[b]قسمت دوم[/b]: ای داد بی داد حالا چکار کنم. من موندم تنها با کتیبه ای که نداشتم..یادم افتاد به [b]ممد دراگون [/b] که سرور قبل کتیبه رو آرشیو کرده بود.. به هر بدبختی بود از این سرور [b]ریدکال[/b] بپر به اون و از این بپرس و از اون تا بلاخره شمارشو گیر آوردم.. زنگ زدم گفتم ممد دستم به دامنت .. جون رفیقمون درخطره اگه کتیبه رو نبرم تیکه تیکه میکنن رموو رو..:? اولش قبول نمیکرد اما با اصرار های من دلش به رحم اومد و گفت با پست پیشتاز واسم میفرستتش.. از اون 3 روز مهلت 1 روز گذشته بود که عصر روز دوم کتیبه رسید به دستم... بارو بندیل رو بستم فکر کردم با خودم که من تنهایی نمیتونم برم دیوونه بازیه..رفتم [b]انجمن[/b] بروبکس رو جمع کردم.. قرار شد همه کمکمون کنن و بیا [b]پشتیبانی[/b] ما.. [b]ما [/b]منظورم منو آرمان خان بود.. آخه از وقتی فهمیدم وزنه برداره یه جوره خفنی روش حساب میکنم... وسایل رو برداشتیم رو رفتیم به سمتی که [b]GPS[/b] علامت میداد... قرار بود بروبکس انجمن به فاصله ی چند ساعت دنبال ما بیان.. همینجوری پیش میرفتیم که یهو [b]GPS[/b] قطع شد.. همون لحظه 5-6 تا سوار کار از دور ظاهر شدن..:? از همون فاصله تیری انداخت که من جاخالی دادمو خورد به کتف آرمان... داد زدم منم [b]ALi DaRK[/b] نزنید ناکس ها واستون کتیبه رو آوردم... نزدیک که شدن با چماق زد پس گردنم و منم بیهوش شدم.... به هوش که اومدم دستام با زنجیر بسته بود ... آرمانم جلوم روی زمین افتاده بود... نمیدونم چقدر بیهوش بودیم و چقدر اونجا بودیم که اومدن بردنمونن..یه جایی مثل یک قلعه بود که روی دیوارها کلا کماندار بود و دودتا دور ما هم سرباز... تعجب میکردم که توی این عصر [b]مدرن[/b] هنوز اینها از تیر و کمان استفاده میکنن..:o رموو رو آوردن بلاخره.. بیچاره آش و لاش کرده بودن...یه دفعه همون یارو که با من حرف زده بود اومد و گفت خوب شد که [b]کتیبه [/b]رو آوردی.. حالا هر 3 تاتون رو [b]میکشیم[/b]... گفتم نه... چرا آخه ؟ ما که کاری نکردیم... (در این لحظه [b]آرمان[/b] تازه به هوش اومد - مارو بگو که کیو وسه همراهی برده بودیم:evil:) گفت خفه... همین خود تو چندتا از آبادی های مارو گرفتی چندتا اردوگاه رو به آتش کشیدی؟!!! چندتا زن و بچه بی گناه رو کشتی ؟ هان؟ حالا این خوبه... اون رموو علاوه بر بازی توی انجمن هم میاد درباره ما تاپیک میده.. یکی نیست بگه باو چکار اجداد ما داری آخه.... :shock:!!!! گفتم خب اونم اشتباه کردین.. ما دیگه از این کارا نمیکنیم... گفت [b]مجازات[/b] شما مرگه و رفت.... مارو آماده کردن که گردنمون رو بزنن... یه نگاه به رموو کردم.. گفتم داداشی من باهات ام تا اون دنیا.. گفت مرسی که اومدی مرد خودتی اما نباید تنهایی اینکارو میکردی... گفتم نگران نباش داداش... که ناگهان صدای [b]زنگ خطرشون[/b] به صدا در اومد... فوری مارو بردن توی زندان و رفتن... رموو گفت علی کاکا چی شده؟؟ به منم بگو... گفتم دارن میان...;) یه [b]10[/b] دقیقه بیشتر نشد که یه دفعه در زندان باز شد و [b]حسین شبانی[/b] اومد تو....

داستان نویسیت خوبه

ببخشید شما از چه سرویسی استفاده کردی؟؟؟ [b]پست پیشتاز :shock:[/b] تا اینجا من خبر دارم هر موقع از پست پیشتاز استفاده کردم یه هفته بعد به دستشون رسید یا هفته بعد به دستم رسید:mrgreen:

مردم از خنده:lol::lol: کاش طولانی ترش میکردی

فقط یه سوال چرا وقتی یه تاپیک داستان نویسی هست چرا دوباره اومدی یه تاپیک دیگه زدی؟ من بیچاره یه تاپیک زدم همه ریختم سرم تکراریه