دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی
سانسور تا چه حد؟
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟ )سوپرش کن که
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!!
اخه میترسم حوصلتون سر بره
وگرنه کامل میزارم
میفهمم چی میگی ولی یکی از چیزایی که باید تو داستان و رمان و اینجور چیزا رعایت بشه ،توجه به جزئیاتو و توصیف همه چیزای محیطی و تاثیر گذاره
اگه این جزئیاتو خوب بنویسی مطمئن باش بیشترم جذب میشن.نوشتنتم ک خوبه پس میتونی
منم این پستامو میعدمم اسپم نشه
باشه ممنون
حتما پیگیری میشه
بنده با این کلمه پیگیری میشه خیلی خاطره دارم
پشتیبانی همیشه میگه پیگیری میشه ولی نمیکنن
1
[quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
:P
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن :|:roll:
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی :geek:
سانسور تا چه حد؟ :mrgreen:[/div][/quote]
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...[/div][/quote]
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟:? )سوپرش کن که :|
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!![/div][/quote]
اخه میترسم حوصلتون سر بره
وگرنه کامل میزارم[/div][/quote]
;)
میفهمم چی میگی ولی یکی از چیزایی که باید تو داستان و رمان و اینجور چیزا رعایت بشه ،توجه به جزئیاتو و توصیف همه چیزای محیطی و تاثیر گذاره
اگه این جزئیاتو خوب بنویسی مطمئن باش بیشترم جذب میشن.نوشتنتم ک خوبه پس میتونی
منم این پستامو میعدمم اسپم نشه :mrgreen:[/div][/quote]
باشه ممنون
حتما پیگیری میشه[/div][/quote]
بنده با این کلمه پیگیری میشه خیلی خاطره دارم
پشتیبانی همیشه میگه پیگیری میشه ولی نمیکنن :|
فصل دوم
راستش طلسم اژدها یک طلسم معمولی نبود
ماجرا طلسم اژده این بود
حدود 1000 سال پیش فردی به اسم نایجو با زیر دستان خود به اسم گلایدر موفق شدن به کوه افسانه ای البرا رفت
نایجو فرد فوق العاده زرنگی بود او تنها کسی بود توانست به انجا برود
طبق افسانه ها هر کسی پاش به کو البرا برسدبزرگ ترین قدرت افسانه ای تمام تاریخ دست یافته
نایجو موفق شد و با نوک قله رسید در آنجا فردی به یک دراگون بود
هر کسی موفق میشد که شمشیر از زبانه دراگون سفید رد کند دارای قدرت بی نهایتی میشد
شمشیر نسل به نسل به پدرم و من رسید
در نهایت در نبرد سخت وی با دراگون سفید موفق شد شمشیر را با آتش اژدها ترکیب کند و به قدرت بی نهایت دست یافت
اما نایجو فرد قدرت طلبی بود و قصد داشت به طلسم اژدها ی سفید دست پیدا کنه
شمشیر را در گوشه ای به زمین زد
و قصد کرد تا در مقابل اژدها نترسد
کسی میتواند طلسم اژدها را جاوید کند که در جلوی اژدها نترسد و در مقابل اتش سوزان اژدها مقاومت کند
نایجو چند ثانیه موفق شد اما ناگهان ترسی ئلش را گرفت و فورا داد زد و بلافاصله...
از آن موقع طلسم اژدها زبان زد شد
پدر بزرگ من برای نابودی نسل گلایدر ها یعنی گینگز اعظم مجبور شد به شمشیری که نایجو در غار اژدها بود
پدر بزرگ من موفق شد
با اینکه زخم های برجسته ای برداشت برگشت و گینگز اعظم که از نوادگان گلایدر ها که موجوداتی هستن که آنها توسط اژدها طلسم شده بودند
و به نسل های بعدی به افرادی به گینگز معروف می شوند
اما یک نکته مهنم
گینگز اعظم به کوه البرا رفت
همه می دانند که گینگز اعظم انسان نیست
و از طلسم شدگان دراگون بود
اما این خبر دل ما همه ما ار به لرزه انداخت
چون...
بعدی رو هم بزار
گومر رو هم یادت نره،
از سرزمین کربلا...
با پرچم یا حسین شهید
یا حسین الشهید
یا حسین الشهید
[quote][div][b]alemi[/b][/div][div][quote][div][b]خادم-الحسین[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]فصل دوم
راستش طلسم اژدها یک طلسم معمولی نبود
ماجرا طلسم اژده این بود
حدود 1000 سال پیش فردی به اسم نایجو با زیر دستان خود به اسم گلایدر موفق شدن به کوه افسانه ای البرا رفت
نایجو فرد فوق العاده زرنگی بود او تنها کسی بود توانست به انجا برود
طبق افسانه ها هر کسی پاش به کو البرا برسدبزرگ ترین قدرت افسانه ای تمام تاریخ دست یافته
نایجو موفق شد و با نوک قله رسید در آنجا فردی به یک دراگون بود
هر کسی موفق میشد که شمشیر از زبانه دراگون سفید رد کند دارای قدرت بی نهایتی میشد
شمشیر نسل به نسل به پدرم و من رسید
در نهایت در نبرد سخت وی با دراگون سفید موفق شد شمشیر را با آتش اژدها ترکیب کند و به قدرت بی نهایت دست یافت
اما نایجو فرد قدرت طلبی بود و قصد داشت به طلسم اژدها ی سفید دست پیدا کنه
شمشیر را در گوشه ای به زمین زد
و قصد کرد تا در مقابل اژدها نترسد
کسی میتواند طلسم اژدها را جاوید کند که در جلوی اژدها نترسد و در مقابل اتش سوزان اژدها مقاومت کند
نایجو چند ثانیه موفق شد اما ناگهان ترسی ئلش را گرفت و فورا داد زد و بلافاصله...
از آن موقع طلسم اژدها زبان زد شد
پدر بزرگ من برای نابودی نسل گلایدر ها یعنی گینگز اعظم مجبور شد به شمشیری که نایجو در غار اژدها بود
پدر بزرگ من موفق شد
با اینکه زخم های برجسته ای برداشت برگشت و گینگز اعظم که از نوادگان گلایدر ها که موجوداتی هستن که آنها توسط اژدها طلسم شده بودند
و به نسل های بعدی به افرادی به گینگز معروف می شوند
اما یک نکته مهنم
گینگز اعظم به کوه البرا رفت
همه می دانند که گینگز اعظم انسان نیست
و از طلسم شدگان دراگون بود
اما این خبر دل ما همه ما ار به لرزه انداخت
چون... [/b][/div][/quote]
بعدی رو هم بزار :icon_5:
گومر رو هم یادت نره،
از سرزمین کربلا...[/div][/quote]
با پرچم [b]یا حسین شهید[/b]:icon_10:[/div][/quote]
[b]یا حسین الشهید[/b] :icon_10:
ایرانسل * پیش گام.
خبرهای خوب در راه است.
آخرین نسل اینترنت برای اولین بار در ایران
اپـراتور دیگه چرا فیلترهههه؟؟؟؟
+
شهر از بالا زیباست؛
و آدم ها از دور جذاب...
لطفا فاصله مناسب رو حفظ کنید تا قشنگ بمونین
+
[quote][div][b]moein0[/b][/div][div]ایرانسل اپراتور پیش گام.
خبرهای خوب در راه است.
آخرین نسل اینترنت برای اولین بار در ایران:icon_0:[/div][/quote]
اپـراتور دیگه چرا فیلترهههه؟؟؟؟ :icon_6:
دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
چ عروسه بد پا قدمی دارم من هنو نیومده پسرم بیمار شد
+
شهر از بالا زیباست؛
و آدم ها از دور جذاب...
لطفا فاصله مناسب رو حفظ کنید تا قشنگ بمونین
+
[quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
چ عروسه بد پا قدمی دارم من :? هنو نیومده پسرم بیمار شد :|
سانسور در این حد
دیشبم که نذاشتن اون دختره رو ببینیم تو شبکه ورزش زدن فیلترش کردن
دوربین میرفت رو دختره
یهو پسره جلوی ما زاهر میشد
آخرین دستاورد صدا و سیما
تبلیغات حاشیه زمین...بازی رئال _ اتلتیکو.....پخش زنده
http://media.mehrnews.com/d/2015/01/08/3/748381.jpg
××××× زندگی راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست...
[quote][div][b]kok.joint[/b][/div][div]سانسور در این حد
دیشبم که نذاشتن اون دختره رو ببینیم تو شبکه ورزش زدن فیلترش کردن :evil:
دوربین میرفت رو دختره :P:P
یهو پسره جلوی ما زاهر میشد :|[/div][/quote]
آخرین دستاورد صدا و سیما
تبلیغات حاشیه زمین...بازی رئال _ اتلتیکو.....پخش زنده
http://media.mehrnews.com/d/2015/01/08/3/748381.jpg
قسمت سوم به عاملی گفتم که فو تیمی از بهترین نیرو های حدود 5 نفر تشکیل بده
عالمی گفت یکی هست به اسم مهدی با کمک اون قصد داشتیم شهر آپادانا را نگه داریم
گفت هیچ کسی در مقابلش نمیتونست مقاومت کنه
من گفتم : اگر به نبرد هست و قدرت نظامی هست که رهام مگه نبود
فرمانده گارد سلطنتی من بود
هر چی میخواست داشت
اون چرا خیانت کرد؟
عالمی گفت رهام خیانت نکرد که
گفتم پس اونی که ما با جنگید کی بود
گفت: مگه امیر بهت نگفت
گفتم نه
گفت وقتی لورد پرواز و ساغر گیر افتادن امیر و من و رهام رفتیم برای کمک رفتیم
گفت امیر گفت بهتره استراحت کنیم
نشستیم امیر گفت تو رو برو هیزم بیار
من رفتم هیزم اوردم
ولی وقتی رسیدم دیدم رهام نیست و امیر بی هوش هست
گفت وقتی بهوش اومد گفتم چی شده؟
امیر:به ما حمله کردن و رهام رو بردن
امیر گفت من میرم دنبال رهام و گفت به شما چیزی نگم خودش تعریف میکنه
وقتی برگشت گفت رهام مرده
به شما نگفت؟
نه به من نگفت
فقط گفت رهام به ما خیانت کرد
عجیبه؟
من: بریم میخوام بریم اونجایی که اتفاق افتاد رو ببینم
با چند نفر با اسب فورا رسیدیم اونجا
نزدیک دره جهنم بود
داشتیم میگشتیم که دیدیم
بعلللله
یک اردوگاه کوچک گینگز بود
داشتن یک نفر را شکنجه میکردن
ناگهان دیدم رهام هست
شمشیر به دست شدم خواستم حمله کنم که یکدفعه
عالمی گفت نه
عالمی رفت و گفت با تعدادی نیرو بر میگرده
تو اردوگاه حدودا 300 نفر بودن
ما هم 20 نفر بودیم شاید کمتر
وقتی عالمی برگشت 100 نفری شدیم
با فرمان من حمله کردیم
و من نفر اول بودم
وقتی به سرباز در اردوگاه رسیدم با یک ضربه شمشیر نابود شد
نفر سوم و اما فرمانده گینگز که شبیه غول بود
بهش میگفتن غول قرمز
دیدم راه نداره
اول زیر پاشو خالی کردم اما زنده موند
یک لحظه به خودم اومدم دیدم عالمی و بقیه کنارم نیستن و چند نفر با غول قرمز منو دوره کردن
دیگه شانسی نداشتم
شمشیر جدم رو در اوردم
و به طرف رهام پرتاب کردم
دیدم رهام بیحال شمشیر رو گرفت
در چند حرکت فرار کردم و دست رهام را آزاد کردم
وقتی رهام آزاد شد اول همه ترسیدن
رهام در 10 ضربه همه رو نابود کرد
یاد پدرش افتادم
پدرش صدراعظم دوره پدربزرگم بود و فرمانده قابلی بود
رهام مثل پدرش بهترین بود
غول قرمز به شدت زخمی فرار کرد
رهامرو بغل کردم و بهش گفتم کجا بودی
چرا این همه سال؟
گفت امیر امیر
گفتم چی؟
گفت امیر یک خائن هست
اون منو فریب داد که یکدفعه چند سرباز گینگز ریختن سرم
گفتم ولی من یکی رو توی جنگ کشتم
که فهمیدم اون رهام نبود بلکه طلسم اژدها بود
اگر کسی بلد باشه از طلسم کار کنه میتونه شخصیتی از کسی بسازه
از پیدا شدن رهام خوشحال بودم
اما امیر
اینکه چرا بهم نگفت
و دروغ گفت
خیلی منو آزار میداد
ولی رهام...
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
لبخند...
lovely
[b][u]قسمت سوم[/u][/b]
[b]به عاملی گفتم که فو تیمی از بهترین نیرو های حدود 5 نفر تشکیل بده
عالمی گفت یکی هست به اسم مهدی با کمک اون قصد داشتیم شهر آپادانا را نگه داریم
گفت هیچ کسی در مقابلش نمیتونست مقاومت کنه
من گفتم : اگر به نبرد هست و قدرت نظامی هست که رهام مگه نبود
فرمانده گارد سلطنتی من بود
هر چی میخواست داشت
اون چرا خیانت کرد؟
عالمی گفت رهام خیانت نکرد که
گفتم پس اونی که ما با جنگید کی بود
گفت: مگه امیر بهت نگفت
گفتم نه
گفت وقتی لورد پرواز و ساغر گیر افتادن امیر و من و رهام رفتیم برای کمک رفتیم
گفت امیر گفت بهتره استراحت کنیم
نشستیم امیر گفت تو رو برو هیزم بیار
من رفتم هیزم اوردم
ولی وقتی رسیدم دیدم رهام نیست و امیر بی هوش هست
گفت وقتی بهوش اومد گفتم چی شده؟
امیر:به ما حمله کردن و رهام رو بردن
امیر گفت من میرم دنبال رهام و گفت به شما چیزی نگم خودش تعریف میکنه
وقتی برگشت گفت رهام مرده
به شما نگفت؟
نه به من نگفت
فقط گفت رهام به ما خیانت کرد
عجیبه؟
من: بریم میخوام بریم اونجایی که اتفاق افتاد رو ببینم
با چند نفر با اسب فورا رسیدیم اونجا
نزدیک دره جهنم بود
داشتیم میگشتیم که دیدیم
بعلللله
یک اردوگاه کوچک گینگز بود
داشتن یک نفر را شکنجه میکردن
ناگهان دیدم رهام هست
شمشیر به دست شدم خواستم حمله کنم که یکدفعه
عالمی گفت نه
عالمی رفت و گفت با تعدادی نیرو بر میگرده
تو اردوگاه حدودا 300 نفر بودن
ما هم 20 نفر بودیم شاید کمتر
وقتی عالمی برگشت 100 نفری شدیم
با فرمان من حمله کردیم
و من نفر اول بودم
وقتی به سرباز در اردوگاه رسیدم با یک ضربه شمشیر نابود شد
نفر سوم و اما فرمانده گینگز که شبیه غول بود
بهش میگفتن غول قرمز
دیدم راه نداره
اول زیر پاشو خالی کردم اما زنده موند
یک لحظه به خودم اومدم دیدم عالمی و بقیه کنارم نیستن و چند نفر با غول قرمز منو دوره کردن
دیگه شانسی نداشتم
شمشیر جدم رو در اوردم
و به طرف رهام پرتاب کردم
دیدم رهام بیحال شمشیر رو گرفت
در چند حرکت فرار کردم و دست رهام را آزاد کردم
وقتی رهام آزاد شد اول همه ترسیدن
رهام در 10 ضربه همه رو نابود کرد
یاد پدرش افتادم
پدرش صدراعظم دوره پدربزرگم بود و فرمانده قابلی بود
رهام مثل پدرش بهترین بود
غول قرمز به شدت زخمی فرار کرد
رهامرو بغل کردم و بهش گفتم کجا بودی
چرا این همه سال؟
گفت امیر امیر
گفتم چی؟
گفت امیر یک خائن هست
اون منو فریب داد که یکدفعه چند سرباز گینگز ریختن سرم
گفتم ولی من یکی رو توی جنگ کشتم
که فهمیدم اون رهام نبود بلکه طلسم اژدها بود
اگر کسی بلد باشه از طلسم کار کنه میتونه شخصیتی از کسی بسازه
از پیدا شدن رهام خوشحال بودم
اما امیر
اینکه چرا بهم نگفت
و دروغ گفت
خیلی منو آزار میداد
ولی رهام...[/b]
ممنون .. فقط اسم بچه ها رو با ی رنگ دیگه بنویسی بهتره
پیشنهاد شما ارجاع داده شد
بررسی میشود
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
لبخند...
lovely
[quote][div][b]lord_پروازه[/b][/div][div]ممنون .. فقط اسم بچه ها رو با ی رنگ دیگه بنویسی بهتره :icon_1:
[/div][/quote]
پیشنهاد شما ارجاع داده شد
بررسی میشود
ممنون .. فقط اسم بچه ها رو با ی رنگ دیگه بنویسی بهتره
پیشنهاد شما ارجاع داده شد
بررسی میشود
------------
پــــــروازه خانوم
هـــادی.حســـن.مهـــدی.زویـــا.سپهر.عالمی.علیرضا.امیر.جواد مدیر۴ بهترین دوستامن
[quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]lord_پروازه[/b][/div][div]ممنون .. فقط اسم بچه ها رو با ی رنگ دیگه بنویسی بهتره :icon_1:
[/div][/quote]
پیشنهاد شما ارجاع داده شد
بررسی میشود[/div][/quote]
------------
:|
انجمن عصرپادشاهان قسمتی از باشگاه بازیکنان عصرپادشاهان است. از این جهت دارای ثبت نام مجزا نمی باشد. هر بازیکنی که عضو عصرپادشاهان است، می تواند با نام کاربری و رمز مرکزی خود در انجمن نیز لاگین نماید.