دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی
سانسور تا چه حد؟
نقاب میزنم...
که حتما منو گم کنی
[quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
:P
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن :|:roll:
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی :geek:
سانسور تا چه حد؟ :mrgreen:
دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی
سانسور تا چه حد؟
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
لبخند...
lovely
[quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
:P
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن :|:roll:
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی :geek:
سانسور تا چه حد؟ :mrgreen:[/div][/quote]
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...
دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی
سانسور تا چه حد؟
راست میگه
سلام علیکم
[quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
:P
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن :|:roll:
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی :geek:
سانسور تا چه حد؟ :mrgreen:[/div][/quote]
راست میگه
[quote][div][b]mahdi222_52[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]mahdi222_52[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]mahdi222_52[/b][/div][div][quote][div][b]moein0[/b][/div][div]رایتل
نسلی نو در ارتباطات[/div][/quote]
اقا این داره مسخره بازی میکنه [/div][/quote]
نه توروخدا راس میگی؟ :|
ما فک کردیم منچ بازی میکنه :|[/div][/quote]
هرهر کرکر خندیدیم :|[/div][/quote]
نخند بحث فلسفیه :|[/div][/quote]
تو خوبی بابا[/div][/quote]
:icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_3::icon_11::icon_11::icon_5::icon_5::icon_3::icon_3:
دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی
سانسور تا چه حد؟
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟ )سوپرش کن که
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!!
نقاب میزنم...
که حتما منو گم کنی
[quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
:P
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن :|:roll:
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی :geek:
سانسور تا چه حد؟ :mrgreen:[/div][/quote]
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...[/div][/quote]
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟:? )سوپرش کن که :|
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!!
دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی
سانسور تا چه حد؟
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟ )سوپرش کن که
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!!
اخه میترسم حوصلتون سر بره
وگرنه کامل میزارم
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
لبخند...
lovely
[quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
:P
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن :|:roll:
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی :geek:
سانسور تا چه حد؟ :mrgreen:[/div][/quote]
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...[/div][/quote]
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟:? )سوپرش کن که :|
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!![/div][/quote]
اخه میترسم حوصلتون سر بره
وگرنه کامل میزارم
دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی
سانسور تا چه حد؟
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟ )سوپرش کن که
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!!
چقدر غلط املایی هی وای من
××××× زندگی راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست...
[quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
:P
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن :|:roll:
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی :geek:
سانسور تا چه حد؟ :mrgreen:[/div][/quote]
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...[/div][/quote]
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟:? )سوپرش کن که :|
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!![/div][/quote]
چقدر غلط املایی هی وای من :icon_10:
دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی
سانسور تا چه حد؟
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟ )سوپرش کن که
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!!
اخه میترسم حوصلتون سر بره
وگرنه کامل میزارم
بزار
سلام علیکم
[quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
:P
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن :|:roll:
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی :geek:
سانسور تا چه حد؟ :mrgreen:[/div][/quote]
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...[/div][/quote]
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟:? )سوپرش کن که :|
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!![/div][/quote]
اخه میترسم حوصلتون سر بره
وگرنه کامل میزارم[/div][/quote]
بزار
دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی
سانسور تا چه حد؟
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟ )سوپرش کن که
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!!
اخه میترسم حوصلتون سر بره
وگرنه کامل میزارم
میفهمم چی میگی ولی یکی از چیزایی که باید تو داستان و رمان و اینجور چیزا رعایت بشه ،توجه به جزئیاتو و توصیف همه چیزای محیطی و تاثیر گذاره
اگه این جزئیاتو خوب بنویسی مطمئن باش بیشترم جذب میشن.نوشتنتم ک خوبه پس میتونی
منم این پستامو میعدمم اسپم نشه
نقاب میزنم...
که حتما منو گم کنی
[quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div][quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div][b]دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود
پدرم بود
اون مریض بود
خیلی هم زیاد
از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی...
در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم
راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم
ولی نمی شد
چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم
من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست
داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد
رفتم جلو با هم اشنا شدیم
خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او خواهر ژنرال ساقر بود
اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود
به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم
اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم
خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید
آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد
شب بدی بود
از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم
مادرم با شوالیه ها صحبت کرد
و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم
اما درست همون شب من مریض شدم
به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم
چطوری تو
خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت
اسمش سارگن بود
پرنس حکومت روم
با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم
به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها
پادشاه سرزمین شدم
حس خوبی داشت ولی دو دل بودم
اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود
عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد
اما این مشکلات تموم شد
پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت
قربان قربان
عالمی باهاش صحبت کرد
و گفت
شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند
حدس ما همه یکی بود
گینگز اعظم
اون داشت به سمت کوه البرا میرفت
این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند
راستی طلسم اژدها
طلسم اژدها...[/b][/div][/quote]
:P
خوبه ولی یکم تو جزئیات بیشتر دقت کن :|:roll:
انگار داری یه داستان کاملو خلاصه میکنی :geek:
سانسور تا چه حد؟ :mrgreen:[/div][/quote]
مدیر بن میکنه
اخه این داستان بر اساس زیبا ترین فیلم نامه تاریخ و جهان ساخته شده
و اگر عشقولانه بشه...[/div][/quote]
نگفتم ...لا اله الله(درست نوشتم؟:? )سوپرش کن که :|
همین چیزای حکومتی رو جزئیاتی تر کنی بهرته!![/div][/quote]
اخه میترسم حوصلتون سر بره
وگرنه کامل میزارم[/div][/quote]
;)
میفهمم چی میگی ولی یکی از چیزایی که باید تو داستان و رمان و اینجور چیزا رعایت بشه ،توجه به جزئیاتو و توصیف همه چیزای محیطی و تاثیر گذاره
اگه این جزئیاتو خوب بنویسی مطمئن باش بیشترم جذب میشن.نوشتنتم ک خوبه پس میتونی
منم این پستامو میعدمم اسپم نشه :mrgreen:
انجمن عصرپادشاهان قسمتی از باشگاه بازیکنان عصرپادشاهان است. از این جهت دارای ثبت نام مجزا نمی باشد. هر بازیکنی که عضو عصرپادشاهان است، می تواند با نام کاربری و رمز مرکزی خود در انجمن نیز لاگین نماید.