و نمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است
و همین درد مرا سخت می آزارد
(ف.م)
این مطلب در 1394/05/31 12:47:41 نوشته شده است و در 1394/05/31 12:47:51 ویرایش شده است .
######
[b]من نمی دانم و همین درد مرا سخت می آزارد
که چرا انسان این دانا این پیغمبر
در تکاپوهایش چیزی از معجزه آن سوتر
ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دلیلی دارد؟
چه دلیلی دارد که هنوز
مهربانی را نشناخته است؟
و نمی داند که در یک لبخند چه شگفتی هایی پنهان است
من برآنم که در این دنیا
خوب بودن بخـدا سهل ترین کار است
و نمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است
و همین درد مرا سخت می آزارد[/b]
(ف.م)
اگر دنیا خزان گردد اسیر غم نمیگردم
زمین هم آسمان گردد از عشقش کم نمیگردم
به جز راهش نمی جویم به جز نامش نمی گویم
به جز او در پی یاری در این عالم نمیگردم
سخن رانی مکن جانا که من درمان نمیگیرم
ببین کورم! کرم! بشنو!...که من آدم نمیگردم
تو شیرینی و من تلخم تو همراهی و من هرگز :
برای هیچکس جز او... دمی همدم نمیگردم
""من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی
ولی با منت و خواری پی شبنم نمیگردم""
چه شیرین است اندوهش!غمش!دردش!جراحاتش!
شفایم را نمیخواهم پی مرهم نمیگردم
تصور میکنم هر شب که میمیرم در آغوشش
وز این آغوش تمثالی جدا یک دم نمیگردم!!
(م.ن)
######
[b]اگر دنیا خزان گردد اسیر غم نمیگردم
زمین هم آسمان گردد از عشقش کم نمیگردم
به جز راهش نمی جویم به جز نامش نمی گویم
به جز او در پی یاری در این عالم نمیگردم
سخن رانی مکن جانا که من درمان نمیگیرم
ببین کورم! کرم! بشنو!...که من آدم نمیگردم
تو شیرینی و من تلخم تو همراهی و من هرگز :
برای هیچکس جز او... دمی همدم نمیگردم
""من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی
ولی با منت و خواری پی شبنم نمیگردم""
چه شیرین است اندوهش!غمش!دردش!جراحاتش!
شفایم را نمیخواهم پی مرهم نمیگردم
تصور میکنم هر شب که میمیرم در آغوشش
وز این آغوش تمثالی جدا یک دم نمیگردم!!
(م.ن)[/b]
نمیدانم که میدانی
جهانم بی تو سنگین است و طوفانیست
دلم تنگ است دلم تنگ است
دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است
دلم در دست صیادی دل سنگ است
نه شوق بال و پر دارم
نه در دنیا توانم زیست
وفا اندر نگاه تو
چقدر پوچست و بی معنیست
چه پوچست زندگی بی عشق
چه پوچست زندگی بی یار
چه پوچست این دنیای لاکردار
به یک جو هم نمی ارزد
هرآنکس در نگاهش
رنگ نامردی و نیرنگ است
دلش در سینه اش سنگ است
وفا اندر نگاهش سرد و بی رنگ است
نمیدانم نمیدانم
نمیدانم که میدانی
که انسانم
که انسانی
(ز.ع)
######
[b]نمیدانم که میدانی
که انسانم که انسانی
نمیدانم که میدانی
نگاهم را نگاهت زندگی بخشید
نمیدانم که میدانی
جهانم بی تو سنگین است و طوفانیست
دلم تنگ است دلم تنگ است
دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است
دلم در دست صیادی دل سنگ است
نه شوق بال و پر دارم
نه در دنیا توانم زیست
وفا اندر نگاه تو
چقدر پوچست و بی معنیست
چه پوچست زندگی بی عشق
چه پوچست زندگی بی یار
چه پوچست این دنیای لاکردار
به یک جو هم نمی ارزد
هرآنکس در نگاهش
رنگ نامردی و نیرنگ است
دلش در سینه اش سنگ است
وفا اندر نگاهش سرد و بی رنگ است
نمیدانم نمیدانم
نمیدانم که میدانی
که انسانم
که انسانی[/b]
(ز.ع)
انجمن عصرپادشاهان قسمتی از باشگاه بازیکنان عصرپادشاهان است. از این جهت دارای ثبت نام مجزا نمی باشد. هر بازیکنی که عضو عصرپادشاهان است، می تواند با نام کاربری و رمز مرکزی خود در انجمن نیز لاگین نماید.