دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی
سانسور تا چه حد؟
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟ )سوپرش کن که
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!!
اخه میترسم حوصلتون سر بره
وگرنه کامل میزارم
میفهمم چی میگی ولی یکی از چیزایی که باید تو داستان و رمان و اینجور چیزا رعایت بشه ،توجه به جزئیاتو و توصیف همه چیزای محیطی و تاثیر گذاره
اگه این جزئیاتو خوب بنویسی مطمئن باش بیشترم جذب میشن.نوشتنتم ک خوبه پس میتونی
منم این پستامو میعدمم اسپم نشه
باشه ممنون
حتما پیگیری میشه
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
لبخند...
lovely
[quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
:P
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن :|:roll:
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی :geek:
سانسور تا چه حد؟ :mrgreen:[/div][/quote]
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...[/div][/quote]
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟:? )سوپرش کن که :|
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!![/div][/quote]
اخه میترسم حوصلتون سر بره
وگرنه کامل میزارم[/div][/quote]
;)
میفهمم چی میگی ولی یکی از چیزایی که باید تو داستان و رمان و اینجور چیزا رعایت بشه ،توجه به جزئیاتو و توصیف همه چیزای محیطی و تاثیر گذاره
اگه این جزئیاتو خوب بنویسی مطمئن باش بیشترم جذب میشن.نوشتنتم ک خوبه پس میتونی
منم این پستامو میعدمم اسپم نشه :mrgreen:[/div][/quote]
باشه ممنون
حتما پیگیری میشه
دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
گومر رو یادت نره،
از سرزمین کربلا...
با پرچم یا حسین الشهید...
یا حسین الشهید
[quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
گومر رو یادت نره،
از سرزمین کربلا...
با پرچم یا حسین الشهید...
دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
گومر رو یادت نره،
از سرزمین کربلا...
با پرچم یا حسین الشهید...
گومر تو چرا جو گیری؟
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
لبخند...
lovely
[quote][div][b]خادم-الحسین[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
گومر رو یادت نره،
از سرزمین کربلا...
با پرچم یا حسین الشهید...[/div][/quote]
گومر تو چرا جو گیری؟
دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
گومر رو یادت نره،
از سرزمین کربلا...
با پرچم یا حسین الشهید...
گومر تو چرا جو گیری؟
خب راست میگم دیگه...
از سرزمین کربلا...
با پرچم یاحسین الشهید...
نجات دهنده شما ها....
یا حسین الشهید
[quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]خادم-الحسین[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
گومر رو یادت نره،
از سرزمین کربلا...
با پرچم یا حسین الشهید...[/div][/quote]
گومر تو چرا جو گیری؟[/div][/quote]
خب راست میگم دیگه...
از سرزمین کربلا...
با پرچم یاحسین الشهید...
نجات دهنده شما ها....:icon_4:
دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
دو تا مسئله:
1_من تو داستانت نباشم قیام میکنم گفته باشم
به کل بازیگرای داستانت نفری یکی یه شارژ میدم که دیگه رو صحنه نیان
من زنده ام اونی که حمله کرده بود به دروازه شرقی خودم بودم
اعظم(گینگیز اعظم رو میگم) جونم هم اونروز کلاس هیپ هاپ داشت اصلا نبودش خواهشا فکرتونو از اعظم بکشید بیرون
مسئله ی دوم هم:
آقا جان تو داستانت چرا کل بچه ها با پای پیاده میرنن اینور اونور؟
یه یابو حداقل نفری بده بهمون دیگه اه
چیز دیگه؟
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
لبخند...
lovely
[quote][div][b]alixfazl5[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
دو تا مسئله:
1_من تو داستانت نباشم قیام میکنم گفته باشم :D
به کل بازیگرای داستانت نفری یکی یه شارژ میدم که دیگه رو صحنه نیان
من زنده ام اونی که حمله کرده بود به دروازه شرقی خودم بودم
اعظم(گینگیز اعظم رو میگم) جونم هم اونروز کلاس هیپ هاپ داشت اصلا نبودش خواهشا فکرتونو از اعظم بکشید بیرون
مسئله ی دوم هم:
آقا جان تو داستانت چرا کل بچه ها با پای پیاده میرنن اینور اونور؟
یه یابو حداقل نفری بده بهمون دیگه اه[/div][/quote]
چیز دیگه؟
فصل دوم
راستش طلسم اژدها یک طلسم معمولی نبود
ماجرا طلسم اژده این بود
حدود 1000 سال پیش فردی به اسم نایجو با زیر دستان خود به اسم گلایدر موفق شدن به کوه افسانه ای البرا رفت
نایجو فرد فوق العاده زرنگی بود او تنها کسی بود توانست به انجا برود
طبق افسانه ها هر کسی پاش به کو البرا برسدبزرگ ترین قدرت افسانه ای تمام تاریخ دست یافته
نایجو موفق شد و با نوک قله رسید در آنجا فردی به یک دراگون بود
هر کسی موفق میشد که شمشیر از زبانه دراگون سفید رد کند دارای قدرت بی نهایتی میشد
شمشیر نسل به نسل به پدرم و من رسید
در نهایت در نبرد سخت وی با دراگون سفید موفق شد شمشیر را با آتش اژدها ترکیب کند و به قدرت بی نهایت دست یافت
اما نایجو فرد قدرت طلبی بود و قصد داشت به طلسم اژدها ی سفید دست پیدا کنه
شمشیر را در گوشه ای به زمین زد
و قصد کرد تا در مقابل اژدها نترسد
کسی میتواند طلسم اژدها را جاوید کند که در جلوی اژدها نترسد و در مقابل اتش سوزان اژدها مقاومت کند
نایجو چند ثانیه موفق شد اما ناگهان ترسی ئلش را گرفت و فورا داد زد و بلافاصله...
از آن موقع طلسم اژدها زبان زد شد
پدر بزرگ من برای نابودی نسل گلایدر ها یعنی گینگز اعظم مجبور شد به شمشیری که نایجو در غار اژدها بود
پدر بزرگ من موفق شد
با اینکه زخم های برجسته ای برداشت برگشت و گینگز اعظم که از نوادگان گلایدر ها که موجوداتی هستن که آنها توسط اژدها طلسم شده بودند
و به نسل های بعدی به افرادی به گینگز معروف می شوند
اما یک نکته مهنم
گینگز اعظم به کوه البرا رفت
همه می دانند که گینگز اعظم انسان نیست
و از طلسم شدگان دراگون بود
اما این خبر دل ما همه ما ار به لرزه انداخت
چون...
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
لبخند...
lovely
[b]فصل دوم
راستش طلسم اژدها یک طلسم معمولی نبود
ماجرا طلسم اژده این بود
حدود 1000 سال پیش فردی به اسم نایجو با زیر دستان خود به اسم گلایدر موفق شدن به کوه افسانه ای البرا رفت
نایجو فرد فوق العاده زرنگی بود او تنها کسی بود توانست به انجا برود
طبق افسانه ها هر کسی پاش به کو البرا برسدبزرگ ترین قدرت افسانه ای تمام تاریخ دست یافته
نایجو موفق شد و با نوک قله رسید در آنجا فردی به یک دراگون بود
هر کسی موفق میشد که شمشیر از زبانه دراگون سفید رد کند دارای قدرت بی نهایتی میشد
شمشیر نسل به نسل به پدرم و من رسید
در نهایت در نبرد سخت وی با دراگون سفید موفق شد شمشیر را با آتش اژدها ترکیب کند و به قدرت بی نهایت دست یافت
اما نایجو فرد قدرت طلبی بود و قصد داشت به طلسم اژدها ی سفید دست پیدا کنه
شمشیر را در گوشه ای به زمین زد
و قصد کرد تا در مقابل اژدها نترسد
کسی میتواند طلسم اژدها را جاوید کند که در جلوی اژدها نترسد و در مقابل اتش سوزان اژدها مقاومت کند
نایجو چند ثانیه موفق شد اما ناگهان ترسی ئلش را گرفت و فورا داد زد و بلافاصله...
از آن موقع طلسم اژدها زبان زد شد
پدر بزرگ من برای نابودی نسل گلایدر ها یعنی گینگز اعظم مجبور شد به شمشیری که نایجو در غار اژدها بود
پدر بزرگ من موفق شد
با اینکه زخم های برجسته ای برداشت برگشت و گینگز اعظم که از نوادگان گلایدر ها که موجوداتی هستن که آنها توسط اژدها طلسم شده بودند
و به نسل های بعدی به افرادی به گینگز معروف می شوند
اما یک نکته مهنم
گینگز اعظم به کوه البرا رفت
همه می دانند که گینگز اعظم انسان نیست
و از طلسم شدگان دراگون بود
اما این خبر دل ما همه ما ار به لرزه انداخت
چون... [/b]
فصل دوم
راستش طلسم اژدها یک طلسم معمولی نبود
ماجرا طلسم اژده این بود
حدود 1000 سال پیش فردی به اسم نایجو با زیر دستان خود به اسم گلایدر موفق شدن به کوه افسانه ای البرا رفت
نایجو فرد فوق العاده زرنگی بود او تنها کسی بود توانست به انجا برود
طبق افسانه ها هر کسی پاش به کو البرا برسدبزرگ ترین قدرت افسانه ای تمام تاریخ دست یافته نایجو موفق شد و با نوک قله رسید در آنجا فردی به یک دراگون بود
هر کسی موفق میشد که شمشیر از زبانه دراگون سفید رد کند دارای قدرت بی نهایتی میشد
شمشیر نسل به نسل به پدرم و من رسید
در نهایت در نبرد سخت وی با دراگون سفید موفق شد شمشیر را با آتش اژدها ترکیب کند و به قدرت بی نهایت دست یافت
اما نایجو فرد قدرت طلبی بود و قصد داشت به طلسم اژدها ی سفید دست پیدا کنه
شمشیر را در گوشه ای به زمین زد
و قصد کرد تا در مقابل اژدها نترسد
کسی میتواند طلسم اژدها را جاوید کند که در جلوی اژدها نترسد و در مقابل اتش سوزان اژدها مقاومت کند
نایجو چند ثانیه موفق شد اما ناگهان ترسی ئلش را گرفت و فورا داد زد و بلافاصله...
از آن موقع طلسم اژدها زبان زد شد پدر بزرگ من برای نابودی نسل گلایدر ها یعنی گینگز اعظم مجبور شد به شمشیری که نایجو در غار اژدها بود پدر بزرگ من موفق شد
با اینکه زخم های برجسته ای برداشت برگشت و گینگز اعظم که از نوادگان گلایدر ها که موجوداتی هستن که آنها توسط اژدها طلسم شده بودند
و به نسل های بعدی به افرادی به گینگز معروف می شوند
اما یک نکته مهنم
گینگز اعظم به کوه البرا رفت
همه می دانند که گینگز اعظم انسان نیست
و از طلسم شدگان دراگون بود
اما این خبر دل ما همه ما ار به لرزه انداخت
چون...
غلط نگارشی و املایی و دستوری زیادا لطفا اصلاح شود
با کسی که خره بحث نکن
سوارش شو پیتیکو پیتیکو کن
والااااا
---
بهـ بعضیآ بآیدبگی:خآص بودن پیشکش..آدم بآش بلدی؟
[quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]فصل دوم
راستش طلسم اژدها یک طلسم معمولی نبود
ماجرا طلسم [u]اژده [/u]این بود
حدود 1000 سال پیش فردی به اسم نایجو با زیر دستان خود به اسم گلایدر موفق شدن به کوه افسانه ای البرا [u]رفت[/u]
نایجو فرد فوق العاده زرنگی بود او تنها کسی بود توانست به انجا برود
طبق افسانه ها هر کسی پاش به [u]کو[/u] البرا برسدبزرگ ترین قدرت افسانه ای تمام تاریخ دست یافته
[u]نایجو موفق شد و با نوک قله رسید در آنجا فردی به یک دراگون بود[/u]
هر کسی موفق میشد که شمشیر از زبانه دراگون سفید رد کند دارای قدرت بی نهایتی میشد
شمشیر نسل به نسل به پدرم و من رسید
در نهایت در نبرد سخت وی با دراگون سفید موفق شد شمشیر را با آتش اژدها ترکیب کند و به قدرت بی نهایت دست یافت
اما نایجو فرد قدرت طلبی بود و قصد داشت به طلسم اژدها ی سفید دست پیدا کنه
شمشیر را در گوشه ای به زمین زد
و قصد کرد تا در مقابل اژدها نترسد
کسی میتواند طلسم اژدها را جاوید کند که در جلوی اژدها نترسد و در مقابل اتش سوزان اژدها مقاومت کند
نایجو چند ثانیه موفق شد اما ناگهان ترسی [u]ئلش[/u] را گرفت و فورا داد زد و بلافاصله...
از آن موقع طلسم اژدها زبان زد شد
[u]پدر بزرگ من برای نابودی نسل گلایدر ها یعنی گینگز اعظم مجبور شد به شمشیری که نایجو در غار اژدها بود
[/u]پدر بزرگ من موفق شد
با اینکه زخم های برجسته ای برداشت برگشت و گینگز اعظم که از نوادگان گلایدر ها که موجوداتی هستن که آنها توسط اژدها طلسم شده بودند
و به نسل های بعدی به افرادی به گینگز معروف می شوند
اما یک نکته مهنم
گینگز اعظم به کوه البرا رفت
همه می دانند که گینگز اعظم انسان نیست
و از طلسم شدگان دراگون بود
اما این خبر دل ما همه ما ار به لرزه انداخت
چون... [/b][/div][/quote]
غلط نگارشی و املایی و دستوری زیادا لطفا اصلاح شود
فصل دوم
راستش طلسم اژدها یک طلسم معمولی نبود
ماجرا طلسم اژده این بود
حدود 1000 سال پیش فردی به اسم نایجو با زیر دستان خود به اسم گلایدر موفق شدن به کوه افسانه ای البرا رفت
نایجو فرد فوق العاده زرنگی بود او تنها کسی بود توانست به انجا برود
طبق افسانه ها هر کسی پاش به کو البرا برسدبزرگ ترین قدرت افسانه ای تمام تاریخ دست یافته
نایجو موفق شد و با نوک قله رسید در آنجا فردی به یک دراگون بود
هر کسی موفق میشد که شمشیر از زبانه دراگون سفید رد کند دارای قدرت بی نهایتی میشد
شمشیر نسل به نسل به پدرم و من رسید
در نهایت در نبرد سخت وی با دراگون سفید موفق شد شمشیر را با آتش اژدها ترکیب کند و به قدرت بی نهایت دست یافت
اما نایجو فرد قدرت طلبی بود و قصد داشت به طلسم اژدها ی سفید دست پیدا کنه
شمشیر را در گوشه ای به زمین زد
و قصد کرد تا در مقابل اژدها نترسد
کسی میتواند طلسم اژدها را جاوید کند که در جلوی اژدها نترسد و در مقابل اتش سوزان اژدها مقاومت کند
نایجو چند ثانیه موفق شد اما ناگهان ترسی ئلش را گرفت و فورا داد زد و بلافاصله...
از آن موقع طلسم اژدها زبان زد شد
پدر بزرگ من برای نابودی نسل گلایدر ها یعنی گینگز اعظم مجبور شد به شمشیری که نایجو در غار اژدها بود
پدر بزرگ من موفق شد
با اینکه زخم های برجسته ای برداشت برگشت و گینگز اعظم که از نوادگان گلایدر ها که موجوداتی هستن که آنها توسط اژدها طلسم شده بودند
و به نسل های بعدی به افرادی به گینگز معروف می شوند
اما یک نکته مهنم
گینگز اعظم به کوه البرا رفت
همه می دانند که گینگز اعظم انسان نیست
و از طلسم شدگان دراگون بود
اما این خبر دل ما همه ما ار به لرزه انداخت
چون...
بعدی رو هم بزار
گومر رو هم یادت نره،
از سرزمین کربلا...
یا حسین الشهید
[quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]فصل دوم
راستش طلسم اژدها یک طلسم معمولی نبود
ماجرا طلسم اژده این بود
حدود 1000 سال پیش فردی به اسم نایجو با زیر دستان خود به اسم گلایدر موفق شدن به کوه افسانه ای البرا رفت
نایجو فرد فوق العاده زرنگی بود او تنها کسی بود توانست به انجا برود
طبق افسانه ها هر کسی پاش به کو البرا برسدبزرگ ترین قدرت افسانه ای تمام تاریخ دست یافته
نایجو موفق شد و با نوک قله رسید در آنجا فردی به یک دراگون بود
هر کسی موفق میشد که شمشیر از زبانه دراگون سفید رد کند دارای قدرت بی نهایتی میشد
شمشیر نسل به نسل به پدرم و من رسید
در نهایت در نبرد سخت وی با دراگون سفید موفق شد شمشیر را با آتش اژدها ترکیب کند و به قدرت بی نهایت دست یافت
اما نایجو فرد قدرت طلبی بود و قصد داشت به طلسم اژدها ی سفید دست پیدا کنه
شمشیر را در گوشه ای به زمین زد
و قصد کرد تا در مقابل اژدها نترسد
کسی میتواند طلسم اژدها را جاوید کند که در جلوی اژدها نترسد و در مقابل اتش سوزان اژدها مقاومت کند
نایجو چند ثانیه موفق شد اما ناگهان ترسی ئلش را گرفت و فورا داد زد و بلافاصله...
از آن موقع طلسم اژدها زبان زد شد
پدر بزرگ من برای نابودی نسل گلایدر ها یعنی گینگز اعظم مجبور شد به شمشیری که نایجو در غار اژدها بود
پدر بزرگ من موفق شد
با اینکه زخم های برجسته ای برداشت برگشت و گینگز اعظم که از نوادگان گلایدر ها که موجوداتی هستن که آنها توسط اژدها طلسم شده بودند
و به نسل های بعدی به افرادی به گینگز معروف می شوند
اما یک نکته مهنم
گینگز اعظم به کوه البرا رفت
همه می دانند که گینگز اعظم انسان نیست
و از طلسم شدگان دراگون بود
اما این خبر دل ما همه ما ار به لرزه انداخت
چون... [/b][/div][/quote]
بعدی رو هم بزار :icon_5:
گومر رو هم یادت نره،
از سرزمین کربلا...
انجمن عصرپادشاهان قسمتی از باشگاه بازیکنان عصرپادشاهان است. از این جهت دارای ثبت نام مجزا نمی باشد. هر بازیکنی که عضو عصرپادشاهان است، می تواند با نام کاربری و رمز مرکزی خود در انجمن نیز لاگین نماید.