-خانواده ی انجمن-
کارکترهای این داستان:
آرمان خان- آرش بینگو- آبجی ساغر- داداش رموو- zsedcl- آبجی محددثه- امین143- گوگوریو1380- ممد سارگن- حسین شبانی- ممد31
دوستان گلم، اگه مطلبی اینجا مینویسم و اسمی از کسی می برم فقط میخوام بچه های انجمن رو وارد داستان نویسی ام کنم.. هیچ قصد و * هم ندارم و فقط شوخیه... !
نمیخواستم تا کنکور بیام، اما خب جو گرفتم و دوباره این داستان کوتاه رو نوشتم..!
قسمت اول: «خانواده ما»
دوران کودکی ام توی اون دهکده زیبایی که در دامنه ی کوه سرسبزی قرار داشت و نزدیکش دریاچه ای با آب های زلال بود،
به سرعت سپری شد...
17-18 ساله بودم.. دوران طلایی برای هر نوجوان و جوانی... اونموقع ها 6 صبح همه بیدار می شدیم و یه صبحانه مفصل
می خوردیم. بعد از صبحانه هرکس می رفت سر کار خودش تا ظهر و وقت ناهار..
هر ظهر که برای ناهار برمیگشتیم، آرمان و آرش رو میدیدم که از کوهستان برمیگردند..
کارشون جمع آوری گیاهان خوراکی و دارویی بود، گهگاهی هم شکار میکردند اما خب بیشتر برای تمرین های رزمی میرفتند..
آنها زودتر از ما تمرین های رزمی رو شروع کرده بودند..
آبجی ساغر و آبجی محدثه توی مزرعه ها فعالیت داشتند و پرورش مرغ و خروس تخصص آنها بود..
منو داداش رموو هم به طور عمده کار جمع آوری هیزم رو بر عهده داشتیم..
Zsedcl و امین143 و گوگوریو1380 هم که داداش های کوچکتر ما بودند، اکثر اوقات گوسفندان رو برای چرا میبردند..
خلاصه زندگی خوب و آرومی داشتیم و همه امون عضو خانواده ی بزرگ انجمن بودیم..
تا اینکه با ادامه ی غارت های گینگیز ها از دهکده ها و آبادی های سرزمین ما، بین ما و اونا جنگ سختی درگرفت..
هر روز که می گذشت زندگی برامون سخت تر و نا امن تر میشد..
داداش حسین که به پایتخت رفته بود تا پیش ممد سارگن کار کنه با ممد برگشته بود به دهکده..
چون اوضاع کشور و به خصوص پایتخت بدجوری به هم ریخته بود...
ممد سارگن دوست حسین بود. وقتی ما فهمیدیم توی کار ساخت سلاح هست، بهش اصرار کردیم تا باهاش همکاری کنیم
و درعوض اون هم بهمون هنرهای رزمی رو یاد بده..
از اون به بعد، دیگه روزها کسی 1 دقیقه هم بیکار نبود.. یا وظیفه ی مربوط به خودش رو انجام میداد
و یا توی کارگاه سلاح سازی ممد سارگن کار میکرد...
عصر ها هم که وقت تمرین بود، همه میومدن و فن و فنون دفاع شخصی رو یاد میگرفتیم..
چند هفته ای همینطور گذشت تا اینکه سواری از سوی پایتخت به دهکده اومد..
همه ی مردم دورش جمع شده بودند و اون با صدای بلند از روی نامه ای میخواند:
"به دستور امپراطور همه ی جوانان بالای 12 سال اعم از پسر و دختر برای جنگ با گینگیز ها باید به ارتش ملحق شوند..."
ما که بهش بی محلی کردیم اما سرباز هایی که همراهش بودن شروع به جمع آوری بچه ها کردند..
حسین که بزرگ ما بود جلو رفت و گفت:"من اجازه نمیدم شما اینها رو ببری"
یارو گفت:"هه خودت تنهایی؟؟"
-نه با داداشام
و به من،آرمان،آرش و رموو اشاره کرد
-خب دراین صورت من فردا با یه لشکر برمیگردم!
حسین یه فکری کرد و گفت:" پس اگر دستور امپراطور هست، چاره ای نیست اما صبر کن تا خودم آماده اشون کنم"
اونم قبول کرد و گفت:"قبوله..اما فقط 1 ماه وقت داری"
. . . . . . ادامه در قسمت دوم
کارکترهای این داستان:
آرمان خان- آرش بینگو- آبجی ساغر- داداش رموو- zsedcl- آبجی محددثه- امین143- گوگوریو1380- ممد سارگن- حسین شبانی- ممد31
دوستان گلم، اگه مطلبی اینجا مینویسم و اسمی از کسی می برم فقط میخوام بچه های انجمن رو وارد داستان نویسی ام کنم.. هیچ قصد و * هم ندارم و فقط شوخیه... !
نمیخواستم تا کنکور بیام، اما خب جو گرفتم و دوباره این داستان کوتاه رو نوشتم..!
قسمت اول: «خانواده ما»
دوران کودکی ام توی اون دهکده زیبایی که در دامنه ی کوه سرسبزی قرار داشت و نزدیکش دریاچه ای با آب های زلال بود،
به سرعت سپری شد...
17-18 ساله بودم.. دوران طلایی برای هر نوجوان و جوانی... اونموقع ها 6 صبح همه بیدار می شدیم و یه صبحانه مفصل
می خوردیم. بعد از صبحانه هرکس می رفت سر کار خودش تا ظهر و وقت ناهار..
هر ظهر که برای ناهار برمیگشتیم، آرمان و آرش رو میدیدم که از کوهستان برمیگردند..
کارشون جمع آوری گیاهان خوراکی و دارویی بود، گهگاهی هم شکار میکردند اما خب بیشتر برای تمرین های رزمی میرفتند..
آنها زودتر از ما تمرین های رزمی رو شروع کرده بودند..
آبجی ساغر و آبجی محدثه توی مزرعه ها فعالیت داشتند و پرورش مرغ و خروس تخصص آنها بود..
منو داداش رموو هم به طور عمده کار جمع آوری هیزم رو بر عهده داشتیم..
Zsedcl و امین143 و گوگوریو1380 هم که داداش های کوچکتر ما بودند، اکثر اوقات گوسفندان رو برای چرا میبردند..
خلاصه زندگی خوب و آرومی داشتیم و همه امون عضو خانواده ی بزرگ انجمن بودیم..
تا اینکه با ادامه ی غارت های گینگیز ها از دهکده ها و آبادی های سرزمین ما، بین ما و اونا جنگ سختی درگرفت..
هر روز که می گذشت زندگی برامون سخت تر و نا امن تر میشد..
داداش حسین که به پایتخت رفته بود تا پیش ممد سارگن کار کنه با ممد برگشته بود به دهکده..
چون اوضاع کشور و به خصوص پایتخت بدجوری به هم ریخته بود...
ممد سارگن دوست حسین بود. وقتی ما فهمیدیم توی کار ساخت سلاح هست، بهش اصرار کردیم تا باهاش همکاری کنیم
و درعوض اون هم بهمون هنرهای رزمی رو یاد بده..
از اون به بعد، دیگه روزها کسی 1 دقیقه هم بیکار نبود.. یا وظیفه ی مربوط به خودش رو انجام میداد
و یا توی کارگاه سلاح سازی ممد سارگن کار میکرد...
عصر ها هم که وقت تمرین بود، همه میومدن و فن و فنون دفاع شخصی رو یاد میگرفتیم..
چند هفته ای همینطور گذشت تا اینکه سواری از سوی پایتخت به دهکده اومد..
همه ی مردم دورش جمع شده بودند و اون با صدای بلند از روی نامه ای میخواند:
"به دستور امپراطور همه ی جوانان بالای 12 سال اعم از پسر و دختر برای جنگ با گینگیز ها باید به ارتش ملحق شوند..."
ما که بهش بی محلی کردیم اما سرباز هایی که همراهش بودن شروع به جمع آوری بچه ها کردند..
حسین که بزرگ ما بود جلو رفت و گفت:"من اجازه نمیدم شما اینها رو ببری"
یارو گفت:"هه خودت تنهایی؟؟"
-نه با داداشام
و به من،آرمان،آرش و رموو اشاره کرد
-خب دراین صورت من فردا با یه لشکر برمیگردم!
حسین یه فکری کرد و گفت:" پس اگر دستور امپراطور هست، چاره ای نیست اما صبر کن تا خودم آماده اشون کنم"
اونم قبول کرد و گفت:"قبوله..اما فقط 1 ماه وقت داری"
. . . . . . ادامه در قسمت دوم
این مطلب در 1393/02/01 10:02:00 نوشته شده است و در 1393/02/01 10:03:55 ویرایش شده است .
...MaRYAM...