سیب12soosoollرموو
چقدر چرت
برو بابال خودت چرتی
قربون آدم چیز فهم
این مطلب در 1392/09/12 15:52:34 نوشته شده است و در 1392/09/12 15:53:50 ویرایش شده است .
نویسنده | پیغام |
---|---|
|
1392/09/12 15:52:34
قربون آدم چیز فهم
این مطلب در 1392/09/12 15:52:34 نوشته شده است و در 1392/09/12 15:53:50 ویرایش شده است .
|
|
1392/09/12 15:55:37
بچه ها ولش کنید خب.. اونم نظرشو گفته.. هرکسی یه جور عقیده داره.. اینی که باهاش دعوا کنین تاپیکو خراب میکنه.. !
...MaRYAM...
|
|
1392/09/13 07:43:19
سلام دوستان اینم ادامه ی داستان..
قسمت دوم: باورم نمیشد..چشمام داشت از حدقه میزد بیرون..اون دختر عموم بود با یه تاج طلایی روی سرش.. کنارش آبجیم ایستاده بود با یه لباس رزمی! پدرو مادرمم همراهشون بودن با لباس هایی مثل اشراف زاده ها.. منم از بس شوکه شده بودم هیچی نمیتونسم بگم.. یه دفعه ملکه(الهام-همون دختر عموم) گفت:تو کیستی ای غریبه؟ گفتم من علی ام..پسر عموت..داداش مریم که اونجا واساده.. بابا؟ مامان؟ شما منو یادتون نیس؟ نه فایده ای نداشت..هرچی گفتم اونا خندیدن و مسخره کردن..بلاخره اعصاب ملکه ریخت بهم و گفت کافیه.."گردنشو بزنید" دیوانه ای بیش نیست(در این لحظه لوزالمعده ام اومد توی دهنم و برگشت)شروع کردم به التماس و گفتم هرکاری بگید میکنم.. من رو نکشید.. تا حالا واسه جونم به کسی التماس نکرده بودم!! یه دفعه داداشم یه لبخندی زد و در گوش آبجیم یه چیزی گفت.. اونم به ملکه منتقل کرد..ملکه یه نگاه به من کرد و گفت.. باشه. ببریدش.. منم ک فک میکردم میخوان گردنمو بزنم شروع کردم به دعا چون داد و فریاد فایده نداشت"خدایا منو از این کابوس وحشتناک نجات بده.." امیرو مریم بردنم توی یه ساختمون خیلی بزرگ..هرگوشه ای چند نفری وایساده بودنو با هم حرف میزدن..توی حیاط که رفتیم دیدم همه با هم دارن میجنگند..اما ظاهرا تمرین بود چون ما که اومدیم همه جمع شدن و احترام گذاشتن.. مثل اینکه داداش و آبجیه من ارشد اونا بودن..داداشم گفت ببین عجیب و غریب .. یا کاری که من میگمو میکنی یا میمیری.. گفتم باشه هرکاری بگید.. (از اونجایی که فک میکردم من با اون هیکلم میتونم مبارزه کنم برام رقیب دعوت کرد) صدا زد ماریا..منم حساب کار اومد دستم که دعواست.. یه دختره اومد جلو و گفت یااااااااااا.. زدم زیر خنده و گفتم من باید با این دعوا کنم؟!! هنوز حرفم تموم نشده بود که یه لگد اومد اونجام(نقطه حساس) و پخش زمین شدم.. همه زدن زیر خنده.. دوباره گفت.. نلسون.. من دوباره بلند شدم.. یه پسره سیاه اومد جلو منم گفتم باشه.. نشونت میدم.. مشتامو گره کردم و رفتم جلو که بزنم دستمو گرفت و همچین بلندم کرد و زدم زمین که دنیا دور سرم چرخید..دوباره زدن زیر خنده.. خنده هاشون که تموم شد آبجیم گفت هه هه الکی که بهشون نمیگن قهرمان.. با این حرف تک تک موهای بدنم سیخ شدن..خدای من یه فکری کردم.. صدای بازار – قصر و ملکه – حمله و غارت – قهرمان و متخصص.. همه چی عین عصر پادشاهان بود ..کم کم داشتم باور میکردم که اینا توهم نیست و واقعا داره اتفاق میفته (یه چندتا فحشم به روموو دادم که باعث توهم من شده) اما به تنها چیزی که مجبور بودم فکر کنم زنده موندنم بود.. امیر اومد و گفت ببین اگه میخوای زنده بمونی دردسر درست نکن..شبو همینجا میمونی تا فردا صبح کارمون شروع میشه.. خسته و کوفته رفتم یه گوشه نشستم..یه دفعه همون دختره ماریا اومد..خودمو جمع و جور کردم گفتم ببین من با کسی دعوا ندارم.. خندید و گفت نترس..منم واسه دعوا نیومدم..گفتم چه خوب..پس شاید بتونی بگی من کجام و شما کی هستین ؟! شروع کرد به توضیح ببین دنیای ما اسمش ازگارد هست و ... به غیر از اسم هایی که میگفت انگار داشتم راهنمای عصر پادشاهان رو برام میخوند..یه عالمه توضیح داد.. اسم ملکه اشون فرشته ی تاریکی بود.. اون دوتا هم محافظان شخصیش بودن .. داداشم جنگجوی تاریکیو آبجیم بانوی تاریکی که بیشترین توانایی رو بین همه ی قهرمان ها داشتن.. چیزایی که میگفت کاملا مطابق اسم های مستعاری بود که من با اونا اکانتمو توی بازی ساخته بودم.. ! گفتم پس اون دو نفر چی که همرا ملکه بودن.. گفت اونا مشاوران اعظم ملکه هستند.. یعنی بابام و مامانم.. ( ادامه دارد.. )
این مطلب در 1392/09/13 07:43:19 نوشته شده است و در 1392/09/13 08:48:58 ویرایش شده است .
...MaRYAM...
|
|
1392/09/13 13:55:15
یعنی آیا از این همه کسایی که میان توی انجمن همین 5-6 تا فقط داستان میخونن ؟
...MaRYAM...
|
|
1392/09/13 14:03:26
نه خیرم بد نبود قشنگ بود
|
|
1392/09/13 17:38:06
من تا حالا فکر میکردم دختری.... صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم...
از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم... |
|
1392/09/13 18:01:08
نه ابچی اکانت ماله خواهرشه ببین کم کم همه دارن داستان نویس میشن میرن تو توهم رفتنی یا باید برن
من فراموشتون نمیکنم شما هم فراموشم نکنید همتونو دوس دارم کامد |
|
1392/09/13 18:51:26
منم می خوام بنویسم باختن توی طبیعت من نیست
|
|
1392/09/13 20:59:55
خوبه.. من که داستانم تموم شد شما هم بذارید .. منتظرم فردا قسمت 3 رو میزارم.. ایول تاپیک داره جذاب میشه.. ...MaRYAM...
|
|
1392/09/14 00:08:47
صبر کن 5 رو بذارم.. خیلی عالی شده.. ...MaRYAM...
|
منوی کاربری
|
||