آوازه هر خانه با برنج آوازه.
Moein bap
نویسنده | پیغام |
---|---|
|
1393/10/22 11:25:57
آوازه هر خانه با برنج آوازه.
Moein bap
|
|
1393/10/22 11:26:30
مرز داری بچه اسپم نده
این مطلب در 1393/10/22 11:26:30 نوشته شده است و در 1393/10/22 11:26:38 ویرایش شده است .
سلام علیکم
|
|
1393/10/22 11:27:08
پشتم گرمه اگه سرحالم اگه شادم واسه اینه پشتم گرمه
Moein bap
|
|
1393/10/22 11:28:01
وین تک پنجره تک
وین تک شما را به ادامه بحث در این تایپیک دعوت میکند Moein bap
|
|
1393/10/22 11:30:28
هرهر کرکر خندیدیم سلام علیکم
|
|
1393/10/22 11:31:02
5040
×××××
زندگی راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست... |
|
1393/10/22 11:31:17
میخواستم برا مدیر گزارش تخلف بنویسم اشتباه اینجا نوشتم سلام علیکم
|
|
1393/10/22 11:31:53
با تبلت های مارشال از زندگی لذت ببرید
(دوربین جلو سه دهم مگاپیکسل)
این مطلب در 1393/10/22 11:31:53 نوشته شده است و در 1393/10/22 11:32:24 ویرایش شده است .
Moein bap
|
|
1393/10/22 11:32:29
دیگه همه چیز خوب بود داشتیم مثل آدم های خوشبخت زندگی می کردیم من به عنوان ولیعهد بود
تنها مشکلی که بود پدرم بود اون مریض بود خیلی هم زیاد از حکومت های اطراف دستور دادم تا چند پزشک برای درمان بیاید ولی... در همین ماجرا ها بودیم که مادرم هانی گفت باید حکومت را بر دست بگیرم راست میگفت چون من به مهر حکومتی نیاز داشتم ولی نمی شد چون قانون امپراطوری بود که قبل ازدواج باید همسری داشته باشم من موافقت نکردم ولی مادرم گفت این تنها راه بقای حکومت هست داشتم تو باغ قدم میزدم که ناگهان چشمم به فرد زیبایی خورد رفتم جلو با هم اشنا شدیم خودم را یک فرد روستایی و یک رعیت معرفی کرد و او * ژنرال ساقر بود اسمش ساغر بودچند روز بود که دیگر تمام ذهنم جایی دیگر بود یک روز مادرم ماجرا را فهمید و فورا دستور داد تا مراسم ازدواج اجرا شود به هر حال مراسم اجرا شد و من راضی بودم اما اصل مطلب جایی بود که درست بعد مراسم خبر کشته شدن پدرم توسط یک فرد ناشناس به من رسید آن فرد تیری به سمت پدرم از اتاق روبرویی پرتاب کرد شب بدی بود از طرفی غم بزرگی در دل داشتم از طرفی دیگر باید فردا بر تخت مینشستم مادرم با شوالیه ها صحبت کرد و با حکم حکومتی شوالیه ها من فردا پادشاه میشدم اما درست همون شب من مریض شدم به گفته مادرم چند هفته ای بی هوش بودم در همین بین بودم که دوستم قدیمی خودم را دیدم چطوری تو خوبم تو چطوری خیلی وقته ندیدمت اسمش سارگن بود پرنس حکومت روم با هم کلی حرف زدیم ولی همچنان نمیخواستم که ولیعهد بشم چون میدونستم هنوز لایقش نیستم به هر حال من با حکم پدرم , مادرم, شوالیه ها پادشاه سرزمین شدم حس خوبی داشت ولی دو دل بودم اما چند هفته نگذشت که سالروز کشته شدن امیر بود عالمی فرمانده کل قوا در میدان شهر مجسمه ای تهیه کرد و بر روی دوش او اژدها ی سفید را به نماد ابدیت قرار داد اما این مشکلات تموم شد پس از غم های زیاد بالاخره به آرامش رسیدیم که فورا سربازی زخمی وارد شد و گفت قربان قربان عالمی باهاش صحبت کرد و گفت شخصی دیروز با تعدادی نیرو به دروازه شرقی حمله کردند و از انجا رد شدند حدس ما همه یکی بود گینگز اعظم اون داشت به سمت کوه البرا میرفت این کوه هیچ کسی جز پدر بزرگم موفق نشد اونجا بره و طلسم اژدها را پایدار کند راستی طلسم اژدها طلسم اژدها...
این مطلب در 1393/10/22 11:32:29 نوشته شده است و در 1393/10/22 11:33:06 ویرایش شده است .
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ، لبخند... lovely |
|
1393/10/22 11:34:34
تو خوبی بابا سلام علیکم
|
منوی کاربری
|
||