ببین. همه این داستانیو ک نوشتی رو بزار توی استارتر
من ک الان اومدم میخام بخونم حوصله ندارم همه صفه ها رو بگردم دنباله داستان
+
شهر از بالا زیباست؛
و آدم ها از دور جذاب...
لطفا فاصله مناسب رو حفظ کنید تا قشنگ بمونین
+
[quote][div][b]behnam_lion[/b][/div][div]داستان اخر رو بزارم[/div][/quote]
ببین. همه این داستانیو ک نوشتی رو بزار توی استارتر
من ک الان اومدم میخام بخونم حوصله ندارم همه صفه ها رو بگردم دنباله داستان :|
سه روز داشت تمام می شد
صبر زیادی بود
با شیپور یکی از نگهبان ها به ارتش آرایش دادیم
و تمام شوالیه ها آماده حرکت شدیم
وقتی به دروازه رسیدیم چیزی دیدیم که باورمون نشد
رهام با تعداد زیادی سرباز جلوی در اردوگاه گینکز بود
فورا دستور دادم که حمله کنند و حدود چند هزار نفر حمله کردند
جنگ سختی بود از یک طرف رهام که جنگجو قابلی بود از طرفی اینکه هنوز این اول جنگ بود و این سپاه کوچیکشون
اما تمام شد با دستور من ارتش شوالیه ها فوران با کمک امیر جنگ را به پایان دادند و روهام و چند فرمانده گینگز فرار کردند
اینجا بود که من شیپور به دست فرمان حمله دادم و تمام چند میلیون نفری که در چندین سال خون دل خوردن هم دل شده بودن برای هدفی مشترک حرکت کردیم
به سرعت خط دفاعی را نابود کردیم و وارد اردوگاه شدیم
تا تونستیم کشتیم ولی یک لحظه نگاهم به امیر افتاد
امیر و رهام دو رقیب همیشگی سخت درگیر بودند
رهام در نبرد نا برابر ناگهان جنگی که امیر برده بود را با خنجر مخفی تمام کرد
امیر زخمی شد و رهام خواست ضربه آخر را بزند که من به سرعت خواستم جلوگیری کنم ولی عالمی نزاشت
گفت :امپراطور اگر شما برید کماندار ها شما را میزنند
راست میگفت اونا تله گزاشته بودن
ولی رفتم و امیر در آخرین لحظه ضربه ای خورد من که داشتم از ناراحتی می افتادم دیدم رهام بالای سر من قصد فرو کردن خنجر دارد که ناگهان تیری مثل عقاب ب رهام برخورد کرد
بعله
پرواز
فرمانده دلیری که سال ها بود ندیده بودمش
اون چندین سال در دره مخفی شده بود
اون کمک کرد تا امر را به عقب سپاه ببریم
ولی دیگه دیر شده بود
امیر در اخرین لحظه: همیشه آزادی آرزوی یک دلیر مرد بود امید وارم انتقام من را بگیرید
و نگهان غرش عقابی در آسمان امیر کشته شد
فورا به میدان بازگشتم و برای اتمام آمدم
دست من تیری خورده بود و هر لحظه چشمم تار می شد
تیر را با درد فراوان بیرو کشیدم و حمله کردم
دیگه داشتیم پیروز میشدیم که عالمی گفت : امپراطور ما باید عقب نشینی کنیم تلفات خیلی سنگین بود
ولی یاد امیر نزاشت و من با روحیه بیشتر جنگیدم
چندین شبانه روز طول کشید تا در آخر ما نیرو ها گینگز را شکست دادیم
ولی رهام را پیدا نکردند که تیر دوم به پشت من خورد و از حال رفتم اما قبل آن که بیهوش شوم بلند شدم و محکم به سمت رهام رفتم و شمشیر پولادین جدم را در قبلش فرو کردم واین فرد را تا ابد نابود کردم
ولی دیگر توان نداشتم
و افتادم
چند ساعت بعد دیدم من در چند قدمی اردوگاه هستم و دیدم منظره ای که با آزادی همخون بود
اما یک مشکلی بود
گینگز اعظم
عالمی گفت من شوالیه ها او را به شدت زخمی کردیم ولی توانست توسط سربازان فراری فرار کند
به هر حال چه میشود کرد پایان فصل اول
در فصل دوم با ما باشید
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ.
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ،
لبخند...
lovely
[b]سه روز داشت تمام می شد
صبر زیادی بود
با شیپور یکی از نگهبان ها به ارتش آرایش دادیم
و تمام شوالیه ها آماده حرکت شدیم
وقتی به دروازه رسیدیم چیزی دیدیم که باورمون نشد
رهام با تعداد زیادی سرباز جلوی در اردوگاه گینکز بود
فورا دستور دادم که حمله کنند و حدود چند هزار نفر حمله کردند
جنگ سختی بود از یک طرف رهام که جنگجو قابلی بود از طرفی اینکه هنوز این اول جنگ بود و این سپاه کوچیکشون
اما تمام شد با دستور من ارتش شوالیه ها فوران با کمک امیر جنگ را به پایان دادند و روهام و چند فرمانده گینگز فرار کردند
اینجا بود که من شیپور به دست فرمان حمله دادم و تمام چند میلیون نفری که در چندین سال خون دل خوردن هم دل شده بودن برای هدفی مشترک حرکت کردیم
به سرعت خط دفاعی را نابود کردیم و وارد اردوگاه شدیم
تا تونستیم کشتیم ولی یک لحظه نگاهم به امیر افتاد
امیر و رهام دو رقیب همیشگی سخت درگیر بودند
رهام در نبرد نا برابر ناگهان جنگی که امیر برده بود را با خنجر مخفی تمام کرد
امیر زخمی شد و رهام خواست ضربه آخر را بزند که من به سرعت خواستم جلوگیری کنم ولی عالمی نزاشت
گفت :امپراطور اگر شما برید کماندار ها شما را میزنند
راست میگفت اونا تله گزاشته بودن
ولی رفتم و امیر در آخرین لحظه ضربه ای خورد من که داشتم از ناراحتی می افتادم دیدم رهام بالای سر من قصد فرو کردن خنجر دارد که ناگهان تیری مثل عقاب ب رهام برخورد کرد
بعله
پرواز
فرمانده دلیری که سال ها بود ندیده بودمش
اون چندین سال در دره مخفی شده بود
اون کمک کرد تا امر را به عقب سپاه ببریم
ولی دیگه دیر شده بود
امیر در اخرین لحظه: همیشه آزادی آرزوی یک دلیر مرد بود امید وارم انتقام من را بگیرید
و نگهان غرش عقابی در آسمان امیر کشته شد
فورا به میدان بازگشتم و برای اتمام آمدم
دست من تیری خورده بود و هر لحظه چشمم تار می شد
تیر را با درد فراوان بیرو کشیدم و حمله کردم
دیگه داشتیم پیروز میشدیم که عالمی گفت : امپراطور ما باید عقب نشینی کنیم تلفات خیلی سنگین بود
ولی یاد امیر نزاشت و من با روحیه بیشتر جنگیدم
چندین شبانه روز طول کشید تا در آخر ما نیرو ها گینگز را شکست دادیم
ولی رهام را پیدا نکردند که تیر دوم به پشت من خورد و از حال رفتم اما قبل آن که بیهوش شوم بلند شدم و محکم به سمت رهام رفتم و شمشیر پولادین جدم را در قبلش فرو کردم واین فرد را تا ابد نابود کردم
ولی دیگر توان نداشتم
و افتادم
چند ساعت بعد دیدم من در چند قدمی اردوگاه هستم و دیدم منظره ای که با آزادی همخون بود
اما یک مشکلی بود
گینگز اعظم
عالمی گفت من شوالیه ها او را به شدت زخمی کردیم ولی توانست توسط سربازان فراری فرار کند
به هر حال چه میشود کرد[/b]
[u]پایان فصل اول
در فصل دوم با ما باشید[/u]
انجمن عصرپادشاهان قسمتی از باشگاه بازیکنان عصرپادشاهان است. از این جهت دارای ثبت نام مجزا نمی باشد. هر بازیکنی که عضو عصرپادشاهان است، می تواند با نام کاربری و رمز مرکزی خود در انجمن نیز لاگین نماید.