه امکان نداشت.. کم کم .. کلمات برام مفهوم تر شده بودن.. علی ی .. چشماتو باز کن..
باور نکردنی بود.. پس منم شروع به تلاش برای باز کردن چشمام کردم..(فک کن با سرعت حلزون بخوای چشماتو باز کنی)
ذره ذره تاریکی کم شد و یه 6-7 نفری رو بالای سرم دیدم .. همه اشون تیرو تار بودن و گریه میکردنو فریاد میکشیدن..
بلاخره چشمام باز شد..اولین چیزی که دیدم این بود "یه * مهتابی" .. اوه خدا.. هیچوقت از دیدن یه * اینقده خوشحال نشده بودم..10دقیقه یا شایدم بیشتر داشتم بهش نگاه میکردم..یواش یواش تونستم چشممو بچرخونم..سرمم درد میکرد شدید..وااای خدا.. پدر و مادرم.. برادرم.. آبجییم... دختر عموم الهام و خیلیایه دیگه که بیرون بودن..من اول ترسیدم و شروع به ناله کردم..
چون صدام اصلا درنمیومد.. اما بابام نوازشم کرد و گفت..علی پسرم نترس.. ما انجاییم.. خوب میشی عزیزم..خیالم راحت شد و زدم زیر گریه.. اوناا هم گریه میکردن اما از خوشحالی..چند روزی طول کشید تا ریکاوری شدم و تونستم حرف بزنم..
چیزایی که میشنیدم خیلی واسم عجیب و غیرقابل باور بود..(حتی خونوادمم عجیب بودن.. داداشم فک کنم یه 1متری بلند تر شده بود..آبجیم خانوم تر و خوشگل تر شده بود.. پدر و مادرمم پیرتر شده بودن..)
همه ی داستانو آبجیم واسم تعریف کرد: میگفت شبی که من دیر خوابیدم یه سکته خفیف زدم (اینا همه اش تقصیر روموو بود) و رفتم توی کما و به مدت 17 ماه و 10 روز توی کما بودم..اون 10 روز آخر نشانه های هوشیاری (مثل تکون دادن انگشت ها و حالتهای غم و اندوه چهره)در من بوجود اومده بودن..(این همون 10 روزی بود که توی خیالاتم مرده بدم و رنج میکشیدم..) و آخرین روزی که دیگه به هوش اومدم.. همه اش ناله میکردمو میگفتم ماریا...مریم.. امیر.. الهام.. اونا هم همه ی فامیل رو گفته بودن بیان تا شاید بتونن با حرفاشون منو هوشیار کنن..(البته همه به جز ماریا) به آبجیم گفتم این ماریا دقیقا کی بوده؟
(آخه من بعداز به هوش اومدنم یه خرده از حافظه امو از دست داده بودم مثلا پسر داییمو اصلا نمی شناختم که بعدا به مرور زمان درست شد..)خلاصه اونم گفت نمیدونه و منم رفتم تو کف.. حالم بهتر شد و روز مرخصی ام رسید..
خواستن بلندم کنن که راه برم اما نمیتنستم.. پاهام جون نداشتمجبور شدن بشوننم روی ویلچر(همینجا دعا میکنم هیچکس طوریش نشه که بخواد بشینه روی ویلچر)خلاصه از در بیمارستان که داشتیم میرفتیم بیرون یه پرستار داشت از کنار ما رد میشد..
قیافه اش رو که دیدم.. اوووه.. خدای من اون ماریا بود.. همه ی خاطراتش یادم اومد..بهم سلام کرد و گفت فامیلیش محمودیه و تمام مدت بیهوشی من پرستارم بوده و خیلی خوشحاله که منو سالم میبینه.. منم جوگیر..بلندشدم که بغلش کنم...
اما خب میدونین که نمیتونستم بلند شم پس.. تالاپ افتادم.. بلندم کردن و بردنم شیراز..یه ماه گذشت..مجبور شدم اونو فرامش کنم..
اون تهران بود و ما شیراز.. خیلی هم تلاش کردم که یه شماره ای چیزی ازش پیدا کنم اما نشد که نشد..
من از همه چی عقب افتاده بودم.. کنکورم پریده بود و دوباره از صفر باید میخوندمو خیلی مشکلات دیگه..
یه وبلاگ زدمو مشکلات و درد هامو و سرگذشتمو اونجا نوشتم..هرکس میومد حال میکرد با نوشته ها اما فک میکردن خیال پردازی و تخیله.. اما نبود..
یه بار که وبلاگمو باز کردم.. یه آگهی دیدم اون گوشه..نوشته بود "عصر پادشاهان" عجب .. اولش که میترسیدم بازش کنم.. اما یه ندایی اومد"بازش کن ...اکانت بسااااززز" ... منم باز کردم.. حدس میزنید اولین اسمی که برای اکانتم انتخاب کردم چی بود؟
بهله دیگه ===== > فرشته تاریکی = darkness.angel
----------------------------------------------------------------------------------------------The EnD
امیدوارم از این داستان لذت برده باشین.. راستی یه لطفی کنید و حتما نظر بذارید کدوم قسمت به نظرتون از همه اش جالب تر بود؟ (1-2-3-4یا5) مررررسی که خوندین . . . . . چاکر همه اتون Ali DaRKNeSs
با اینکه میدونستم اونها برادران و خواهران واقعیه من نیستند اما کشتنشون برام سخت بود..
توی این مبارزه ماریا بدجوری زخمی شده بود..اونو به کناری گذاشتم و سراغ ملکه رفتم..(یعنی ماریا مجبورم کرد که برم)
مدال رو ازش گرفتم.. احساس قدرت میکردم.. بهم التماس کرد که اونو نکشم .. منم دلم به رحم اومد..
به سرعت پیش ماریا برگشتم..اوه خدا.. زخمش عمیق بود.. همسرم.. عشق زندگیم داشت جلوی چشمام جون میداد..
از جایی شنیده بودم که اون مدال جاودانگی میده.. سریع اونو به گردنش انداختم.. این تنهاکاری بود که میتونستم انجام بدم..
یه نفس کشید و گفت ع ع ع علی ی ی.. اما.......اما دیگه هیچ حرکتی نکرد..هرچی تکونش دادم.. هرچی صداش زدم..
هرچی بوسش کردمو و بغلش کردم.. فایده ای نداشت.. اون رفته بود..از شدت ناراحتی دادو بیداد میکردم..
برگشتک که ملکه ی تاریکی رو بکشمو اونو سلاخی کنم خون جلوی چشمامو گرفته بود.. همین که از جام بلند شدم..
سوزشی توی کمر و بعد سینه ام احساس کردم.. حس کردم تموم انرژی ام تخلیه شد.. یه لحظه بعد نقش زمین شدم..
ازم بدجور خون میرفت و هق هق میکردم.(ملکه از پشت خنجر زده بود نامرد) داشتم جون میدادم..
افتاده بودم روی زمین و ماریا رو میدیدم که خون همه جا روی دستاش و زره اش ریخته بود و با چشمانی باز و پراز اشک منو رها کرده بود و رفته بود.. خوشحال بودم که دارم به اون ملحق میشم چون تحمل زندگی بدون اونو نداشتم..
چشمام بسته شد و بعد از اون همه چی تاریک بود..میدونستم که دیگه برگشتی نیست..اولش باورم نمیشد مردم.. اما مرده بودم دیگه..هیچ چیز معلوم نبود.. تاریک و سرگردن بودن.. خیلی وحشت آور بود.. از تمام اشتباهاتم پشیمون بودم..
پشیمون بودم که چرا اونجوری زندگیمو تلف کردمو سعی نکردم آدم بهتری باشم و از فرصتهام بهتر استفاده کنم..
یه مدتی که گذشت حس کردم یه چیزایی میشنوم..اما نامفهوم بودن.. تا اینکه حس کردم واقعا یه تغییراتی داره درونم بوجود میاد.. یعنی دوباره داشتم زنده میشدم ؟؟؟ .. نه امکان نداشت.. کم کم .. کلمات برام مفهوم تر شده بودن.. علی ی .. چشماتو باز کن..
باور نکردنی بود.. پس منم شروع به تلاش برای باز کردن چشمام کردم..(فک کن با سرعت حلزون بخوای چشماتو باز کنی)
ذره ذره تاریکی کم شد و یه 6-7 نفری رو بالای سرم دیدم .. همه اشون تیرو تار بودن و گریه میکردنو فریاد میکشیدن..
بلاخره چشمام باز شد..اولین چیزی که دیدم این بود "یه * مهتابی" .. اوه خدا.. هیچوقت از دیدن یه * اینقده خوشحال نشده بودم..10دقیقه یا شایدم بیشتر داشتم بهش نگاه میکردم..یواش یواش تونستم چشممو بچرخونم..سرمم درد میکرد شدید..وااای خدا.. پدر و مادرم.. برادرم.. آبجییم... دختر عموم الهام و خیلیایه دیگه که بیرون بودن..من اول ترسیدم و شروع به ناله کردم..
چون صدام اصلا درنمیومد.. اما بابام نوازشم کرد و گفت..علی پسرم نترس.. ما انجاییم.. خوب میشی عزیزم..خیالم راحت شد و زدم زیر گریه.. اوناا هم گریه میکردن اما از خوشحالی..چند روزی طول کشید تا ریکاوری شدم و تونستم حرف بزنم..
چیزایی که میشنیدم خیلی واسم عجیب و غیرقابل باور بود..(حتی خونوادمم عجیب بودن.. داداشم فک کنم یه 1متری بلند تر شده بود..آبجیم خانوم تر و خوشگل تر شده بود.. پدر و مادرمم پیرتر شده بودن..)
همه ی داستانو آبجیم واسم تعریف کرد: میگفت شبی که من دیر خوابیدم یه سکته خفیف زدم (اینا همه اش تقصیر روموو بود) و رفتم توی کما و به مدت 17 ماه و 10 روز توی کما بودم..اون 10 روز آخر نشانه های هوشیاری (مثل تکون دادن انگشت ها و حالتهای غم و اندوه چهره)در من بوجود اومده بودن..(این همون 10 روزی بود که توی خیالاتم مرده بدم و رنج میکشیدم..) و آخرین روزی که دیگه به هوش اومدم.. همه اش ناله میکردمو میگفتم ماریا...مریم.. امیر.. الهام.. اونا هم همه ی فامیل رو گفته بودن بیان تا شاید بتونن با حرفاشون منو هوشیار کنن..(البته همه به جز ماریا) به آبجیم گفتم این ماریا دقیقا کی بوده؟
(آخه من بعداز به هوش اومدنم یه خرده از حافظه امو از دست داده بودم مثلا پسر داییمو اصلا نمی شناختم که بعدا به مرور زمان درست شد..)خلاصه اونم گفت نمیدونه و منم رفتم تو کف.. حالم بهتر شد و روز مرخصی ام رسید..
خواستن بلندم کنن که راه برم اما نمیتنستم.. پاهام جون نداشتمجبور شدن بشوننم روی ویلچر(همینجا دعا میکنم هیچکس طوریش نشه که بخواد بشینه روی ویلچر)خلاصه از در بیمارستان که داشتیم میرفتیم بیرون یه پرستار داشت از کنار ما رد میشد..
قیافه اش رو که دیدم.. اوووه.. خدای من اون ماریا بود.. همه ی خاطراتش یادم اومد..بهم سلام کرد و گفت فامیلیش محمودیه و تمام مدت بیهوشی من پرستارم بوده و خیلی خوشحاله که منو سالم میبینه.. منم جوگیر..بلندشدم که بغلش کنم...
اما خب میدونین که نمیتونستم بلند شم پس.. تالاپ افتادم.. بلندم کردن و بردنم شیراز..یه ماه گذشت..مجبور شدم اونو فرامش کنم..
اون تهران بود و ما شیراز.. خیلی هم تلاش کردم که یه شماره ای چیزی ازش پیدا کنم اما نشد که نشد..
من از همه چی عقب افتاده بودم.. کنکورم پریده بود و دوباره از صفر باید میخوندمو خیلی مشکلات دیگه..
یه وبلاگ زدمو مشکلات و درد هامو و سرگذشتمو اونجا نوشتم..هرکس میومد حال میکرد با نوشته ها اما فک میکردن خیال پردازی و تخیله.. اما نبود..
یه بار که وبلاگمو باز کردم.. یه آگهی دیدم اون گوشه..نوشته بود "عصر پادشاهان" عجب .. اولش که میترسیدم بازش کنم.. اما یه ندایی اومد"بازش کن ...اکانت بسااااززز" ... منم باز کردم.. حدس میزنید اولین اسمی که برای اکانتم انتخاب کردم چی بود؟
بهله دیگه ===== > فرشته تاریکی = darkness.angel
----------------------------------------------------------------------------------------------The EnD
امیدوارم از این داستان لذت برده باشین.. راستی یه لطفی کنید و حتما نظر بذارید کدوم قسمت به نظرتون از همه اش جالب تر بود؟ (1-2-3-4یا5) مررررسی که خوندین . . . . . چاکر همه اتون Ali DaRKNeSs
...MaRYAM...