قسمت آخر (2)تصاحب کتیبه توسط بکس لورد فورامخون جلو چشمامو گرفت وقت هنر نمایی من تو شهرم بود همه منو نگاه میکردن وارد جنگ شدم کسی از دستم زنده در نمیرفت آرمان هم از سمت چپ و گوگوریو zsedcl هم از از راست و محمد ساراگون هم از پشت سر هوامو داشت من نمیدونستم چکار میکردم رموو هم داشت جای محمدو بالای دیوار پر میکرد که یکدفه دستور دادر همه به میدون برن
اونایی که توی چاه معروف شهر افتاده بودن مردن که حدود 1 ملیون بودنند و آرش و حسین هم از پشت نفس گینگیز ها رو گرفته بودند من کتیبه رو از دور میدیدم که دونفر جلوم ظاهر شدن تو تا از شوالیه های چقر گینگیز ها مشقول کشتنشون بودم که رفتن کنار یکی از نیزه داراش صاف گذاشت تو گلو اسبم من از اسب افتادم آرمان سعی میکرد بهم نزدیک شه که موفق نشد و خیل نیرو ما رو ازز هم دور میکرد ساغر و رموو که دروازه ی دیوار شهرو ول کرده بودنند ما رو از پشت سر حمایت میکردنند
من ادیگه لحظه به لحظه به گینگیز ها نزدیک تر میشدم که یکدفعه به خودم اومدم دیدم تو محاصره ام
رموو بهم داشت نزدیک میشد که یکی از شمشیر زنا پای رمو رو زخمی کرد و رمو روی زمین افتاد گوگوریو که نزدیکش بود تونست کمکش کنه ولی من تک و تنها بودم
. از محاصرشون نمیترسیدم مشغول کشتن بودم که یکدفعه.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
. دو تا نیزه ی خوشگل نشست تو پهلوم نفسم بند اومد آرمان تقریبا بهم رسیده بود ولی هنوز کمی فاصله داشت من فقط 10 متر با کتیبه فاصله داشتم که فقط به این فکر بودم که به محض رسیدن به کتیبه اونو نابود کنم واسم مهم نبود چطوری ساغر با کمانش چند مضاحمو ازم دور کرد و محدثه هم سعی میکرد نزاره دستشون به من برسه و سلاحمو از دستم در بیارن
آرش داشت کم کم نزدیک میشد پس از اون شکست افتضاحی که تو دره خوردیم اگر اینجا هم شکست میخوردیم نابود بودیم
من دیگه داشتم بی هوش میشدم که یک شمشیر زن شمشیرشو گزاشت وسط سینم به خاطر زرهم زیاد داخل نرفت ولی کماندارا منو آشپاله کرده بودن واسه شام امشبشون ولی کور خونده بودن آرمان بهم رسید ولی من ممد سراگن رو ندیدم . عجیب بود آؤمان منو بلند کرد و از اونجا خارجم کرد آرش به کتیبه رسید
داشت وسوسه میشد که آیا کتیبه رو نابود کنه و دوستاشو نجات بده یا اینکه کتیبه رو برداره و از محلکه خارج شه و با اون کتیبه به دنیا حکومد کنه
بچه ها مشغول جنگ بودن
من به آؤمان گفتم ولم کن به بچه ها برس ولی بهم گفت این تو بودی که به بچه ها کمک کردی این حرفش در من غروری ایجاد رد و باعث شد زخم هام فراموشم شه
....
حسین داد میزد آرش نابودش کن
ولی آرش گفت مال خودمه
حسین بار دیگه داد زد آرش مگه یادت رفته واسه چی اینجاییم؟ مگر یادت رفته محمد و امین و ... واسه چی مردن؟
آرش به خودش اومد گفت وای من چیکار دارم میکنم
حق با تویه حسین کتیبه رو با ضرب شمشیرش دو نصف کرد
گینگیزا باورشون نمیشد همشون تسلیم شدن و زانو زدن
بعدش همه به بالین من اومد آرش گفت سعید؟!!! نباید اینطوری تو اسپارتان بیوفتی بلند شو مرد خجالت بکش
من با صدای ضعیفی گفتم
تقدیر هرچی بخوا ت همونه داداش
ساغر و محدثه فقط گریه میکردن من گفتم :آرش ایولا که راه درستو انتخاب کردی بچه ها سعی کنید همیشه پشتم باشید قبل از اینکه
کاری کنید اول به عاقبت فکر کنید قبل از اینکه شما ها بازیکن باشید شماها دوستید
بعد گفتم آرش . ساغر .آرمان.محدثه.گوگوریو و حسین اند دادا ممد و داش رموو شماها قهرمان منید
بعد دست تو دست zsedcl و چشم به چشم آّجی ساخر چشمامو بستم و راحت خوابیدم
بچه ها ببخشید اگر بد بود
این مطلب در 1393/02/04 20:55:49 نوشته شده است و در 1393/02/04 21:25:33 ویرایش شده است .
Ƙєηѕнι
[*] [b]قسمت آخر (2)تصاحب کتیبه توسط بکس لورد فورام[/b]
خون جلو چشمامو گرفت وقت هنر نمایی من تو شهرم بود همه منو نگاه میکردن وارد جنگ شدم کسی از دستم زنده در نمیرفت آرمان هم از سمت چپ و گوگوریو zsedcl هم از از راست و محمد ساراگون هم از پشت سر هوامو داشت من نمیدونستم چکار میکردم رموو هم داشت جای محمدو بالای دیوار پر میکرد که یکدفه دستور دادر همه به میدون برن
اونایی که توی چاه معروف شهر افتاده بودن مردن که حدود 1 ملیون بودنند و آرش و حسین هم از پشت نفس گینگیز ها رو گرفته بودند من کتیبه رو از دور میدیدم که دونفر جلوم ظاهر شدن تو تا از شوالیه های چقر گینگیز ها مشقول کشتنشون بودم که رفتن کنار یکی از نیزه داراش صاف گذاشت تو گلو اسبم من از اسب افتادم آرمان سعی میکرد بهم نزدیک شه که موفق نشد و خیل نیرو ما رو ازز هم دور میکرد ساغر و رموو که دروازه ی دیوار شهرو ول کرده بودنند ما رو از پشت سر حمایت میکردنند
من ادیگه لحظه به لحظه به گینگیز ها نزدیک تر میشدم که یکدفعه به خودم اومدم دیدم تو محاصره ام :cry:
رموو بهم داشت نزدیک میشد که یکی از شمشیر زنا پای رمو رو زخمی کرد و رمو روی زمین افتاد گوگوریو که نزدیکش بود تونست کمکش کنه ولی من تک و تنها بودم :cry:
. از محاصرشون نمیترسیدم مشغول کشتن بودم که یکدفعه.:twisted:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
. دو تا نیزه ی خوشگل نشست تو پهلوم نفسم بند اومد آرمان تقریبا بهم رسیده بود ولی هنوز کمی فاصله داشت من فقط 10 متر با کتیبه فاصله داشتم که فقط به این فکر بودم که به محض رسیدن به کتیبه اونو نابود کنم واسم مهم نبود چطوری ساغر با کمانش چند مضاحمو ازم دور کرد و محدثه هم سعی میکرد نزاره دستشون به من برسه و سلاحمو از دستم در بیارن
آرش داشت کم کم نزدیک میشد پس از اون شکست افتضاحی که تو دره خوردیم اگر اینجا هم شکست میخوردیم نابود بودیم:cry:
من دیگه داشتم بی هوش میشدم که یک شمشیر زن شمشیرشو گزاشت وسط سینم به خاطر زرهم زیاد داخل نرفت ولی کماندارا منو آشپاله کرده بودن واسه شام امشبشون ولی کور خونده بودن آرمان بهم رسید ولی من ممد سراگن رو ندیدم . عجیب بود آؤمان منو بلند کرد و از اونجا خارجم کرد آرش به کتیبه رسید
داشت وسوسه میشد که آیا کتیبه رو نابود کنه و دوستاشو نجات بده یا اینکه کتیبه رو برداره و از محلکه خارج شه و با اون کتیبه به دنیا حکومد کنه
بچه ها مشغول جنگ بودن
من به آؤمان گفتم ولم کن به بچه ها برس ولی بهم گفت این تو بودی که به بچه ها کمک کردی این حرفش در من غروری ایجاد رد و باعث شد زخم هام فراموشم شه
....
حسین داد میزد آرش نابودش کن :o
ولی آرش گفت مال خودمه:twisted: حسین بار دیگه داد زد آرش مگه یادت رفته واسه چی اینجاییم؟ مگر یادت رفته محمد و امین و ... واسه چی مردن؟:evil:
آرش به خودش اومد گفت وای من چیکار دارم میکنم:cry: حق با تویه حسین کتیبه رو با ضرب شمشیرش دو نصف کرد
گینگیزا باورشون نمیشد همشون تسلیم شدن و زانو زدن
بعدش همه به بالین من اومد آرش گفت سعید؟!!! نباید اینطوری تو اسپارتان بیوفتی بلند شو مرد خجالت بکش
من با صدای ضعیفی گفتم [b]تقدیر هرچی بخوا ت همونه داداش:(
ساغر و محدثه فقط گریه میکردن من گفتم :آرش ایولا که راه درستو انتخاب کردی :|بچه ها سعی کنید همیشه پشتم باشید قبل از اینکه
کاری کنید اول به عاقبت فکر کنید قبل از اینکه شما ها بازیکن باشید شماها دوستید
بعد گفتم آرش . ساغر .آرمان.محدثه.گوگوریو و حسین اند دادا ممد و داش رموو شماها قهرمان منید
بعد دست تو دست zsedcl و چشم به چشم آّجی ساخر چشمامو بستم و راحت خوابیدم :cry:
[/b]بچه ها ببخشید اگر بد بود :D