قسمت دوم
خوب تا اونجا ادامه دادیم بعد از اینکه لشکریان گینگز رو نابود کردیم
من رفتم تا با کمک حسن شعبانی لشکریان باقی مونده گینگز رو سروسامان بدیم
بعد از پایان کار
همه سوار اسب هامون شدیم
هر کسی داشت به طرف کشور خودش میرفت
یک دفعه یکی از مشاور ها سریع خودشون رو به بینگو رسوند
و گفت رموو نیست
همه گفتیم
رموو نیست؟؟؟!!!
گروه تجسس راه انداخیتم
جنگل های اطراف رو گشتیم خبری ازش نبود
تصمیم گرفتیم بریم به قلعه ی ممد دراگون
رفتیم به قصرش لشکریان زیاد بودن و تحمل گندم براش سخت بود
خلاصه گندم رو از غارت شبانه روزی تکمیل کرد
منتظر خبر بودیم
یکدفعه یک شوالیه تیر بارون شده خبر داد
سپاه اصلی گینگز ها که برای محافظ از کتیبه داشتن میومدن در راه یکی از فرمانده هان گینگز اعظم رو دیدن
و بهشون ماجرا رو تعریف کرد
اونا هم تو راه حمله بودن که رموو رو با چند شوالیه در اطراف دیدن
یکی از شوالیه ها زنده در رفت و بقیه رو گشتن و رموو رو بردن
به محض شندین خبر سریعا نامه ای فرمانده لشکر قلعه خودم فرستادم و گفتم سواره نظامم رو آماده کن و بیار به کوه چوسان
24میل سواره نظام رو جمع کردم
ولی خیلی خیلی کم بود
با حسن شعبانی صحیبت کردم ولی گفت در جنگ های اخیر خسارت زیادی دیده و ممکنه فارم شه
به بینگو گفتم و اونم گفت شهرم تو منطقه ی خطرناکی هست به هر حال هیچ کسی کمکم نکرد
من بودم و 24 میل نیرو
حرکت کردیم با تمام قوا به سوی نیروی پشتیبان گینگز ها
و دررشته کوه هیمالیا به هم رسیدیم
24 میل در برابر 100 میل
آمار نا برابری بود
جنگیدیم و در آستانه شکست عقب نشینی کردیم
با تلفاتی 7 میلیونی
که ناگهان فرمانده رموو خودش رو به من رسوند و گفت پادشاه من نیست
و من با تمام قوا برای کمک امده ام
با چقدر نیرو 18 میلیون
با هم ادغام شدیم و با کمک شهر های همسایه
لشکریان رو تقویت کردیم و دوباره با اونا رو در رو شدیم
سپاه بزرگشون در مقابل ما مثل طوفان شن به یک دونه شن بود
اولین ضربه ی شمشیر برنده معلوم بود
صدای له شدن سرباز ها زیر دست و پا میامد
ولی سرباز های کی...
در قسمت های بعد خواهید دید
...
نقد پست :
داداش رولت خیلی خیلی کلیه!!! یعنی اصلا وارد جرییات نشدی!!! مثلا باید بگی چجوری و با چه کسانی گروه تجسس تشکیل دادید !
رضا نقل قول نکن
[quote][div][b]a.gho[/b][/div][div]قسمت دوم
خوب تا اونجا ادامه دادیم
[b]بعد از اینکه لشکریان گینگز رو نابود کردیم
من رفتم تا با کمک حسن شعبانی لشکریان باقی مونده گینگز رو سروسامان بدیم
بعد از پایان کار
همه سوار اسب هامون شدیم
هر کسی داشت به طرف کشور خودش میرفت
یک دفعه یکی از مشاور ها سریع خودشون رو به بینگو رسوند
و گفت رموو نیست
همه گفتیم
رموو نیست؟؟؟!!!
گروه تجسس راه انداخیتم
جنگل های اطراف رو گشتیم خبری ازش نبود
تصمیم گرفتیم بریم به قلعه ی ممد دراگون
رفتیم به قصرش لشکریان زیاد بودن و تحمل گندم براش سخت بود
خلاصه گندم رو از غارت شبانه روزی تکمیل کرد
منتظر خبر بودیم
یکدفعه یک شوالیه تیر بارون شده خبر داد
سپاه اصلی گینگز ها که برای محافظ از کتیبه داشتن میومدن در راه یکی از فرمانده هان گینگز اعظم رو دیدن
و بهشون ماجرا رو تعریف کرد
اونا هم تو راه حمله بودن که رموو رو با چند شوالیه در اطراف دیدن
یکی از شوالیه ها زنده در رفت و بقیه رو گشتن و رموو رو بردن
به محض شندین خبر سریعا نامه ای فرمانده لشکر قلعه خودم فرستادم و گفتم سواره نظامم رو آماده کن و بیار به کوه چوسان
24میل سواره نظام رو جمع کردم
ولی خیلی خیلی کم بود
با حسن شعبانی صحیبت کردم ولی گفت در جنگ های اخیر خسارت زیادی دیده و ممکنه فارم شه
به بینگو گفتم و اونم گفت شهرم تو منطقه ی خطرناکی هست به هر حال هیچ کسی کمکم نکرد
من بودم و 24 میل نیرو
حرکت کردیم با تمام قوا به سوی نیروی پشتیبان گینگز ها
و دررشته کوه هیمالیا به هم رسیدیم
24 میل در برابر 100 میل
آمار نا برابری بود
جنگیدیم و در آستانه شکست عقب نشینی کردیم
با تلفاتی 7 میلیونی
که ناگهان فرمانده رموو خودش رو به من رسوند و گفت پادشاه من نیست
و من با تمام قوا برای کمک امده ام
با چقدر نیرو 18 میلیون
با هم ادغام شدیم و با کمک شهر های همسایه
لشکریان رو تقویت کردیم و دوباره با اونا رو در رو شدیم
سپاه بزرگشون در مقابل ما مثل طوفان شن به یک دونه شن بود
اولین ضربه ی شمشیر برنده معلوم بود
صدای له شدن سرباز ها زیر دست و پا میامد
ولی سرباز های کی...
در قسمت های بعد خواهید دید
... [/b][/div][/quote]
نقد پست :
داداش رولت خیلی خیلی کلیه!!! یعنی اصلا وارد جرییات نشدی!!! مثلا باید بگی چجوری و با چه کسانی گروه تجسس تشکیل دادید !
قسمت سوم درست لحظه ای که ما برای زنده بودن شمشیر میزدیم متوجه شدیم زمین فقط اجساد گینگز هاست
فورا رفتم پیش فرمانده سپاهم ازش پرسیدم و اونم گفت تعجب کردم
دیدم که یکی از دلیران به نام ممد دراگون کسی که تا به حال کمکی نکرده بود به ما کمک کرد
راستش من از همه کمک خواستم به جزء اون
ولی به هر حال وقتی از موضوع اگاه شد خودشو رسوند و کمک کرد به ما
کم کم افراد بیشتر به سپاه می میپیوندن
که تا به خودمون اومدیم دیدم هر چی گینگز بود رو کشتیم
رموو هم اون طرف زخمی افتاده بود
اونو به نزدیک ترین قلعه رسوندیم
ولی و من قبول کرده بودم که زخمی ها رو از یک جای دیگه بیارم
با چند هزار نیرو و کلی سرباز زخمی توی جنگل بودیم و میرفتیم
رموو با ممد دراگون رفت چون حالش زیاد هم بد نبود
توی جاده بودیم که ناگهان یک تیری به طرف من پرتاب شد
من سریع جاخالی دادم تیر خورد به درخت
دیدم فراری های سپاه گینگز به ما حمله کردن
چشمی معلوم نبود
ولی خیلی تعدادشون زیاد بود
ما با چند هزار اندک سرباز که فکر میکردیم گینگز ها رو نابود کردیم افتادیم به دست گینگز ها
اونا ما رو بردن به یکی از اردوگاه هشون تا فردا حرکت کنند به سمت شهر هاشون
فکر میکنید چه کسی رو اونجا دیدم؟
پسر گینگز اعظم
جانشین فرماندهی کل نیروهای گینگز
میدونست که پدرش رو من کشتم
گفت فردا روز بزرگیست زیرا پدرم در آرامش خواهد بود
اینو وقتی گفت همه چی رو فهمیدم
خودم رو برای بد ترین ها آماده کرده بودم
فردا شد
ما رو به سمت شهرشون بردن
و در راه به یکی از اردوگاه ها برای استراحت رفتیم
ولی پسر گینگز اعظم که الان خودش شده بود گینگز اعظم گفت مراسم رو اینجا آغاز میکنیم
دیگه مرگ تو چشم هام معلوم بود
ولی فکر میکنید چه کسی رو اونجا دیدم
رموو
رموو اونجا دست و پا بسته بود
بعد گینگز اعظم گفت فکر کردید با به سادگی نابود میشم گفت اون کسی که الان شما بردین یکی از سرباز ان ماهست
راست هم میگفت صورتش جوری زخمی بود که ما نفهمیدیم
همه چیز آروم بود
مرگ تو چشمامون برق میزد
که ناگهان...
گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
25 سرور از سال 91 با a.gho
برای رفیقا میام
قسمت سوم
[b]درست لحظه ای که ما برای زنده بودن شمشیر میزدیم متوجه شدیم زمین فقط اجساد گینگز هاست
فورا رفتم پیش فرمانده سپاهم ازش پرسیدم و اونم گفت تعجب کردم
دیدم که یکی از دلیران به نام ممد دراگون کسی که تا به حال کمکی نکرده بود به ما کمک کرد
راستش من از همه کمک خواستم به جزء اون
ولی به هر حال وقتی از موضوع اگاه شد خودشو رسوند و کمک کرد به ما
کم کم افراد بیشتر به سپاه می میپیوندن
که تا به خودمون اومدیم دیدم هر چی گینگز بود رو کشتیم
رموو هم اون طرف زخمی افتاده بود
اونو به نزدیک ترین قلعه رسوندیم
ولی و من قبول کرده بودم که زخمی ها رو از یک جای دیگه بیارم
با چند هزار نیرو و کلی سرباز زخمی توی جنگل بودیم و میرفتیم
رموو با ممد دراگون رفت چون حالش زیاد هم بد نبود
توی جاده بودیم که ناگهان یک تیری به طرف من پرتاب شد
من سریع جاخالی دادم تیر خورد به درخت
دیدم فراری های سپاه گینگز به ما حمله کردن
چشمی معلوم نبود
ولی خیلی تعدادشون زیاد بود
ما با چند هزار اندک سرباز که فکر میکردیم گینگز ها رو نابود کردیم افتادیم به دست گینگز ها
اونا ما رو بردن به یکی از اردوگاه هشون تا فردا حرکت کنند به سمت شهر هاشون
فکر میکنید چه کسی رو اونجا دیدم؟
پسر گینگز اعظم
جانشین فرماندهی کل نیروهای گینگز
میدونست که پدرش رو من کشتم
گفت فردا روز بزرگیست زیرا پدرم در آرامش خواهد بود
اینو وقتی گفت همه چی رو فهمیدم
خودم رو برای بد ترین ها آماده کرده بودم
فردا شد
ما رو به سمت شهرشون بردن
و در راه به یکی از اردوگاه ها برای استراحت رفتیم
ولی پسر گینگز اعظم که الان خودش شده بود گینگز اعظم گفت مراسم رو اینجا آغاز میکنیم
دیگه مرگ تو چشم هام معلوم بود
ولی فکر میکنید چه کسی رو اونجا دیدم
رموو
رموو اونجا دست و پا بسته بود
بعد گینگز اعظم گفت فکر کردید با به سادگی نابود میشم گفت اون کسی که الان شما بردین یکی از سرباز ان ماهست
راست هم میگفت صورتش جوری زخمی بود که ما نفهمیدیم
همه چیز آروم بود
مرگ تو چشمامون برق میزد
که ناگهان...[/b]
بچه ها ماجرای رموو یک داستان فوق اکشن شد
بر بچ
نظری دارین بگین
حرفه ای ها هم بگن اسمشونو تو بازی به کار ببرم
ما رم بکار ببر
چشم
گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
25 سرور از سال 91 با a.gho
برای رفیقا میام
[quote][div][b]moein4321[/b][/div][div][quote][div][b]a.gho[/b][/div][div]بچه ها ماجرای رموو یک داستان فوق اکشن شد
بر بچ
نظری دارین بگین
حرفه ای ها هم بگن اسمشونو تو بازی به کار ببرم[/div][/quote]
[b]ما رم بکار ببر:D[/b][/div][/quote]
چشم
قسمت چهارم(آخر) دیگه ته امیدمون هم به یاس تبدیل شد
خیلی سعی کردیم مقاومت کنیم و نشد
منو و رموو رو چند فرمانده رو بستن به طناب اتش
بقیه سرباز ها هم با اونا متحد نشدن و هموشون رو کشتن
همیشه میگن نا امید نباید شد ولی من برای اولین بار نا امید شدم
غرورم وقتی خدشه دار شد که شمشیرمو شکوند
دوست داشتم پسر گینگز اعظم رو مثل خودش بکشم
ولی نشد
همه نگاشون به لب گینگز اعظم بود
که ناگهان در اون سکوت مرگبار صدای اسبی سکوت رو شکوند
ولی جالب بود
چون اون اردوگاه هیچ سواره نظامی نداشت که اسبیی داشته باشد
و سایر اسب ها در اطراف اردوگاه بودن
پس صدا چی بود
معین بود
داداش مهدی هم همراش بود
البته + تمام برو بچ انجمن
بینگو
شعبانی
و...
همشون اومده بودن
درست در همونت زمان لشکر گینگز ها رسیدن به اردوگاه برای همراهی گینگز جدیدشون
یعنی
خیر در برابر شر قرار گفت
جنگی که تنیجش فقط مرگ و زندگی بود
و بعداز رفتن بیشتر سربازان از اردوگاه
وقتی منو رموو رو میخواستن میسوزندن
به سختی خودمون رو نجات دادیم
و به لشکریان پیوستیم
کل عصر پادشاهان دست به دست هم داده بودن
در کمال نا باوری
ممد دراگون فرماندهی رو به من داد
شمشیرمو تز کردم
نشونه گرفتم به سمت گینگز اعظم و بلند گفتم یا مرگ یا زندگی
و شیپور نواخته شد
صدای پای اسبان همه ی اطراف را میبرزاند
بالا خره
اولین ضربه شمیشیر بین منو گینگز اعظم برخورد کرد
ضربه این که منو به یاد آرمان خان انداخت
من فکر میکردم مرده
ولی دیم زندست
همون طوری که میدونید اون خودش رو اداخت روگینگز اعظم
ولی در پاکسازی اطراف ما گمش کردیم و فکر کردیم مرده
ولی اون خودش رو با یک سپاه 12 میلونی رسوند و جنگ تازه برابر شد
سه شبانه روز طول کشید
رقابت منو گینگز اعظم شدید بود
و اون موفق شد بازوی منو بزنه ولی زیاد عمیق نبود
و در اخرین لحظه من شمشیر رو در وسط سرش فرو بردم
و سرش به دو قسمت تقسیم شد
و فرماندهی سپاهش به دست جانشینش افتاد
وقتی نبرد شروع شد
حدود 500میلیون سواره نظام فقط داشتن
ولی وقتی فرمان عقب نشینی دادن حتی 1 میلیون هم نداشتن
و ما با سپاه انبوه به طرفشون حمله کردیم و همشون رو به حلاکت رسوندیم
و ما فرماندهان شجاع سروری را با نام سرور قهرمانان ایجاد کردیم
ما صلح را آوردیم
و ما را نماد صلح در قلعه ها با نام قهرمان انتخاب کردن
این داستان واقعی بوده
[*] پایان...؟
این مطلب در 1392/12/13 17:23:18 نوشته شده است و در 1392/12/13 17:32:47 ویرایش شده است .
گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
25 سرور از سال 91 با a.gho
برای رفیقا میام
قسمت چهارم(آخر)
[b]دیگه ته امیدمون هم به یاس تبدیل شد
خیلی سعی کردیم مقاومت کنیم و نشد
منو و رموو رو چند فرمانده رو بستن به طناب اتش
بقیه سرباز ها هم با اونا متحد نشدن و هموشون رو کشتن
همیشه میگن نا امید نباید شد ولی من برای اولین بار نا امید شدم
غرورم وقتی خدشه دار شد که شمشیرمو شکوند
دوست داشتم پسر گینگز اعظم رو مثل خودش بکشم
ولی نشد
همه نگاشون به لب گینگز اعظم بود
که ناگهان در اون سکوت مرگبار صدای اسبی سکوت رو شکوند
ولی جالب بود
چون اون اردوگاه هیچ سواره نظامی نداشت که اسبیی داشته باشد
و سایر اسب ها در اطراف اردوگاه بودن
پس صدا چی بود
معین بود
داداش مهدی هم همراش بود
البته + تمام برو بچ انجمن
بینگو
شعبانی
و...
همشون اومده بودن
درست در همونت زمان لشکر گینگز ها رسیدن به اردوگاه برای همراهی گینگز جدیدشون
یعنی
خیر در برابر شر قرار گفت
جنگی که تنیجش فقط مرگ و زندگی بود
و بعداز رفتن بیشتر سربازان از اردوگاه
وقتی منو رموو رو میخواستن میسوزندن
به سختی خودمون رو نجات دادیم
و به لشکریان پیوستیم
کل عصر پادشاهان دست به دست هم داده بودن
در کمال نا باوری
ممد دراگون فرماندهی رو به من داد
شمشیرمو تز کردم
نشونه گرفتم به سمت گینگز اعظم و بلند گفتم یا مرگ یا زندگی
و شیپور نواخته شد
صدای پای اسبان همه ی اطراف را میبرزاند
بالا خره
اولین ضربه شمیشیر بین منو گینگز اعظم برخورد کرد
ضربه این که منو به یاد آرمان خان انداخت
من فکر میکردم مرده
ولی دیم زندست
همون طوری که میدونید اون خودش رو اداخت روگینگز اعظم
ولی در پاکسازی اطراف ما گمش کردیم و فکر کردیم مرده
ولی اون خودش رو با یک سپاه 12 میلونی رسوند و جنگ تازه برابر شد
سه شبانه روز طول کشید
رقابت منو گینگز اعظم شدید بود
و اون موفق شد بازوی منو بزنه ولی زیاد عمیق نبود
و در اخرین لحظه من شمشیر رو در وسط سرش فرو بردم
و سرش به دو قسمت تقسیم شد
و فرماندهی سپاهش به دست جانشینش افتاد
وقتی نبرد شروع شد
حدود 500میلیون سواره نظام فقط داشتن
ولی وقتی فرمان عقب نشینی دادن حتی 1 میلیون هم نداشتن
و ما با سپاه انبوه به طرفشون حمله کردیم و همشون رو به حلاکت رسوندیم
و ما فرماندهان شجاع سروری را با نام سرور قهرمانان ایجاد کردیم
ما صلح را آوردیم
و ما را نماد صلح در قلعه ها با نام قهرمان انتخاب کردن
این داستان واقعی بوده
[*] پایان...؟[/b]
آقا داستانت خیلی مشکل داره
خانومش پس کو؟؟؟
یه 7
8 تا خوشگل مشکل بنداز تو داستان داستانو میخونیم حال کنیم
چه وضعشه آخه؟؟
از اول تا اخر داستان همه سیبیل داشتن
رسیدگی کنن مسئولین لطفا
نقاب میزنم...
که حتما منو گم کنی
اخه فقط یه دونه ساغر تو انجمن بیشتر نداریم که..:mrgreen: [quote][div][b]eryha[/b][/div][div]آقا داستانت خیلی مشکل داره
خانومش پس کو؟؟؟
یه 7
8 تا خوشگل مشکل بنداز تو داستان داستانو میخونیم حال کنیم:D
چه وضعشه آخه؟؟
از اول تا اخر داستان همه سیبیل داشتن
رسیدگی کنن مسئولین لطفا:mrgreen:[/div][/quote]
قسمت چهارم(آخر) دیگه ته امیدمون هم به یاس تبدیل شد
خیلی سعی کردیم مقاومت کنیم و نشد
منو و رموو رو چند فرمانده رو بستن به طناب اتش
بقیه سرباز ها هم با اونا متحد نشدن و هموشون رو کشتن
همیشه میگن نا امید نباید شد ولی من برای اولین بار نا امید شدم
غرورم وقتی خدشه دار شد که شمشیرمو شکوند
دوست داشتم پسر گینگز اعظم رو مثل خودش بکشم
ولی نشد
همه نگاشون به لب گینگز اعظم بود
که ناگهان در اون سکوت مرگبار صدای اسبی سکوت رو شکوند
ولی جالب بود
چون اون اردوگاه هیچ سواره نظامی نداشت که اسبیی داشته باشد
و سایر اسب ها در اطراف اردوگاه بودن
پس صدا چی بود
معین بود
داداش مهدی هم همراش بود
البته + تمام برو بچ انجمن
بینگو
شعبانی
و...
همشون اومده بودن
درست در همونت زمان لشکر گینگز ها رسیدن به اردوگاه برای همراهی گینگز جدیدشون
یعنی
خیر در برابر شر قرار گفت
جنگی که تنیجش فقط مرگ و زندگی بود
و بعداز رفتن بیشتر سربازان از اردوگاه
وقتی منو رموو رو میخواستن میسوزندن
به سختی خودمون رو نجات دادیم
و به لشکریان پیوستیم
کل عصر پادشاهان دست به دست هم داده بودن
در کمال نا باوری
ممد دراگون فرماندهی رو به من داد
شمشیرمو تز کردم
نشونه گرفتم به سمت گینگز اعظم و بلند گفتم یا مرگ یا زندگی
و شیپور نواخته شد
صدای پای اسبان همه ی اطراف را میبرزاند
بالا خره
اولین ضربه شمیشیر بین منو گینگز اعظم برخورد کرد
ضربه این که منو به یاد آرمان خان انداخت
من فکر میکردم مرده
ولی دیم زندست
همون طوری که میدونید اون خودش رو اداخت روگینگز اعظم
ولی در پاکسازی اطراف ما گمش کردیم و فکر کردیم مرده
ولی اون خودش رو با یک سپاه 12 میلونی رسوند و جنگ تازه برابر شد
سه شبانه روز طول کشید
رقابت منو گینگز اعظم شدید بود
و اون موفق شد بازوی منو بزنه ولی زیاد عمیق نبود
و در اخرین لحظه من شمشیر رو در وسط سرش فرو بردم
و سرش به دو قسمت تقسیم شد
و فرماندهی سپاهش به دست جانشینش افتاد
وقتی نبرد شروع شد
حدود 500میلیون سواره نظام فقط داشتن
ولی وقتی فرمان عقب نشینی دادن حتی 1 میلیون هم نداشتن
و ما با سپاه انبوه به طرفشون حمله کردیم و همشون رو به حلاکت رسوندیم
و ما فرماندهان شجاع سروری را با نام سرور قهرمانان ایجاد کردیم
ما صلح را آوردیم
و ما را نماد صلح در قلعه ها با نام قهرمان انتخاب کردن
این داستان واقعی بوده
پایان...؟
دمت گرم بابا تو قسمت های احساسی حتی از منم بهتر مینویسی ها
بهتر از قبلی ها بود .
لایک نکنید نامردیدا قشنگ بود
رضا نقل قول نکن
[quote][div][b]a.gho[/b][/div][div]قسمت چهارم(آخر)
[b]دیگه ته امیدمون هم به یاس تبدیل شد
خیلی سعی کردیم مقاومت کنیم و نشد
منو و رموو رو چند فرمانده رو بستن به طناب اتش
بقیه سرباز ها هم با اونا متحد نشدن و هموشون رو کشتن
همیشه میگن نا امید نباید شد ولی من برای اولین بار نا امید شدم
غرورم وقتی خدشه دار شد که شمشیرمو شکوند
دوست داشتم پسر گینگز اعظم رو مثل خودش بکشم
ولی نشد
همه نگاشون به لب گینگز اعظم بود
که ناگهان در اون سکوت مرگبار صدای اسبی سکوت رو شکوند
ولی جالب بود
چون اون اردوگاه هیچ سواره نظامی نداشت که اسبیی داشته باشد
و سایر اسب ها در اطراف اردوگاه بودن
پس صدا چی بود
معین بود
داداش مهدی هم همراش بود
البته + تمام برو بچ انجمن
بینگو
شعبانی
و...
همشون اومده بودن
درست در همونت زمان لشکر گینگز ها رسیدن به اردوگاه برای همراهی گینگز جدیدشون
یعنی
خیر در برابر شر قرار گفت
جنگی که تنیجش فقط مرگ و زندگی بود
و بعداز رفتن بیشتر سربازان از اردوگاه
وقتی منو رموو رو میخواستن میسوزندن
به سختی خودمون رو نجات دادیم
و به لشکریان پیوستیم
کل عصر پادشاهان دست به دست هم داده بودن
در کمال نا باوری
ممد دراگون فرماندهی رو به من داد
شمشیرمو تز کردم
نشونه گرفتم به سمت گینگز اعظم و بلند گفتم یا مرگ یا زندگی
و شیپور نواخته شد
صدای پای اسبان همه ی اطراف را میبرزاند
بالا خره
اولین ضربه شمیشیر بین منو گینگز اعظم برخورد کرد
ضربه این که منو به یاد آرمان خان انداخت
من فکر میکردم مرده
ولی دیم زندست
همون طوری که میدونید اون خودش رو اداخت روگینگز اعظم
ولی در پاکسازی اطراف ما گمش کردیم و فکر کردیم مرده
ولی اون خودش رو با یک سپاه 12 میلونی رسوند و جنگ تازه برابر شد
سه شبانه روز طول کشید
رقابت منو گینگز اعظم شدید بود
و اون موفق شد بازوی منو بزنه ولی زیاد عمیق نبود
و در اخرین لحظه من شمشیر رو در وسط سرش فرو بردم
و سرش به دو قسمت تقسیم شد
و فرماندهی سپاهش به دست جانشینش افتاد
وقتی نبرد شروع شد
حدود 500میلیون سواره نظام فقط داشتن
ولی وقتی فرمان عقب نشینی دادن حتی 1 میلیون هم نداشتن
و ما با سپاه انبوه به طرفشون حمله کردیم و همشون رو به حلاکت رسوندیم
و ما فرماندهان شجاع سروری را با نام سرور قهرمانان ایجاد کردیم
ما صلح را آوردیم
و ما را نماد صلح در قلعه ها با نام قهرمان انتخاب کردن
این داستان واقعی بوده
[*] پایان...؟[/b][/div][/quote]
دمت گرم بابا تو قسمت های احساسی حتی از منم بهتر مینویسی ها :P:P:P:P:mrgreen::mrgreen::mrgreen:
بهتر از قبلی ها بود .
لایک نکنید نامردیدا قشنگ بود ;)
آقا داستانت خیلی مشکل داره
خانومش پس کو؟؟؟
یه 7
8 تا خوشگل مشکل بنداز تو داستان داستانو میخونیم حال کنیم
چه وضعشه آخه؟؟
از اول تا اخر داستان همه سیبیل داشتن
رسیدگی کنن مسئولین لطفا
آقا ساغر
دارم یک تایپیک جدید میسازم
بزودی در شوک خواهید بود
گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
25 سرور از سال 91 با a.gho
برای رفیقا میام
[quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div]اخه فقط یه دونه ساغر تو انجمن بیشتر نداریم که..:mrgreen: [quote][div][b]eryha[/b][/div][div]آقا داستانت خیلی مشکل داره
خانومش پس کو؟؟؟
یه 7
8 تا خوشگل مشکل بنداز تو داستان داستانو میخونیم حال کنیم:D
چه وضعشه آخه؟؟
از اول تا اخر داستان همه سیبیل داشتن
رسیدگی کنن مسئولین لطفا:mrgreen:[/div][/quote]
[/div][/quote]
آقا ساغر
دارم یک تایپیک جدید میسازم
بزودی در شوک خواهید بود
آقا داستانت خیلی مشکل داره
خانومش پس کو؟؟؟
یه 7
8 تا خوشگل مشکل بنداز تو داستان داستانو میخونیم حال کنیم
چه وضعشه آخه؟؟
از اول تا اخر داستان همه سیبیل داشتن
رسیدگی کنن مسئولین لطفا
آقا ساغر
دارم یک تایپیک جدید میسازم
بزودی در شوک خواهید بود
منظورت خانوم ساغره دیگه نه ؟
رضا نقل قول نکن
[quote][div][b]a.gho[/b][/div][div][quote][div][b]sa-ghar[/b][/div][div]اخه فقط یه دونه ساغر تو انجمن بیشتر نداریم که..:mrgreen: [quote][div][b]eryha[/b][/div][div]آقا داستانت خیلی مشکل داره
خانومش پس کو؟؟؟
یه 7
8 تا خوشگل مشکل بنداز تو داستان داستانو میخونیم حال کنیم:D
چه وضعشه آخه؟؟
از اول تا اخر داستان همه سیبیل داشتن
رسیدگی کنن مسئولین لطفا:mrgreen:[/div][/quote]
[/div][/quote]
آقا ساغر
دارم یک تایپیک جدید میسازم
بزودی در شوک خواهید بود[/div][/quote]
منظورت خانوم ساغره دیگه نه ؟:lol:
قسمت چهارم(آخر) دیگه ته امیدمون هم به یاس تبدیل شد
خیلی سعی کردیم مقاومت کنیم و نشد
منو و رموو رو چند فرمانده رو بستن به طناب اتش
بقیه سرباز ها هم با اونا متحد نشدن و هموشون رو کشتن
همیشه میگن نا امید نباید شد ولی من برای اولین بار نا امید شدم
غرورم وقتی خدشه دار شد که شمشیرمو شکوند
دوست داشتم پسر گینگز اعظم رو مثل خودش بکشم
ولی نشد
همه نگاشون به لب گینگز اعظم بود
که ناگهان در اون سکوت مرگبار صدای اسبی سکوت رو شکوند
ولی جالب بود
چون اون اردوگاه هیچ سواره نظامی نداشت که اسبیی داشته باشد
و سایر اسب ها در اطراف اردوگاه بودن
پس صدا چی بود
معین بود
داداش مهدی هم همراش بود
البته + تمام برو بچ انجمن
بینگو
شعبانی
و...
همشون اومده بودن
درست در همونت زمان لشکر گینگز ها رسیدن به اردوگاه برای همراهی گینگز جدیدشون
یعنی
خیر در برابر شر قرار گفت
جنگی که تنیجش فقط مرگ و زندگی بود
و بعداز رفتن بیشتر سربازان از اردوگاه
وقتی منو رموو رو میخواستن میسوزندن
به سختی خودمون رو نجات دادیم
و به لشکریان پیوستیم
کل عصر پادشاهان دست به دست هم داده بودن
در کمال نا باوری
ممد دراگون فرماندهی رو به من داد
شمشیرمو تز کردم
نشونه گرفتم به سمت گینگز اعظم و بلند گفتم یا مرگ یا زندگی
و شیپور نواخته شد
صدای پای اسبان همه ی اطراف را میبرزاند
بالا خره
اولین ضربه شمیشیر بین منو گینگز اعظم برخورد کرد
ضربه این که منو به یاد آرمان خان انداخت
من فکر میکردم مرده
ولی دیم زندست
همون طوری که میدونید اون خودش رو اداخت روگینگز اعظم
ولی در پاکسازی اطراف ما گمش کردیم و فکر کردیم مرده
ولی اون خودش رو با یک سپاه 12 میلونی رسوند و جنگ تازه برابر شد
سه شبانه روز طول کشید
رقابت منو گینگز اعظم شدید بود
و اون موفق شد بازوی منو بزنه ولی زیاد عمیق نبود
و در اخرین لحظه من شمشیر رو در وسط سرش فرو بردم
و سرش به دو قسمت تقسیم شد
و فرماندهی سپاهش به دست جانشینش افتاد
وقتی نبرد شروع شد
حدود 500میلیون سواره نظام فقط داشتن
ولی وقتی فرمان عقب نشینی دادن حتی 1 میلیون هم نداشتن
و ما با سپاه انبوه به طرفشون حمله کردیم و همشون رو به حلاکت رسوندیم
و ما فرماندهان شجاع سروری را با نام سرور قهرمانان ایجاد کردیم
ما صلح را آوردیم
و ما را نماد صلح در قلعه ها با نام قهرمان انتخاب کردن
این داستان واقعی بوده
پایان...؟
دمت گرم بابا تو قسمت های احساسی حتی از منم بهتر مینویسی ها
بهتر از قبلی ها بود .
لایک نکنید نامردیدا قشنگ بود
این قدر طولانی بود نخوندم
اما چون گفتی لایکو زدم
عجب
[quote][div][b]mahdi521[/b][/div][div][quote][div][b]a.gho[/b][/div][div]قسمت چهارم(آخر)
[b]دیگه ته امیدمون هم به یاس تبدیل شد
خیلی سعی کردیم مقاومت کنیم و نشد
منو و رموو رو چند فرمانده رو بستن به طناب اتش
بقیه سرباز ها هم با اونا متحد نشدن و هموشون رو کشتن
همیشه میگن نا امید نباید شد ولی من برای اولین بار نا امید شدم
غرورم وقتی خدشه دار شد که شمشیرمو شکوند
دوست داشتم پسر گینگز اعظم رو مثل خودش بکشم
ولی نشد
همه نگاشون به لب گینگز اعظم بود
که ناگهان در اون سکوت مرگبار صدای اسبی سکوت رو شکوند
ولی جالب بود
چون اون اردوگاه هیچ سواره نظامی نداشت که اسبیی داشته باشد
و سایر اسب ها در اطراف اردوگاه بودن
پس صدا چی بود
معین بود
داداش مهدی هم همراش بود
البته + تمام برو بچ انجمن
بینگو
شعبانی
و...
همشون اومده بودن
درست در همونت زمان لشکر گینگز ها رسیدن به اردوگاه برای همراهی گینگز جدیدشون
یعنی
خیر در برابر شر قرار گفت
جنگی که تنیجش فقط مرگ و زندگی بود
و بعداز رفتن بیشتر سربازان از اردوگاه
وقتی منو رموو رو میخواستن میسوزندن
به سختی خودمون رو نجات دادیم
و به لشکریان پیوستیم
کل عصر پادشاهان دست به دست هم داده بودن
در کمال نا باوری
ممد دراگون فرماندهی رو به من داد
شمشیرمو تز کردم
نشونه گرفتم به سمت گینگز اعظم و بلند گفتم یا مرگ یا زندگی
و شیپور نواخته شد
صدای پای اسبان همه ی اطراف را میبرزاند
بالا خره
اولین ضربه شمیشیر بین منو گینگز اعظم برخورد کرد
ضربه این که منو به یاد آرمان خان انداخت
من فکر میکردم مرده
ولی دیم زندست
همون طوری که میدونید اون خودش رو اداخت روگینگز اعظم
ولی در پاکسازی اطراف ما گمش کردیم و فکر کردیم مرده
ولی اون خودش رو با یک سپاه 12 میلونی رسوند و جنگ تازه برابر شد
سه شبانه روز طول کشید
رقابت منو گینگز اعظم شدید بود
و اون موفق شد بازوی منو بزنه ولی زیاد عمیق نبود
و در اخرین لحظه من شمشیر رو در وسط سرش فرو بردم
و سرش به دو قسمت تقسیم شد
و فرماندهی سپاهش به دست جانشینش افتاد
وقتی نبرد شروع شد
حدود 500میلیون سواره نظام فقط داشتن
ولی وقتی فرمان عقب نشینی دادن حتی 1 میلیون هم نداشتن
و ما با سپاه انبوه به طرفشون حمله کردیم و همشون رو به حلاکت رسوندیم
و ما فرماندهان شجاع سروری را با نام سرور قهرمانان ایجاد کردیم
ما صلح را آوردیم
و ما را نماد صلح در قلعه ها با نام قهرمان انتخاب کردن
این داستان واقعی بوده
[*] پایان...؟[/b][/div][/quote]
دمت گرم بابا تو قسمت های احساسی حتی از منم بهتر مینویسی ها :P:P:P:P:mrgreen::mrgreen::mrgreen:
بهتر از قبلی ها بود .
لایک نکنید نامردیدا قشنگ بود ;)[/div][/quote]
این قدر طولانی بود نخوندم
اما چون گفتی لایکو زدم
انجمن عصرپادشاهان قسمتی از باشگاه بازیکنان عصرپادشاهان است. از این جهت دارای ثبت نام مجزا نمی باشد. هر بازیکنی که عضو عصرپادشاهان است، می تواند با نام کاربری و رمز مرکزی خود در انجمن نیز لاگین نماید.