میدونم زیاده ولی لطفا اولشو بخونین شاید بقیش خوندین،فقط اولشو 
اینم از داستان من.البته همش نیست.بقیرو بعدا میزارم
به نام خــــــدا
پنجشنبه بود.ساعت 8 و نیم صبح بلند شدم.اااا!باروووووون!من عاشق بارونم.
یکم سرد بود رفتم بخاریرو زیادتر کردم..
از اتاق رفتم بیرون..گشنم نبود واسه همین چیزی نخوردم.فقط یه چندتا پسته از ظرف اجیل که رو میز تو سالن بود برداشتمو خوردم.
دوباره رفتم تو اتاق.کامپیوتر رو روشن کردم.رفتم تو انجمن!
دیدم هیشکی بجز من تو انجمن ان نیست.تعجب کردم!ولی گفتم روز تعطیله بچه ها خوابن.چرا اینوقت صبح بیدار شن!

دیدم تو بخش اطلاع رسانی و اخبار بازی یه پست اظافه شده.رفتم ببینم.
عنوان:
-سلام چطوری؟!

واااااااا!مدیر چه خودمونی شده!!!
نویسندرو دیدم.
مدیر نبود که!!!واااااااااااای قضیه چی بود؟!

نویسنده:
-گینگیز اول.
چشامو مالوندمو دوباره نگاه کردم!نه،بازهم همون بود!گفتم شاید برای جذابییت انجمن اینکارو کردن،ولی چرا اسم شخصیت دشمن بازی؟!
مهمتر از همه رفتم تو تاپیک:
-به نام کتیبه و کتیبه و کتیبه،پیروزی و پیروزی وپیروزی،مرگ بر عصر پادشاهان،مرگ و مرگ و مرگ.
ای ارتش گینگیزها!
پس از سال های سال،توانستیم،از زیر پرچم انسان های احمق و جاهل بیرون بیاییم و حال زمان نابودیست.
نابودی انهایی که قدرت پادشاه گینگیزها- من،گینگیز اول- و ارتش وفادار و وحشی و متحد را نادیده گرفتند.
انهایی که تا الان لاف اقتدار میزدند،اما حال،زمان انحطاط انهاست.
وحال این انجمن،که اساس تمامی این جسارت هاست،از الان به بعد،پایه نابودیست..
-------------------------------------------------
خدای مــــــــــــــــــــــــــــــن!


این دیگه چی بود!با ورم نمیشد.هاج و واج بودم.با همون حالت رفتم تو صفحه اصی دیدم هنوز هیشکی ان نشده!یه لحظه احساس تنهایی و ترس کردم.یعنی چه اتفاقی افتاده بود!؟
یکم فک کردم ورفتم تا دوباره تاپیکو بخونم چون اصلا باورم نمیشد،تا دیدم یه پیام دارم.
ااا!هیشکی ان نبود پس کی پیام داده؟!
خیلی هول و عجول وبا حالت فضولی وتعجب رفتم تو صندوق پیام.
از طرف فرمانده لشکر گینیزها!
باز کردم:
-تو از کجا پیدایت شده؟کیستی؟
قیافه من:

نوشتم که:
من،م م م من،ساغرم دیگه!یکی از کاربرای انجمن!
شما کی هستین؟شوخیه نه؟اذیتم میکنین؟!

چرا هیشکی دیگه اینجا نیست؟
همچنین منتظرجواب پیام بودم که..
ر...اس تش!
نمیـــــــــــــــــــــــ...دو.....ن ...مم..!و..ااا......ای!
بعد مدتی،احساس کردم رو زمین کشیده میشدم.صداهای نامفهومی میشنیدم،توان باز کردن چشامو نداشتم.
چه خبر شده بود خدا!این حالات ادامه داشت تا دیگه کشیده شدن متوقف شد.یه جا افتاده بودم و صداهای مختلفی میومد که میگفتن:بلند شو..چرا بلند نمیشه..دختره دیگه!نازک و نارنجی..هه!یعنی کدوم عضو انجمنه!
همینطور صدا میومد.افراد مختلفی حرف میزدن.تا یهو یه سطل اب سرد روم خالی شد!
داد زدم:واااااااااای!کدوم بی وجدانی این کارو کرد؟اوووووف!
یکی با ریلکسی تمام گفت:من!
من که تازه به خودم اومده بودم و دوروبرمو نگا مینداختم گفتم:تو کی هستی؟اینا کین؟اینجا کجاست؟هرچی که بیشتر میگذشت،بیشتر میترسیدم..
یکی گفت:ما هم خیلی نمیدونیم!اما بدون هرکی که اینجاست از اعضای انجمنه اسم تو چیه؟
من که همونطور بهش خیره شده بودم گفتم:من؟س..(انگار اسمم یادم رفته بود)س..ا..ساغر..
شما ها هم بگین کی هستین دیگه؟اخه چرا اینجاییم(با ناله میگفتم)
یکی از اون ور گفت:خوب دیگه!این ساغر خودمونه!یه لبخند تلخی هم رو لبش بود.بعد یه مکس معمولی گفت:من حسامم.
اونی که روم اب ریخته بود گفت:من بینگو ام.خخ(با یه پروویی عجیب)
بخاطر طرز به هوش اوردنم یه چش غره بهش رفتم و چندتا فحشم بهش دادم!

اروم چشامو مالیدم و با کمی بی حوصلگی باز گفتم:بقیه هم معرفی کنن دیگــه!
یکی از اون ور که با ناامیدی داشت با سنگ ریزه های روی زمین بازی میکرد گفت:معین
و همینطور بچه ها خودشونو معرفی کردن:گوگوریو،رمو،امین،امیر دود،محدثه،سهیل مردانی،فرواهر12
مایتی لردو....هرکی که فکرشو بکنین،مخصوصا فعالا!
همه از طرز اومدنشون به اینجا حرف زدن.هرکی یه چیز میگفت،منم مثل اینکه اخرین نفری بودم که انجمنو دیده بودم ولی بهشون از اتفاقات چیزی نگفتم چون حوصله حرف نداشتم.
همه ساکت بودن و بی حال.خیلیا گشنشون بود ولی من بجز استرسو ترس هیچ احساس دیگه ای نداشتم.
جایی که مارو انداخته بودن توش یه جای نمناک و بزرگ و تاریک بود که یه باریکه ی نور از یه پنجره که تو اخرین نقطه که به سقف ختم میشد قرار داشت،دیده میشد.سقف خیلی بلند بود.
تو همین جو بود که یهو از پشت در که در خیلی بزرگی هم بود،صدای همهمه میومد.هممون هم تعجب کرده بودیم و هم ترسیده بودم.یه دفه در باز شد و یه لشگر ادم وحشی ریختن تو و هرکی دم دستشون بودو بردن،ولی نه همرو.فک کنم یه 30 یا چهل نفر.بعد که رفتنو درو بستن همه ساکت شدن و هاج و واج به در چشم دوخته بودن.من به دور و برم نگاه انداختم.تقریبا تمام کسایی که تو انجمن میشناختم بودن.از اونا کسیرو فک نکنم برده بودن.
از بیرون صدای فریاد و داد و همهمه ی زیادی میومد.ما نتونستیم دووم بیاریم.میخواستیم ببینیم داره چه اتفاقی میفته.تا با هزار تلاش و زحمت،با شنیدن صداها و دیدن از لای در که خیلی هم سخت بود،فهمیدیم که دونه دونه بچه هارو دارن شکنجه میدنو بازجویی میکنن!خیلی وحشتناک بود!قطعا این اتفاق وحشیانه انتظار مارو هم میکشید!پس باید کاری میکردیم.نمیتونستیم دست روی دست بزاریم.
ادامه دارد...
این مطلب در 1392/10/02 03:39:35 نوشته شده است و در 1392/10/02 08:34:05 ویرایش شده است .
نقاب میزنم...
که حتما منو گم کنی
[b]میدونم زیاده ولی لطفا اولشو بخونین شاید بقیش خوندین،فقط اولشو[/b] ;)
اینم از داستان من.البته همش نیست.بقیرو بعدا میزارم:geek:
به نام خــــــدا
پنجشنبه بود.ساعت 8 و نیم صبح بلند شدم.اااا!باروووووون!من عاشق بارونم.
یکم سرد بود رفتم بخاریرو زیادتر کردم..
از اتاق رفتم بیرون..گشنم نبود واسه همین چیزی نخوردم.فقط یه چندتا پسته از ظرف اجیل که رو میز تو سالن بود برداشتمو خوردم.
دوباره رفتم تو اتاق.کامپیوتر رو روشن کردم.رفتم تو انجمن!
دیدم هیشکی بجز من تو انجمن ان نیست.تعجب کردم!ولی گفتم روز تعطیله بچه ها خوابن.چرا اینوقت صبح بیدار شن!;)
دیدم تو بخش اطلاع رسانی و اخبار بازی یه پست اظافه شده.رفتم ببینم.
عنوان:
-سلام چطوری؟!:!:
واااااااا!مدیر چه خودمونی شده!!!
نویسندرو دیدم.
مدیر نبود که!!!واااااااااااای قضیه چی بود؟!:o
نویسنده:
-گینگیز اول.
چشامو مالوندمو دوباره نگاه کردم!نه،بازهم همون بود!گفتم شاید برای جذابییت انجمن اینکارو کردن،ولی چرا اسم شخصیت دشمن بازی؟!
مهمتر از همه رفتم تو تاپیک:
-به نام کتیبه و کتیبه و کتیبه،پیروزی و پیروزی وپیروزی،مرگ بر عصر پادشاهان،مرگ و مرگ و مرگ.
ای ارتش گینگیزها!
پس از سال های سال،توانستیم،از زیر پرچم انسان های احمق و جاهل بیرون بیاییم و حال زمان نابودیست.
نابودی انهایی که قدرت پادشاه گینگیزها- من،گینگیز اول- و ارتش وفادار و وحشی و متحد را نادیده گرفتند.
انهایی که تا الان لاف اقتدار میزدند،اما حال،زمان انحطاط انهاست.
وحال این انجمن،که اساس تمامی این جسارت هاست،از الان به بعد،پایه نابودیست..
-------------------------------------------------
خدای مــــــــــــــــــــــــــــــن!:shock::shock:
این دیگه چی بود!با ورم نمیشد.هاج و واج بودم.با همون حالت رفتم تو صفحه اصی دیدم هنوز هیشکی ان نشده!یه لحظه احساس تنهایی و ترس کردم.یعنی چه اتفاقی افتاده بود!؟
یکم فک کردم ورفتم تا دوباره تاپیکو بخونم چون اصلا باورم نمیشد،تا دیدم یه پیام دارم.
ااا!هیشکی ان نبود پس کی پیام داده؟!
خیلی هول و عجول وبا حالت فضولی وتعجب رفتم تو صندوق پیام.
از طرف فرمانده لشکر گینیزها!
باز کردم:
-تو از کجا پیدایت شده؟کیستی؟
قیافه من::?
نوشتم که:
من،م م م من،ساغرم دیگه!یکی از کاربرای انجمن!
شما کی هستین؟شوخیه نه؟اذیتم میکنین؟!:(
چرا هیشکی دیگه اینجا نیست؟
همچنین منتظرجواب پیام بودم که..
ر...اس تش!
نمیـــــــــــــــــــــــ...دو.....ن ...مم..!و..ااا......ای!
بعد مدتی،احساس کردم رو زمین کشیده میشدم.صداهای نامفهومی میشنیدم،توان باز کردن چشامو نداشتم.
چه خبر شده بود خدا!این حالات ادامه داشت تا دیگه کشیده شدن متوقف شد.یه جا افتاده بودم و صداهای مختلفی میومد که میگفتن:بلند شو..چرا بلند نمیشه..دختره دیگه!نازک و نارنجی..هه!یعنی کدوم عضو انجمنه!
همینطور صدا میومد.افراد مختلفی حرف میزدن.تا یهو یه سطل اب سرد روم خالی شد!
داد زدم:واااااااااای!کدوم بی وجدانی این کارو کرد؟اوووووف!
یکی با ریلکسی تمام گفت:من!
من که تازه به خودم اومده بودم و دوروبرمو نگا مینداختم گفتم:تو کی هستی؟اینا کین؟اینجا کجاست؟هرچی که بیشتر میگذشت،بیشتر میترسیدم..
یکی گفت:ما هم خیلی نمیدونیم!اما بدون هرکی که اینجاست از اعضای انجمنه اسم تو چیه؟
من که همونطور بهش خیره شده بودم گفتم:من؟س..(انگار اسمم یادم رفته بود)س..ا..ساغر..
شما ها هم بگین کی هستین دیگه؟اخه چرا اینجاییم(با ناله میگفتم)
یکی از اون ور گفت:خوب دیگه!این ساغر خودمونه!یه لبخند تلخی هم رو لبش بود.بعد یه مکس معمولی گفت:من حسامم.
اونی که روم اب ریخته بود گفت:من بینگو ام.خخ(با یه پروویی عجیب)
بخاطر طرز به هوش اوردنم یه چش غره بهش رفتم و چندتا فحشم بهش دادم!:roll:
اروم چشامو مالیدم و با کمی بی حوصلگی باز گفتم:بقیه هم معرفی کنن دیگــه!
یکی از اون ور که با ناامیدی داشت با سنگ ریزه های روی زمین بازی میکرد گفت:معین
و همینطور بچه ها خودشونو معرفی کردن:گوگوریو،رمو،امین،امیر دود،محدثه،سهیل مردانی،فرواهر12
مایتی لردو....هرکی که فکرشو بکنین،مخصوصا فعالا!
همه از طرز اومدنشون به اینجا حرف زدن.هرکی یه چیز میگفت،منم مثل اینکه اخرین نفری بودم که انجمنو دیده بودم ولی بهشون از اتفاقات چیزی نگفتم چون حوصله حرف نداشتم.
همه ساکت بودن و بی حال.خیلیا گشنشون بود ولی من بجز استرسو ترس هیچ احساس دیگه ای نداشتم.
جایی که مارو انداخته بودن توش یه جای نمناک و بزرگ و تاریک بود که یه باریکه ی نور از یه پنجره که تو اخرین نقطه که به سقف ختم میشد قرار داشت،دیده میشد.سقف خیلی بلند بود.
تو همین جو بود که یهو از پشت در که در خیلی بزرگی هم بود،صدای همهمه میومد.هممون هم تعجب کرده بودیم و هم ترسیده بودم.یه دفه در باز شد و یه لشگر ادم وحشی ریختن تو و هرکی دم دستشون بودو بردن،ولی نه همرو.فک کنم یه 30 یا چهل نفر.بعد که رفتنو درو بستن همه ساکت شدن و هاج و واج به در چشم دوخته بودن.من به دور و برم نگاه انداختم.تقریبا تمام کسایی که تو انجمن میشناختم بودن.از اونا کسیرو فک نکنم برده بودن.
از بیرون صدای فریاد و داد و همهمه ی زیادی میومد.ما نتونستیم دووم بیاریم.میخواستیم ببینیم داره چه اتفاقی میفته.تا با هزار تلاش و زحمت،با شنیدن صداها و دیدن از لای در که خیلی هم سخت بود،فهمیدیم که دونه دونه بچه هارو دارن شکنجه میدنو بازجویی میکنن!خیلی وحشتناک بود!قطعا این اتفاق وحشیانه انتظار مارو هم میکشید!پس باید کاری میکردیم.نمیتونستیم دست روی دست بزاریم.
[b]ادامه دارد...[/b] :ugeek: