قسمت آحر فصل اول
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نیزمو برداشتمو گرفتم بالا و داد و بیداد کردم...
می گفتم بیا بیرون قایم نشو ...
یه صدایی اومد...
صدای شکستن چوب...
نیزمو گرفتم جلو ...
اما شکسته بود ...
برگشتم ...
شوالیه سیاه ...
چند تا ادم غول پیکر هم دورش بودن...
2 تا با کله ی عقابی...
2 تا با کله ی گاوی...
کله گاوی ها تبر داشتن ...
کله عقابی ها نیزه...
کم کم داشتم یه نیرویی رو توی بدنم حس می کردم...
انگار از تک تک سلولام می خواست تیغ بزنه بیرون ...
از درد به خودم پیچیدم...
اه و ناله کردم ...
ایستادم...
دویدم ....................................................................................
با اینکه فاصله ام با یک کله عقابی خیلی زیاد بود ولی بعد یک صدم ثانیه بهش رسیدم...
پشت سرم گردهای سبز دیده می شد...
نیشخندی زدم و بهش مشت زدم...
قدرت زیادی داشتم...
باهاش درافتادم...
کشتمش و نیزشو گرفتم ...
راستشو بخواین نیزه از خودم بلند تر بود
با هاش با کله گاوی ها جنگیدم ...
می پریدم هوا و ضربه می زدم ...
نیزه رو می چرخوندم و صورتشو با نیزه زخمی می کردم ...
بعد اینکه همرو کشتم ...
شوالیه سیاه گفت: ببین من همین الان باید تورو بکشم.
صداش خیلی کلفت و حنجره اش داغون بود...
گفتم نه...
اما اون گفت :اگه من بکشمت می ری توی دنیای خودت و اونجا زندگی می کنی...
گفتم برای چی برم من دارم چیز جدیدی رو تجربه می کنم... نیروی جدید...
گفت : نه من باید کتیبه رو برای لرد تاریکی ببرم تا آرتور پادشاه روشنی هارو نابود کنه ... زمانی که تو داشتی می اومدی توی دنیای ما من اومدم جلوتو بگیرم و لی جون سالم به در بردی... بعد هم محافضان کتیبه اومدن و من پنهان شدم ... ولی با گمشدن نیزه دار ها سربازا پراکنده شدن و من تک تک گروه هارو کشتم ولی تعدادی از شوالیه ها کتیبه رو بردن . تو همون قهرمانی هستی که جلوی منو در آینده می گیره . پس یا اینجا بمیر یا توی دنیایی که به تو ربطی نداره زندگی کن...
گفتم:من باید تورو بکشم...
این مطلب در 1392/09/28 11:04:13 نوشته شده است و در 1392/09/28 11:07:53 ویرایش شده است .
باختن توی طبیعت من نیست
قسمت آحر فصل اول
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نیزمو برداشتمو گرفتم بالا و داد و بیداد کردم...
می گفتم بیا بیرون قایم نشو ...
یه صدایی اومد...
صدای شکستن چوب...
نیزمو گرفتم جلو ...
اما شکسته بود ...
برگشتم ...
شوالیه سیاه ...
چند تا ادم غول پیکر هم دورش بودن...
2 تا با کله ی عقابی...
2 تا با کله ی گاوی...
کله گاوی ها تبر داشتن ...
کله عقابی ها نیزه...
کم کم داشتم یه نیرویی رو توی بدنم حس می کردم...
انگار از تک تک سلولام می خواست تیغ بزنه بیرون ...
از درد به خودم پیچیدم...
اه و ناله کردم ...
ایستادم...
دویدم ....................................................................................
با اینکه فاصله ام با یک کله عقابی خیلی زیاد بود ولی بعد یک صدم ثانیه بهش رسیدم...
پشت سرم گردهای سبز دیده می شد...
نیشخندی زدم و بهش مشت زدم...
قدرت زیادی داشتم...
باهاش درافتادم...
کشتمش و نیزشو گرفتم ...
راستشو بخواین نیزه از خودم بلند تر بود:lol:
با هاش با کله گاوی ها جنگیدم ...
می پریدم هوا و ضربه می زدم ...
نیزه رو می چرخوندم و صورتشو با نیزه زخمی می کردم ...
بعد اینکه همرو کشتم ...
شوالیه سیاه گفت: ببین من همین الان باید تورو بکشم.
صداش خیلی کلفت و حنجره اش داغون بود...
گفتم نه...
اما اون گفت :اگه من بکشمت می ری توی دنیای خودت و اونجا زندگی می کنی...
گفتم برای چی برم من دارم چیز جدیدی رو تجربه می کنم... نیروی جدید...
گفت : نه من باید کتیبه رو برای لرد تاریکی ببرم تا آرتور پادشاه روشنی هارو نابود کنه ... زمانی که تو داشتی می اومدی توی دنیای ما من اومدم جلوتو بگیرم و لی جون سالم به در بردی... بعد هم محافضان کتیبه اومدن و من پنهان شدم ... ولی با گمشدن نیزه دار ها سربازا پراکنده شدن و من تک تک گروه هارو کشتم ولی تعدادی از شوالیه ها کتیبه رو بردن . تو همون قهرمانی هستی که جلوی منو در آینده می گیره . پس یا اینجا بمیر یا توی دنیایی که به تو ربطی نداره زندگی کن...
[b]گفتم:من باید تورو بکشم...[/b]