خب چون قسمته 3 زیاد نبود 4 رو هم بعدش گذاشتم اما اینو اول بخونیدا...
قسمت سوم:
بهش گفتم میشه یه چیزی ازت بپرسم...گفت بپرس(درضمن اضافه کنم خیلی دختر خوشگلی بود که جریان علاقه مندی و ازدواجمونم بعدا میگم) گفتم میشه بگی فردا قراره چه بلایی سرم بیاد؟ گفت..فردا تورو آزمایش میکنن..
گفتم یعنی چی؟ گفت بخواب که روز سختی درپیش داری و رفت.. منم به دقیقه نکشید که خواب رفتم..توی خواب هم همه اش غذا میدیدم از بس گرسنگی کشیده بودم..دمدمای صبح بود که یه درد شدیدی احساس کردم..پرت شدم از تخت پایین..بله.. اینا مثل اینکه عادت داشتن با لگد آدمو بیدار کنن..
رفتم کنار جوی آبی که از اونجا رد میشد و یه آبی زدم به دست و صورتم.. آه خدای من.. بازم نون.. سه وعده پشت سر هم فقط نون..چاره ای نبو..همین که تموم شد امیر اومد.. گفت میبینم که آماده ای گفتم آرره داداش.. زد پس کلم و گفت درست صحبت کن وگرنه گردنتو میشکنم.. ! درجا سیخ واسادم و گفتم چشم قربان..
توی راه که میرفتیم ازم چندتا سوال کرد و جوابایی که من میدادم باعث میشد هنگ کنه.. خب چمیدونست اینترنت چیه و روموو کیه!!؟
رفتیم تا رسیدیم به یه ساختمون..بوی نون میومد معلوم بود نونواییه.. رفتیم داخل.. منو سپرد به نونوا و رفت بیرون.. نونوا برگشت .. همین که قیافشو دیدم زدم زیر خنده.. به زور خودمو نگه داشتم آخه داییم با لباس نونوایی خیلی مسخره شده بود.. یکمم غر زد و گفت این نون رو اینجوری بپز.. منم گفتم چشم.. وقتی پختم نونه رو داد دستمو با یه لگد شووتم کرد بیرون..(فک کنم خوشش نیومد) همینجوری به ترتیب تمام نقاط قلعه رو میرفتیمو هر جا که میرفتیم یکی از اقوام داشت کار میکرد (هرجاهم که رفتیم منو شوت کردن بیرون)
کم کم داشتم میترسیدم آخه اگه کاری نمیتونستم انجام بدم اخراجم میکردن از قلعه و معلوم نبود اون بیرون چه خبره..!
یه دفعه آبجیم گفت..تو که هیکلت خوبه.. به نظرت میتونی سرباز بشی؟! گفتم مگه چاره ی دیگه ام دارم؟ گفت نه.. برگشتیم به همون ساختمون بزرگه..یه سری سلاح روی میز بود اومدم کمانو بردارم گفت.. هه هه زرنگی.. اول باید دفاع یاد بگیری بعد حمله.. گفتم خب با کمان دفاع میکنم.. گفت نه تن به تن.. نیزه رو داد به دستمو یکیو صدا زد..
یه غول بیابونی اومد از توی ساختمون بیرون.. منم نیزه رو انداختمو فرار کردم.. یه چندتا سوارکار دنباالم کردنو برگندوندنم.. و ... بله.. یه دل سیر کتک خوردم .. یه دو هفته گذشت کم کم راه افتادمو قوی و قوی تر شدو رقیبارو شکست میدادمو به ترتیب کار با سالاح های جدید رو یاد میگرفتم..
روز اعطای نشان اومدو به من و ماریا نشان قهرمان دادن.. ملکه خودش اینکارو انجام داد..و ما شدیم قهرمان..
کارمون اینور و اونور رفتن و غارت و چپاول بود..اما بعد از یه مدت من خسته شدم.. چرا باید آدمای بیگناه رو میکشتم.. پیش ملکه رفتمو اعتراض کردم و بعد از کلی بحث و جدل راضی شد 4 تا مشاور همراهم کنه تا یه شهر جدید رو در نقطه ای دور از سرزمینش بنا کنم و اونو تحت سلطه اون مدیریت کنم.. منم به تنها چیزی که فکر میکردم بنای یه امپراطوریه بزرگ بود.. (ادامه دارد)
قسمت سوم:
بهش گفتم میشه یه چیزی ازت بپرسم...گفت بپرس(درضمن اضافه کنم خیلی دختر خوشگلی بود که جریان علاقه مندی و ازدواجمونم بعدا میگم) گفتم میشه بگی فردا قراره چه بلایی سرم بیاد؟ گفت..فردا تورو آزمایش میکنن..
گفتم یعنی چی؟ گفت بخواب که روز سختی درپیش داری و رفت.. منم به دقیقه نکشید که خواب رفتم..توی خواب هم همه اش غذا میدیدم از بس گرسنگی کشیده بودم..دمدمای صبح بود که یه درد شدیدی احساس کردم..پرت شدم از تخت پایین..بله.. اینا مثل اینکه عادت داشتن با لگد آدمو بیدار کنن..
رفتم کنار جوی آبی که از اونجا رد میشد و یه آبی زدم به دست و صورتم.. آه خدای من.. بازم نون.. سه وعده پشت سر هم فقط نون..چاره ای نبو..همین که تموم شد امیر اومد.. گفت میبینم که آماده ای گفتم آرره داداش.. زد پس کلم و گفت درست صحبت کن وگرنه گردنتو میشکنم.. ! درجا سیخ واسادم و گفتم چشم قربان..
توی راه که میرفتیم ازم چندتا سوال کرد و جوابایی که من میدادم باعث میشد هنگ کنه.. خب چمیدونست اینترنت چیه و روموو کیه!!؟
رفتیم تا رسیدیم به یه ساختمون..بوی نون میومد معلوم بود نونواییه.. رفتیم داخل.. منو سپرد به نونوا و رفت بیرون.. نونوا برگشت .. همین که قیافشو دیدم زدم زیر خنده.. به زور خودمو نگه داشتم آخه داییم با لباس نونوایی خیلی مسخره شده بود.. یکمم غر زد و گفت این نون رو اینجوری بپز.. منم گفتم چشم.. وقتی پختم نونه رو داد دستمو با یه لگد شووتم کرد بیرون..(فک کنم خوشش نیومد) همینجوری به ترتیب تمام نقاط قلعه رو میرفتیمو هر جا که میرفتیم یکی از اقوام داشت کار میکرد (هرجاهم که رفتیم منو شوت کردن بیرون)
کم کم داشتم میترسیدم آخه اگه کاری نمیتونستم انجام بدم اخراجم میکردن از قلعه و معلوم نبود اون بیرون چه خبره..!
یه دفعه آبجیم گفت..تو که هیکلت خوبه.. به نظرت میتونی سرباز بشی؟! گفتم مگه چاره ی دیگه ام دارم؟ گفت نه.. برگشتیم به همون ساختمون بزرگه..یه سری سلاح روی میز بود اومدم کمانو بردارم گفت.. هه هه زرنگی.. اول باید دفاع یاد بگیری بعد حمله.. گفتم خب با کمان دفاع میکنم.. گفت نه تن به تن.. نیزه رو داد به دستمو یکیو صدا زد..
یه غول بیابونی اومد از توی ساختمون بیرون.. منم نیزه رو انداختمو فرار کردم.. یه چندتا سوارکار دنباالم کردنو برگندوندنم.. و ... بله.. یه دل سیر کتک خوردم .. یه دو هفته گذشت کم کم راه افتادمو قوی و قوی تر شدو رقیبارو شکست میدادمو به ترتیب کار با سالاح های جدید رو یاد میگرفتم..
روز اعطای نشان اومدو به من و ماریا نشان قهرمان دادن.. ملکه خودش اینکارو انجام داد..و ما شدیم قهرمان..
کارمون اینور و اونور رفتن و غارت و چپاول بود..اما بعد از یه مدت من خسته شدم.. چرا باید آدمای بیگناه رو میکشتم.. پیش ملکه رفتمو اعتراض کردم و بعد از کلی بحث و جدل راضی شد 4 تا مشاور همراهم کنه تا یه شهر جدید رو در نقطه ای دور از سرزمینش بنا کنم و اونو تحت سلطه اون مدیریت کنم.. منم به تنها چیزی که فکر میکردم بنای یه امپراطوریه بزرگ بود.. (ادامه دارد)
...MaRYAM...