بسم الله الرحمن الرحیم
باعرض سلام وخسته نباشید امیدوارم از این داستان هم خوشتون بیاد.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_h.palad اسم درداستان هادی _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا.
ما بالاخره سربازارو از سمت پایتخت به سمت شرق راهی کردیم.
دلیل اینکه ارشام از سمت شرق خیلی محافظت میکرد این بود که کتیبه در یک از شهر های اون دورو اطراف قرارداشت وکسی نمیدونست که کجاست.
اما ما با پنجاه هزار نفر پاداه به خراساننزدیک نزدیک تر میشدیم.
وقتی به اردوگاه رسدیدم دیدم امیر حالش بهتر شده و به اردوگاه اومده و معینم که دوباره مثل قبل قوی شده بود.
اما سربازان ما در کل 90 هزار نفر بودند که در اردوگاه مستقر شده بودند.
وکمانداران شاهین هم که در منطقه جنگلی حضور داشتند تا کسی از سمت جنگل اونارو غافلگیر نکنه.
من تنها نگرانیم از سمت کوه بود که عبور از اون واسه کینگیز ها خیلی دشوار بود.
در حال حرف زدن با امیر و معین بودم که پیکی با سرعت به سمت ما میومد نفس نفس زنان به ما رسید چهره اون خیلی اشفته بود گفتم از صورتت معلومه خبر بدی داری گفت فرمانده 2 تا خبر خوب دارم یکی بد.گفتم خب بگو تو که مارو نصف جون کردی.
سپاه شاهین که از سمت غرب اومده بود به اینجا رسیده.
گفتم ترسیدم فکر کردم که سپاه 400 هزار نفری کینگیز ها اومده.
گفت فرمانده خبر بدی که میخواستم بگم همین بود.
گفتم وای نه بدبخت شدیم.
گفت فرمانده خبر بعدیمم بگم گفت:فرمانده شاهین به جای بیست هزار نفر پنجاه هزار نفرو به اینجا اورده.
معین گفت حالا حالا با سپاه شاهین کلا میشیم 1صدو چهل هزار نفر بازم خیلی کمه .
امیر گفت یعنی 3 به 1 هستیم.
گفتم سپاه کینگیز ها از کدوم سمت میاند گفت فرمانده از سمت صحرا.
گفت متاسفانه اونها فیل هم دارند.
ما نمی تونستیم منتظر سپاه شاهین باشیم درسته اونها کمتر از یک روز دیگه به ما میر سند اما کینگیز ها هم دارند میان به سمت ما.
ما بدون دریغ کردنه وقت اماده شدیم منو علی معین علی رضا هادی و امیر اماده حرکت شدیم.
به سمت میدان جنگ حرکت کردیم.
سپاه 400هزار نفری روبروی ما بودم ما فقط 140 هزار نفر بودیم..
به امیر گفتم 30 هزار نفرو به سمت چپ جناح ببر علی رضا تو هم با 30 هزار نفر به سمت راست جناح برو.
معین تو با شمشیر زن ها روبرو رو پشتیبانی کن منم با تعدا 30 هزار نفر در عقب سپاه منتظر میمونم.
علی و هادی شما درکنار من بمونید.
فیل های سپاه دشمن در سمت چپ قرار داشت .
ناگهان ارشام از بالای فیلی داد زد ای سربازان ساده لوح شما امروز خون هایتان تمام این صحرا را به دریایی از خون تبدیل میکند پس برگردیدو به خانه هایتان بروید.
اما هادی با اسبش به سمت جلو رفتو داد زد ای سربازان غیور ایرانی از هیچی نهراسیدو به جنگ ادامه بدید چون ای ترسوها از تیزی شمشیر ایرانیان می ترسنده.
وتمام سپاه یک دفعه شمشیرهایشون بالا بردند وداد میزند زنده باد ایران.
در همین اوضاع بود که کینگیز ها شیپور جنگو به صدا در اوردند.
و نیروی بسیار زیاد به سپاه مرکزی ما حمله کردند ولی معین جلوی اونها مقاومت میکردکه ناگهان فیل ها به سمته چپ سپاه ما جایی که امیر بود حمله کردند ویکی یکی سرباز های امیرو با پاهاشون له میکردند.
امیر دید یک فیل داره جلوش میادپاشو برد بالا تا امیرو له کنه امیروپاشو به زمین گذاشت ایا امیر له شد.
نه ما دیدم که امیر با دوتا دستاش پای فیل رو محکم نگه داشته فیل هرچی بیشتر زور میورد بیشتر از پا در میومد که یکه دفعه چند تا کینگیز به سمت امیر حمله کردند امیر دستاش قفل بود و اگه دستاشو ول میکردله میشد.
بعد یکی از پهاشو بلند کرد وبه سینه کینگیز زد اما کینگیز های زیاد دورشو گرفتن که من به علی دستور دادم بره کمکش اما هادی داشت به سمتش میرفت روی اسب کمانشو برداشت و کینگیز های دوروبر امیرو رو میکشت تا امیر اسیب نبیند که فیل پاشو برداشت ومحکم به امیر ضربه زد.
امیر هم کهدیگه ضربه شدید خورد بود هودشو به سمته ششمشیری ک کنارش بود میخزید تا بهش برسه.
وقتی شمیرو برداشت بلند شد و همین که بلند شد دید پای فیل بالاست تا روی بدن امیر قرا بگیر پا رو برده بول بالا و به سرع تبه امیر کوبید اما قبلش هادی پرید اونو بغل کرد و هردوتایی به زمین خوردند.
فیل بالای سر هردوتاشون بود
و دیگه اونا هیچ شانسی نداشتند .
که ناگهان سنگ بزرگی به فیل خورد وفیل به زمین خورد.
اون ک بود کی میتونه باشه.
بله همونطور که فکر میکردید ناجی همیشگی شاهین ولی از کجا منجنیق اورده بود نامرد.
منجین ها سنگ های اتششین پرت میکردند و فیل ها یکی به زمین میخوردند.
در همون لحظه سپاه میانه معین شکست خورد.
چون تعدادشون خیلی زیاد بود واونا به سمت ما میومدند اخرین شانس ما بودیم اگه من جلوشونو نمیگرفتم سپاه ما از پشت قیچی می شد.
اما هنوز به نیروهای علی رضا که در راست منطقه بودند هیچ حمله ای نشده بود.
کینگیز ها جلو میومدند.
که شیپور زده شد بله سپاه پنجاه هزار نفر شاهین که همشون کماندار بودند تیروهاشون به سمت کینگیز های روبروی ما پرتاب کردند وخیلی هارو کشتند ارشامم که فیلش به زمین خورده بود هادی به سرعت دنبالش رفت تا اونو بکشه.
اما شاهین همینجوری داشت با سربازان کماندار ومنجنیقاش به سمت کینگیز ها تیر سنگ پرتاب میکرد.
در همین لحظه بود که سپاه علی رضا از سمت راست به کینگیز ها هجوم اورد.
واز سمت راست داشت کینگیز هارو جمع میکرد.شاهینم که دیگه تیرای نیروهاش تموم شده بود.
به سمت مرکز نیروهای اونا حمله بردو منم به کمکش رفتم.
و کینگیز اعظم در حال فرار بود.
که هادی پشت سر بانیروهای کمش حرکت میکر.
کینگیز از به یه تنگه ای که خیلی با ما فاصله داشت رسیدند.
بعد از میان بوته ودرخت ها نیروهایی تیر باران کردند هادیشونو هادی تیر به دستش خوردوافتاد زمین وکینگیز ها بهشون حمله کردند لی هادی ونیروهاش داشتند مقاومت میکردند.
که هادی یک لحظه به خدوروبرش نگاه کرد دید تمام نیروهاش قتل عام شدند.
وهادی داشت بهتنهایی میجنگید که دست راستشو قطع کردند.
اما شمشیرو به دست چپ گرفت و بلند شد تا بجنگه که اون یکی دستشو با تبر قطع کردند.
کینگیز ها به جلو میومدند که هادی رو بکشندکه هادی با پاهاش به اون ها ضربه میزد.
که اراشم گفت.
تیربارونش کنیدناگهان چندین تیر به سمت هادی پرتاب شد واون روی زمین زانو زد.
ارشام گفت تقصیر خودت بود هادی وبه جلو اومدو ادامه داد تو خودت تصمیم نگرفتی به من ملحق شی وگرنه من که تورو به سمت خودم دعوت کردم.
صورتشو اورد جلو گفت: تو ترسوویی هادی ترسو بودی که نتونستی خانواده تو نجات بدی.
که هادی بلند شدوبه سرعت با دوتا پاهاش به سینه اراشم کوبید.
و خودش به زمین افتاد ولی دیگه نمی تونست بلند شه.
ارشام بلند شد و با خنده ای زیر لب لب گفت.
بکشیدش وخودش از اونجا رفت یکی از کینگیز ها اومد وشمشیروشو برد بالا تا هادی رو بکشه.
که ناگهان تیری به گلوی سرباز کینگیزی خورد.
ولی این دفعه شاهین نبود من بودم که تیرو به گلوش زدم و معینو علی رضا علی شاهین با سربازا میجنگیدن که من به سرعت به سمت هادی رفتم اون در اغوش گرفتم که اون گفت: ممد حسن خوشحال شدم رفیق که از خیلی پیش کنارت بودم به تو خدمت کردم.
خواشه میکنم انتقام منو خانواده مو ازش بگیر.
ودیگه با صدایی ارومی گفت موفق باشی ممد حسن.
سرش به زمین افتاد من با ناراحتی اشکام از روی صورتم جاری شده بود.
که هادی روی زمین گذاشتمو.
بلند شدم ادامه داستان در برنامه بعدی.
ما پیروزی خوبی رو بدست اوردیم اما هادی رفیقمو از دست دادیم و تلفات زیادی دادیم اما هنوز یک شهر دیگه تا رسیدن به کتیبه مونده ما بعدا ز قدرت گرفتن دوباره به سمت کتیبه حرکت میکنیم.
امیدوارم از این داستان خوشتون اومد باشه 4 قسمت دیگه تا پایان این داستان نمونده امیدوارم در داستان های بعدی مارو یاری کنید.
باتشکر
باعرض سلام وخسته نباشید امیدوارم از این داستان هم خوشتون بیاد.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_h.palad اسم درداستان هادی _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا.
ما بالاخره سربازارو از سمت پایتخت به سمت شرق راهی کردیم.
دلیل اینکه ارشام از سمت شرق خیلی محافظت میکرد این بود که کتیبه در یک از شهر های اون دورو اطراف قرارداشت وکسی نمیدونست که کجاست.
اما ما با پنجاه هزار نفر پاداه به خراساننزدیک نزدیک تر میشدیم.
وقتی به اردوگاه رسدیدم دیدم امیر حالش بهتر شده و به اردوگاه اومده و معینم که دوباره مثل قبل قوی شده بود.
اما سربازان ما در کل 90 هزار نفر بودند که در اردوگاه مستقر شده بودند.
وکمانداران شاهین هم که در منطقه جنگلی حضور داشتند تا کسی از سمت جنگل اونارو غافلگیر نکنه.
من تنها نگرانیم از سمت کوه بود که عبور از اون واسه کینگیز ها خیلی دشوار بود.
در حال حرف زدن با امیر و معین بودم که پیکی با سرعت به سمت ما میومد نفس نفس زنان به ما رسید چهره اون خیلی اشفته بود گفتم از صورتت معلومه خبر بدی داری گفت فرمانده 2 تا خبر خوب دارم یکی بد.گفتم خب بگو تو که مارو نصف جون کردی.
سپاه شاهین که از سمت غرب اومده بود به اینجا رسیده.
گفتم ترسیدم فکر کردم که سپاه 400 هزار نفری کینگیز ها اومده.
گفت فرمانده خبر بدی که میخواستم بگم همین بود.
گفتم وای نه بدبخت شدیم.
گفت فرمانده خبر بعدیمم بگم گفت:فرمانده شاهین به جای بیست هزار نفر پنجاه هزار نفرو به اینجا اورده.
معین گفت حالا حالا با سپاه شاهین کلا میشیم 1صدو چهل هزار نفر بازم خیلی کمه .
امیر گفت یعنی 3 به 1 هستیم.
گفتم سپاه کینگیز ها از کدوم سمت میاند گفت فرمانده از سمت صحرا.
گفت متاسفانه اونها فیل هم دارند.
ما نمی تونستیم منتظر سپاه شاهین باشیم درسته اونها کمتر از یک روز دیگه به ما میر سند اما کینگیز ها هم دارند میان به سمت ما.
ما بدون دریغ کردنه وقت اماده شدیم منو علی معین علی رضا هادی و امیر اماده حرکت شدیم.
به سمت میدان جنگ حرکت کردیم.
سپاه 400هزار نفری روبروی ما بودم ما فقط 140 هزار نفر بودیم..
به امیر گفتم 30 هزار نفرو به سمت چپ جناح ببر علی رضا تو هم با 30 هزار نفر به سمت راست جناح برو.
معین تو با شمشیر زن ها روبرو رو پشتیبانی کن منم با تعدا 30 هزار نفر در عقب سپاه منتظر میمونم.
علی و هادی شما درکنار من بمونید.
فیل های سپاه دشمن در سمت چپ قرار داشت .
ناگهان ارشام از بالای فیلی داد زد ای سربازان ساده لوح شما امروز خون هایتان تمام این صحرا را به دریایی از خون تبدیل میکند پس برگردیدو به خانه هایتان بروید.
اما هادی با اسبش به سمت جلو رفتو داد زد ای سربازان غیور ایرانی از هیچی نهراسیدو به جنگ ادامه بدید چون ای ترسوها از تیزی شمشیر ایرانیان می ترسنده.
وتمام سپاه یک دفعه شمشیرهایشون بالا بردند وداد میزند زنده باد ایران.
در همین اوضاع بود که کینگیز ها شیپور جنگو به صدا در اوردند.
و نیروی بسیار زیاد به سپاه مرکزی ما حمله کردند ولی معین جلوی اونها مقاومت میکردکه ناگهان فیل ها به سمته چپ سپاه ما جایی که امیر بود حمله کردند ویکی یکی سرباز های امیرو با پاهاشون له میکردند.
امیر دید یک فیل داره جلوش میادپاشو برد بالا تا امیرو له کنه امیروپاشو به زمین گذاشت ایا امیر له شد.
نه ما دیدم که امیر با دوتا دستاش پای فیل رو محکم نگه داشته فیل هرچی بیشتر زور میورد بیشتر از پا در میومد که یکه دفعه چند تا کینگیز به سمت امیر حمله کردند امیر دستاش قفل بود و اگه دستاشو ول میکردله میشد.
بعد یکی از پهاشو بلند کرد وبه سینه کینگیز زد اما کینگیز های زیاد دورشو گرفتن که من به علی دستور دادم بره کمکش اما هادی داشت به سمتش میرفت روی اسب کمانشو برداشت و کینگیز های دوروبر امیرو رو میکشت تا امیر اسیب نبیند که فیل پاشو برداشت ومحکم به امیر ضربه زد.
امیر هم کهدیگه ضربه شدید خورد بود هودشو به سمته ششمشیری ک کنارش بود میخزید تا بهش برسه.
وقتی شمیرو برداشت بلند شد و همین که بلند شد دید پای فیل بالاست تا روی بدن امیر قرا بگیر پا رو برده بول بالا و به سرع تبه امیر کوبید اما قبلش هادی پرید اونو بغل کرد و هردوتایی به زمین خوردند.
فیل بالای سر هردوتاشون بود
و دیگه اونا هیچ شانسی نداشتند .
که ناگهان سنگ بزرگی به فیل خورد وفیل به زمین خورد.
اون ک بود کی میتونه باشه.
بله همونطور که فکر میکردید ناجی همیشگی شاهین ولی از کجا منجنیق اورده بود نامرد.
منجین ها سنگ های اتششین پرت میکردند و فیل ها یکی به زمین میخوردند.
در همون لحظه سپاه میانه معین شکست خورد.
چون تعدادشون خیلی زیاد بود واونا به سمت ما میومدند اخرین شانس ما بودیم اگه من جلوشونو نمیگرفتم سپاه ما از پشت قیچی می شد.
اما هنوز به نیروهای علی رضا که در راست منطقه بودند هیچ حمله ای نشده بود.
کینگیز ها جلو میومدند.
که شیپور زده شد بله سپاه پنجاه هزار نفر شاهین که همشون کماندار بودند تیروهاشون به سمت کینگیز های روبروی ما پرتاب کردند وخیلی هارو کشتند ارشامم که فیلش به زمین خورده بود هادی به سرعت دنبالش رفت تا اونو بکشه.
اما شاهین همینجوری داشت با سربازان کماندار ومنجنیقاش به سمت کینگیز ها تیر سنگ پرتاب میکرد.
در همین لحظه بود که سپاه علی رضا از سمت راست به کینگیز ها هجوم اورد.
واز سمت راست داشت کینگیز هارو جمع میکرد.شاهینم که دیگه تیرای نیروهاش تموم شده بود.
به سمت مرکز نیروهای اونا حمله بردو منم به کمکش رفتم.
و کینگیز اعظم در حال فرار بود.
که هادی پشت سر بانیروهای کمش حرکت میکر.
کینگیز از به یه تنگه ای که خیلی با ما فاصله داشت رسیدند.
بعد از میان بوته ودرخت ها نیروهایی تیر باران کردند هادیشونو هادی تیر به دستش خوردوافتاد زمین وکینگیز ها بهشون حمله کردند لی هادی ونیروهاش داشتند مقاومت میکردند.
که هادی یک لحظه به خدوروبرش نگاه کرد دید تمام نیروهاش قتل عام شدند.
وهادی داشت بهتنهایی میجنگید که دست راستشو قطع کردند.
اما شمشیرو به دست چپ گرفت و بلند شد تا بجنگه که اون یکی دستشو با تبر قطع کردند.
کینگیز ها به جلو میومدند که هادی رو بکشندکه هادی با پاهاش به اون ها ضربه میزد.
که اراشم گفت.
تیربارونش کنیدناگهان چندین تیر به سمت هادی پرتاب شد واون روی زمین زانو زد.
ارشام گفت تقصیر خودت بود هادی وبه جلو اومدو ادامه داد تو خودت تصمیم نگرفتی به من ملحق شی وگرنه من که تورو به سمت خودم دعوت کردم.
صورتشو اورد جلو گفت: تو ترسوویی هادی ترسو بودی که نتونستی خانواده تو نجات بدی.
که هادی بلند شدوبه سرعت با دوتا پاهاش به سینه اراشم کوبید.
و خودش به زمین افتاد ولی دیگه نمی تونست بلند شه.
ارشام بلند شد و با خنده ای زیر لب لب گفت.
بکشیدش وخودش از اونجا رفت یکی از کینگیز ها اومد وشمشیروشو برد بالا تا هادی رو بکشه.
که ناگهان تیری به گلوی سرباز کینگیزی خورد.
ولی این دفعه شاهین نبود من بودم که تیرو به گلوش زدم و معینو علی رضا علی شاهین با سربازا میجنگیدن که من به سرعت به سمت هادی رفتم اون در اغوش گرفتم که اون گفت: ممد حسن خوشحال شدم رفیق که از خیلی پیش کنارت بودم به تو خدمت کردم.
خواشه میکنم انتقام منو خانواده مو ازش بگیر.
ودیگه با صدایی ارومی گفت موفق باشی ممد حسن.
سرش به زمین افتاد من با ناراحتی اشکام از روی صورتم جاری شده بود.
که هادی روی زمین گذاشتمو.
بلند شدم ادامه داستان در برنامه بعدی.
ما پیروزی خوبی رو بدست اوردیم اما هادی رفیقمو از دست دادیم و تلفات زیادی دادیم اما هنوز یک شهر دیگه تا رسیدن به کتیبه مونده ما بعدا ز قدرت گرفتن دوباره به سمت کتیبه حرکت میکنیم.
امیدوارم از این داستان خوشتون اومد باشه 4 قسمت دیگه تا پایان این داستان نمونده امیدوارم در داستان های بعدی مارو یاری کنید.
باتشکر
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.