این تاپیک برای اینه که داستان ها تون که مینویسید رو توش بزارید
این مطلب در 1392/10/01 23:47:22 نوشته شده است و در 1392/12/12 14:48:30 ویرایش شده است .
.
نویسنده | پیغام |
---|---|
|
داستان نویسی 1392/10/01 23:47:22
این تاپیک برای اینه که داستان ها تون که مینویسید رو توش بزارید
این مطلب در 1392/10/01 23:47:22 نوشته شده است و در 1392/12/12 14:48:30 ویرایش شده است .
.
|
|
1392/10/02 00:28:36
جالب بود.. منم دارم مینویسم نقاب میزنم...
که حتما منو گم کنی |
|
1392/10/02 03:39:35
میدونم زیاده ولی لطفا اولشو بخونین شاید بقیش خوندین،فقط اولشو
اینم از داستان من.البته همش نیست.بقیرو بعدا میزارم به نام خــــــدا پنجشنبه بود.ساعت 8 و نیم صبح بلند شدم.اااا!باروووووون!من عاشق بارونم. یکم سرد بود رفتم بخاریرو زیادتر کردم.. از اتاق رفتم بیرون..گشنم نبود واسه همین چیزی نخوردم.فقط یه چندتا پسته از ظرف اجیل که رو میز تو سالن بود برداشتمو خوردم. دوباره رفتم تو اتاق.کامپیوتر رو روشن کردم.رفتم تو انجمن! دیدم هیشکی بجز من تو انجمن ان نیست.تعجب کردم!ولی گفتم روز تعطیله بچه ها خوابن.چرا اینوقت صبح بیدار شن! دیدم تو بخش اطلاع رسانی و اخبار بازی یه پست اظافه شده.رفتم ببینم. عنوان: -سلام چطوری؟! واااااااا!مدیر چه خودمونی شده!!! نویسندرو دیدم. مدیر نبود که!!!واااااااااااای قضیه چی بود؟! نویسنده: -گینگیز اول. چشامو مالوندمو دوباره نگاه کردم!نه،بازهم همون بود!گفتم شاید برای جذابییت انجمن اینکارو کردن،ولی چرا اسم شخصیت دشمن بازی؟! مهمتر از همه رفتم تو تاپیک: -به نام کتیبه و کتیبه و کتیبه،پیروزی و پیروزی وپیروزی،مرگ بر عصر پادشاهان،مرگ و مرگ و مرگ. ای ارتش گینگیزها! پس از سال های سال،توانستیم،از زیر پرچم انسان های احمق و جاهل بیرون بیاییم و حال زمان نابودیست. نابودی انهایی که قدرت پادشاه گینگیزها- من،گینگیز اول- و ارتش وفادار و وحشی و متحد را نادیده گرفتند. انهایی که تا الان لاف اقتدار میزدند،اما حال،زمان انحطاط انهاست. وحال این انجمن،که اساس تمامی این جسارت هاست،از الان به بعد،پایه نابودیست.. ------------------------------------------------- خدای مــــــــــــــــــــــــــــــن! این دیگه چی بود!با ورم نمیشد.هاج و واج بودم.با همون حالت رفتم تو صفحه اصی دیدم هنوز هیشکی ان نشده!یه لحظه احساس تنهایی و ترس کردم.یعنی چه اتفاقی افتاده بود!؟ یکم فک کردم ورفتم تا دوباره تاپیکو بخونم چون اصلا باورم نمیشد،تا دیدم یه پیام دارم. ااا!هیشکی ان نبود پس کی پیام داده؟! خیلی هول و عجول وبا حالت فضولی وتعجب رفتم تو صندوق پیام. از طرف فرمانده لشکر گینیزها! باز کردم: -تو از کجا پیدایت شده؟کیستی؟ قیافه من: نوشتم که: من،م م م من،ساغرم دیگه!یکی از کاربرای انجمن! شما کی هستین؟شوخیه نه؟اذیتم میکنین؟! چرا هیشکی دیگه اینجا نیست؟ همچنین منتظرجواب پیام بودم که.. ر...اس تش! نمیـــــــــــــــــــــــ...دو.....ن ...مم..!و..ااا......ای! بعد مدتی،احساس کردم رو زمین کشیده میشدم.صداهای نامفهومی میشنیدم،توان باز کردن چشامو نداشتم. چه خبر شده بود خدا!این حالات ادامه داشت تا دیگه کشیده شدن متوقف شد.یه جا افتاده بودم و صداهای مختلفی میومد که میگفتن:بلند شو..چرا بلند نمیشه..دختره دیگه!نازک و نارنجی..هه!یعنی کدوم عضو انجمنه! همینطور صدا میومد.افراد مختلفی حرف میزدن.تا یهو یه سطل اب سرد روم خالی شد! داد زدم:واااااااااای!کدوم بی وجدانی این کارو کرد؟اوووووف! یکی با ریلکسی تمام گفت:من! من که تازه به خودم اومده بودم و دوروبرمو نگا مینداختم گفتم:تو کی هستی؟اینا کین؟اینجا کجاست؟هرچی که بیشتر میگذشت،بیشتر میترسیدم.. یکی گفت:ما هم خیلی نمیدونیم!اما بدون هرکی که اینجاست از اعضای انجمنه اسم تو چیه؟ من که همونطور بهش خیره شده بودم گفتم:من؟س..(انگار اسمم یادم رفته بود)س..ا..ساغر.. شما ها هم بگین کی هستین دیگه؟اخه چرا اینجاییم(با ناله میگفتم) یکی از اون ور گفت:خوب دیگه!این ساغر خودمونه!یه لبخند تلخی هم رو لبش بود.بعد یه مکس معمولی گفت:من حسامم. اونی که روم اب ریخته بود گفت:من بینگو ام.خخ(با یه پروویی عجیب) بخاطر طرز به هوش اوردنم یه چش غره بهش رفتم و چندتا فحشم بهش دادم! اروم چشامو مالیدم و با کمی بی حوصلگی باز گفتم:بقیه هم معرفی کنن دیگــه! یکی از اون ور که با ناامیدی داشت با سنگ ریزه های روی زمین بازی میکرد گفت:معین و همینطور بچه ها خودشونو معرفی کردن:گوگوریو،رمو،امین،امیر دود،محدثه،سهیل مردانی،فرواهر12 مایتی لردو....هرکی که فکرشو بکنین،مخصوصا فعالا! همه از طرز اومدنشون به اینجا حرف زدن.هرکی یه چیز میگفت،منم مثل اینکه اخرین نفری بودم که انجمنو دیده بودم ولی بهشون از اتفاقات چیزی نگفتم چون حوصله حرف نداشتم. همه ساکت بودن و بی حال.خیلیا گشنشون بود ولی من بجز استرسو ترس هیچ احساس دیگه ای نداشتم. جایی که مارو انداخته بودن توش یه جای نمناک و بزرگ و تاریک بود که یه باریکه ی نور از یه پنجره که تو اخرین نقطه که به سقف ختم میشد قرار داشت،دیده میشد.سقف خیلی بلند بود. تو همین جو بود که یهو از پشت در که در خیلی بزرگی هم بود،صدای همهمه میومد.هممون هم تعجب کرده بودیم و هم ترسیده بودم.یه دفه در باز شد و یه لشگر ادم وحشی ریختن تو و هرکی دم دستشون بودو بردن،ولی نه همرو.فک کنم یه 30 یا چهل نفر.بعد که رفتنو درو بستن همه ساکت شدن و هاج و واج به در چشم دوخته بودن.من به دور و برم نگاه انداختم.تقریبا تمام کسایی که تو انجمن میشناختم بودن.از اونا کسیرو فک نکنم برده بودن. از بیرون صدای فریاد و داد و همهمه ی زیادی میومد.ما نتونستیم دووم بیاریم.میخواستیم ببینیم داره چه اتفاقی میفته.تا با هزار تلاش و زحمت،با شنیدن صداها و دیدن از لای در که خیلی هم سخت بود،فهمیدیم که دونه دونه بچه هارو دارن شکنجه میدنو بازجویی میکنن!خیلی وحشتناک بود!قطعا این اتفاق وحشیانه انتظار مارو هم میکشید!پس باید کاری میکردیم.نمیتونستیم دست روی دست بزاریم. ادامه دارد...
این مطلب در 1392/10/02 03:39:35 نوشته شده است و در 1392/10/02 08:34:05 ویرایش شده است .
نقاب میزنم...
که حتما منو گم کنی |
|
1392/10/02 05:11:51
براوووووووووووووووووووووووووووووووووووو
بیگ لایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک تشکر شدیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد رفتنی یا باید برن
من فراموشتون نمیکنم شما هم فراموشم نکنید همتونو دوس دارم کامد |
|
1392/10/02 07:35:44
آخرین بارت باشه منو تو داستان هات میکشی من این امیرو میکشم شده روحم بیاد سراغت تو اون زندان یا زامبی بشم بیام بالاخره میکشمت
این مطلب در 1392/10/02 07:35:44 نوشته شده است و در 1392/10/02 07:47:14 ویرایش شده است .
If Ya Smell ! ... What Saske ... Is ... Cookin
Id Line : ooosalehooo 8 مدیر ؟ ? Where Is Ofogh |
|
1392/10/02 09:16:07
من بدبخت اعدام میشم 00
--- |
|
1392/10/02 09:56:06
قسمت دوم:
اینم بخونین خب؟ولی اگه داستان اولو نخوندین اول اونو بخونینا! امیدوارم خوشتون بیاد. همه نگران و ناراحت بودن تا یهو بینگو گفت:ما باید خودمون،خودمونو نجات بدیم.گوگوریو گفت:یعنی چی؟منظورت چیه؟بینگو گفت:اون گینگیزای وحشی برای بردن یه گروه دیگه میان و اون گروه باید همرو نجات بده..و گفت وگفت و گفت.چیزی که گفت عالی بود.با پیشنهاد بینگو ذهن بقیه هم راه افتاد.با هم فکری و کمک هم تونستیم یه نقشه ی درست و حسابی بکشیم. همه برای این نقشه خوشحال بودن.تا یکدفه من یاد امین افتادم که داشت درباره ی اومدنش به اینجا حرف میزد.اون میگفت که به موبایل من اس ام اس عجیبی اومده بود و در حال خوندن اون اس بود که از حال رفت.منم یادم افتاد که وقتی داشتم بیهوش میشدم در حال خوندن جواب پیام فرمانده لشگر گینگیزا بودم! بچه ها سرگرم حرف زدن بودن که یهو از امین پرسیدم:اون اس چی بود؟همه هاج و واج منو نگاه کردن.بلندشدمو دویدم طرفش.التماسانه گفتم تو باید یادت بیاد..تورو خدا بگو.امین گفت تو چت شده؟ چرا؟منم شرح حال اومدنمو به اینجا براشون تعریف کردم.گفتم:اینا حتما رمز پیروزی و برگشتن ماست.امین تا تونست به مخش فشار اورد.دیگه از به یاد اوردن نا امید شده بود تا یک دفه فریاد زد:قتل-پادشاه-قطعا راه است.اره خودشه همین بود.خودشـــــــه!منم که از قبل پیامم یادم بود.مفهوم همه ی اینا فقط یه چیز بود.ما باید پادشاهو میکشتیم! تو این اوضاع و احوال،یه نفر با چندتا نگهبان درو باز کردنو اومدن تو.همه از وحشت خشک شده بودن و نگاه میکردن..نه!یعنی یه گروه دیگه هم ...واااای! اون چند نفریه لگن اب که تمیزم نبود همچین،یه لگن بزرگ دیگه پر از لوبیای پخته بی رنگ و رو اورده بودن. یکیشون گفت:بخورین،ههه !اخرین غذای زندگیتونو بخورینو لذت ببرین!فردا دیگه بجز خون خوردن خبر دیگه ای نیست!هاهاهاهاهاهاها!بعد رفتن.. یه جورایی یه نفس راحت کشیدیم!غذا ها و اب ها نسبت به جمعیت ما،اونم جمعیتی که افرادش تو یه روز پر جنب و جوش لب به هیچی نزده بودن کم بود. بعد اینکه یه کم از اون غذاها خوردیم(البته به زور)دوباره نشستیم تا فک کنیم..و ایندفه برای قتل پادشاه نقشه کشیدیم! صب شده بود.هوا سردم بود یکم.یاد دیروز صبح افتادم که وقتی بلند شدم رفتمو از سرما بخاریرو زیاد کردم.یه لحظه به خودم اومدمو داد زدم:بچه ها،بچه ها بلندشین.هرلحظه ممکنه این گینگیزا بیان.باید برای اجرای نقشه اماده باشیم.همه اول حرف زدنم با بی حوصلگی از زمین بلندشدن اما بعد بهم حق دادن و هوشیار شدن. نقشمون همون نقشه ای بود که اول کشیده بودیم اما قتل پادشاه هم بهش اضافه شده بود. سروصدا اومد.همه فهمیدن وقت اجرای نقشست.بینگو و گوگوریو با بقیه نفراتی که انتخاب شده بود از همه جلوتر وایسادن تا اونا برای بیرون رفتن انتخاب بشن. من،حسام،سهیل،فرواهر12،امین،امیردود،مایتی،رمو و خیلی های دیگه(البته خیلی ها هم نه)که جمعا میشدیم 40 نفر، ترکیب از قبل تایین شده ی خودمونو گرفتیم.یه سری رفته بودن پشتِ پشت جمعیت،4 تا 5 نفر هم پشت در،چسبیده به دیوار پنهون شدن.وقتی در باز شد همون رفتار وحشیانه دیروز انجام شد،نقشه تا حد معینی اجراشده.موقعی که گینگیزا داشتن افرادو بیرون میبردن و همهمه ی زیادی ومهمتر از همه از قصد برای پرت کردن حواس به محیط حاکم شده بود،افرادی که پشت پنهان شده بودن و افراد پشت در،خودشونو از میان جمعیت به بیرون هل دادن و هرکی رفتن پشت چیزی سریع پنهان شد.کار سختی هم بود.من که جونم در اومد!بعد از اینکه رفتن و همه جا اروم شد،همه که با زیرکی همو پیدا کرده بودیم با هماهنگی به 4 تا نگهبانی که اطراف در بودن حمله کردیم و بیهوش شدن.این کار نسبت به رد شدن از در راحت تر بود!بعد مدتی هم فهمیدیم که مکانی که توش هستیم یه اردوگاه معمولی هست و شهر اصلی نیست.این کارمونو خیلی راحت تر کرد.چون تو اردوگاه تعداد زیادی سرباز وجود نداشت. طبق نقشه25 نفر از افراد از ما جدا شدن و به یاری گروهی که قراره اعدام و شکنجه بشن_گروه بینگو_ رفتن.من و بقیه هم رفتیم تا بتونیم قصر پادشاهو پیدا کنیم. پس از یه عالمه گَشتن که البته با وجود سربازا راحت هم نبود،فهمیدیم که شهر اصلی که قصر و پادشاهم اونجان،کمی اون طرف تر از اردوگاهه.طوری که میشد با چشم دید!پس راهی شدیم.خیلی دوس داشتیم از وضعیت بقیه با خبر بشیم اما باید هرچه سریع تر کار پادشاهو تموم میکردیم. ما لباس سربازای بیهوش شدرو از تنشون در اوردیم پوشیدیو البته من که نه،پسرا.اونا دقیقا شبیه سربازا شده بودن. دم دروازه ی شهر رسیدیم.باید نگبانارو میکشتیم.درسته لباس سرباز داشتیم اما برای ورود باید شناسایی میشدیم و قیافمون و اسممونو میپرسیدن که حتما لو میرفتیم. پس خیلی سریع نگهبانای دم درو پخ پخ کردیم اما یه لشگر دیگه سرباز افتاد دنبالمون که خداروشکر تونستیم فرار کنیم اما رمو دستش بدجوری زخمی شد.ماکه پشت قصر پنهون شده بودیم،وایسادیم تا کمی اوضاع اروم بشه.بعد فرواهر به نمایندگی رفت و لباس یه خدمتکار زنو برام اورد.منم پوشیدم.بقیه هم که لباس سرباز داشتنو اگه تو شهر راه میرفتن دیگه اشکال نداشت.یه جاهم تعیین کردیم تا بعد انجام کار همو اونجا ببینیم.من یه لگن لباس گرفتم و رفتم تو قصر.همش بازرسی میکردم تا بتونم اتاق پادشاهو پیدا کنم.بعد صحبت زیرکانه با چند خدتمکار و کمی گشتن تو قصر یه چیزایی دستگیرم شد. من برای تمیز کردن اتاق پادشاه رفتم.اونم خیلی سخت بود.خدمتکاری که وظیفه ی تمیز کردنو داشتو کشتم و خودمو تا حدی شبیه به اون دراوردم.اون یه کارت همراش بود.کارتی که روش فقط اسم اون خدمتکار نوشته شده بود،با وظیفه هاش.با خودم گفتم این کارت حتما به درد میخوره. وقتی به اتاق پادشاه رسیدم،ازم کارتو خواستن و در حال بازرسی من بودن که یه دفه به جایی رسیدن که من چاقورو پنهان کرده بودم.نفسم حبس شده بود.خدا خدا میکردم.دلم میخواست غش کنم تا.. ادامه دارد..
این مطلب در 1392/10/02 09:56:06 نوشته شده است و در 1392/10/02 09:57:05 ویرایش شده است .
نقاب میزنم...
که حتما منو گم کنی |
|
1392/10/02 10:04:25
به نام خدا
بیدار شدم دیدم خونمون عوض کشده اصلا این شکلی نبود از خونه رفتم بیرون رو بروم یه ساختمان بود رفتم داخلش فهمیدم که چند نفر اونجا دارن کار های اتحاد رو انجام میدن با خودم گفتم من کجام ؟ اونجا خیلی اشنا بود عصر پادشاهان نههههههههههههه امکان نداره من اومدم تو بازی ؟؟!!!! همه جا رو خوب نگاه کردم رفتم بیش ارتشم همه بهم احترام گذاشتن پرسیده اینجا کجاست گفتند : امپراتور شما الان در عصر پادشاهان هستید هان چی من امپراتورم گفتند بله چطور ممکنه من ببیام تو کامپیوتر ؟ گفتند ما هم نمیدانیم نمیدونستم باید چیکار کنم خاکی از اون ور بلند شد دیبان گفت امپراتور داره به ما حمله میشه ! گفت نیروهایی از همسایس فهمیدم بد بخت شدیم به همهی نیرو ها دستور دادم دادم اماده باش باشن به شهر ما رسیدن دستور دادم که اونا رو محاصره کنن گفتن امپراتور هنوز محاصره فعال نشده که ادامه دارد... اولین تجربمه شاید خوب نشده .
|
|
1392/10/02 10:08:52
خوب بود.مخصوصا این که طنزه! اونجایی که میگن محاصره فعال نشده باحاله نقاب میزنم...
که حتما منو گم کنی |
|
1392/10/02 10:34:03
خوب بود ، خنده دار هم بود استعدادت خوبه ها inera@att.net |
منوی کاربری
|
||