امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد.
رمو اسم درداستان رموhakhamaneshe اسم در داستان مهدیsa-ghar در نقش ابجی ساغرbenyaminmomeni اسم در داستان بنیامین amirbagheri@ اسم درداستان امیرal.ha اسم درداستان علیرضاrismanchian2 اسم در داستان نیماmoein4321 اسم درداستان معین anatomrouse اسم درداستان anatomrouse سیب12اسم درداستان گوگوریو.
به نام خدا
بعد از اینکه تونستیم ازپایتخت فرار کنیم من به شهر خودم یعنی خراسان رضوی حرکت کردم .
سربازهای ما بسیار کم بودند.
و مااگه به خراسان می رسیدیم جامون بسیار امن میشد.
علی رضا رمو نیما رفته بودندامیر نجات بدندایا اونها امیرنجات داده بودند.
مابه خراسان رضوی رسیدیدم اما هنوز 100کیلومتر باقی مونده بود.
تو راه به جنگلی رسیدیم از داخل اون جنگل در حال حرکت بودییم من ابجی ساغر بنیامین مهدی داشتیم می رفتیم که ناگهان پای مهدی رفت
تو تله و بین اسمون زمین بود.
همه بهش خندیدیم هههههههههههههههههههه .
من چاقو رو برداشتم طناب باز کردم .
مهدی گفت ممنونم ناگهان من پرت کرد گفتم چیکار کردی بله یک تیر خورد وسط سینه مهدی اون جون من نجات داد.
ناگهان بنیامین گفت:
گینگیزها حمله کردند گینگیزها حمله کردند.
ابجی ساغر مهدی ببربه مشهد ما دفاع می کنیم.
در حال جنگ بودیم یک گینگیزی داشت بابنیامین میجنگید از پشت بنیامین یک گینگیزی اومد.
شمشیرش برد بالابزنه بنیامین بکشه که من شمشیرم پرت کردم خورد وسط پیشانی گینگیزی و به درخت اویزون شد.
به بنیامین گفتم ای عوض اون باری که نجاتم دادی.
در حال جنگ بودیم تمام نیروهاذ کشته شده بودند و گینگیزها 1000 نفر بودند.
من گفتم دنبال من بیا بنیامین رفتیم تو راه گینگیزها تیر پرتاب میکردن که بنیامین افتاد رو زمین من برگشتم چند تا تیر به سمتم میومد.
کمرم تا جایی که ممکن بود به پشت بردم .{مثل صحنه ای معروف ماتریکس}
تیر ها به سمتما میومدند دست مهدی رو گرفتم بلندش کردم به سرعت به جلو می رفتیم.
بهش گفتم از سمت راست بیا داشتیم می رفتیم .
کههههههههههههههههههههههههههههه .
رسیدیم به ابشارکه هیچ راه فراری نداشت.
بنیامین گفتمچه ود اومدی تو داستان چه زودی باید دو تاییمون کشته بشیم.
بنیامین گفت نه من تازه اومدم تو داستان شده بال در بیارم از اینجا می رم ولی نمیمیرم.
گینگیزها اروم اروم جلو میومدند یک دفعه حمله کردند که... .
یک تیر خورد تو پای گینگیزی اون کی بود.
چند تیرپرتاب شد به گینگیزها و ناگهان ارتشی از پشت درخت ها بیرون اومدند حملهههههههههههههههههههههههههههههههه.
چند تا گینگیزی ما رو محاصره کرده بودند که مردی از پشت بوته ها که دو تا شمشیر داشتا ومد بیرون اونها رو در یک چشم بهم زدن نابود کرد.
گفتم درود بر تو شما کی هستید صورتش رداشت گفت :درود بر فرمانده محمد حسن اسم من
anatomrouse است و فرمانده خراسان هستند سربازهای تو بعد از قانع کردن من تونستن مارو متحد کنند بعد از تمام شدن جنگ همه صورتاشون برداشتند.
به نظر شما چه کسانی بودند تبر دار معروف رموفرمانده شجاع علی رضا کماندار قهار نیما وامیربودند .
رمو می خواست بگهک گفتم : قضیه رو فهمیدم anatomrouse گفت :من حاکم خراسان جنوبی و فرماندهی از جنوب جمع کردم ما می تونیم باهم متحد بشیم تمام دنیا رو تسخیر کنیم.
ما یه سرعت به مشهد رفتیم.
در اتاقی فرماندهان خراسان جنوبی حاکم مناطق جنوبی نشسته بودند.
داخل شدم اسم حاکم خراسان معین بودکه خدمات شایانی به کشور انجام داده بود.
فرمانده مناطق جنوبی که تونسته بود خلیج فارس از دست گینگیزها نجات بده و ماری 9 متری روی گردنش پیچیده بود و اسمش گوگوریو.
پای میز نشستیم.
حاکم خراسان جنوبی یا همون بیرجند اقای معین گفت: سربازان ما خسته هستند پادشاه فرار کرده شما اگه به ما تدارکات جنگی نفرستید مابه شما کمک نمی کنیم.
گوگوریو گفت: یک وقت سردیت نکنه .
معین با صدای بلند گفت : چی گفتی . که مار گوگوریو سمت معین چپ چپ نگاه کرد .
من محکم روی میز کوبوندم گفتم : بسه دیگه اقایون من فکر اذوقه غلات کردم من به گیلان و تبریز خدمات زیادی کردم ما می تونیم از سمت دریا خزر به سمت مردم تبریز گیلانم بریم و ازشون کمک بخواهیم.
معین و گوگوریو گفتند باشه حتما.
رمو تو و ابجی ساغر سرباز هارو بردارید به سمت تبریز وگیلان برید ازشون در خواست اذوقه کنید.
علی رضا اومد توگوش من گفت مهدی داره می میره .
من سریع به سمت اتاق مهدی رفتم مهدی چشماش باز نمی کرد.
مهدی چشمات باز کن مهدی.
مهدی تومثل ممد31 بهداد من ترک نکن مهدیییییییییییییییییییییییییییییی.
مهدی مرده بود سرم گذاشتم رو پاهاش گفتم مهدییییییییییییی.مهدی مهدی مهدی.
که ناگهان نیما گفت : پاهاش تکون خورد بنیامین حرفش تاییدکرد.
دکتر نجاتش بدهههههههههههههههههههههه هرچی بخوای بهت میدم ولی نجاتش بده .
دکتر بعد از چند دقیقه گفت: دکتر گفت برید بیرون ما رفتیم بیرون .
اما رمو داخل اتاق موند.
رمو بعد از چند دقیقه
اومد بیرون گفت محمد حسن درداز دست دادن دوست خیلی سخته ولی مهدی نمرده اون زنده موند.
من به سرعت رفتم تو چشماش باز بود گفتم ترسوندی من مهدی.
مهدی با صدای ارامی گفت من من من 7 تا جون دارم .
گفتم تا تو من نکشی نمی میری .
استراحت کن هنوز خیلی وقت داریم تا با گینگیزها بجنگیم من از اتاق اومدم بیرون به رمو گفتم هرچه سریع تر با ابجی ساغر بریداذوقه بیارید
و... .
در نظر سنجی شرکت کنید ممنون .
رمو اسم درداستان رموhakhamaneshe اسم در داستان مهدیsa-ghar در نقش ابجی ساغرbenyaminmomeni اسم در داستان بنیامین amirbagheri@ اسم درداستان امیرal.ha اسم درداستان علیرضاrismanchian2 اسم در داستان نیماmoein4321 اسم درداستان معین anatomrouse اسم درداستان anatomrouse سیب12اسم درداستان گوگوریو.
به نام خدا
بعد از اینکه تونستیم ازپایتخت فرار کنیم من به شهر خودم یعنی خراسان رضوی حرکت کردم .
سربازهای ما بسیار کم بودند.
و مااگه به خراسان می رسیدیم جامون بسیار امن میشد.
علی رضا رمو نیما رفته بودندامیر نجات بدندایا اونها امیرنجات داده بودند.
مابه خراسان رضوی رسیدیدم اما هنوز 100کیلومتر باقی مونده بود.
تو راه به جنگلی رسیدیم از داخل اون جنگل در حال حرکت بودییم من ابجی ساغر بنیامین مهدی داشتیم می رفتیم که ناگهان پای مهدی رفت
تو تله و بین اسمون زمین بود.
همه بهش خندیدیم هههههههههههههههههههه .
من چاقو رو برداشتم طناب باز کردم .
مهدی گفت ممنونم ناگهان من پرت کرد گفتم چیکار کردی بله یک تیر خورد وسط سینه مهدی اون جون من نجات داد.
ناگهان بنیامین گفت:
گینگیزها حمله کردند گینگیزها حمله کردند.
ابجی ساغر مهدی ببربه مشهد ما دفاع می کنیم.
در حال جنگ بودیم یک گینگیزی داشت بابنیامین میجنگید از پشت بنیامین یک گینگیزی اومد.
شمشیرش برد بالابزنه بنیامین بکشه که من شمشیرم پرت کردم خورد وسط پیشانی گینگیزی و به درخت اویزون شد.
به بنیامین گفتم ای عوض اون باری که نجاتم دادی.
در حال جنگ بودیم تمام نیروهاذ کشته شده بودند و گینگیزها 1000 نفر بودند.
من گفتم دنبال من بیا بنیامین رفتیم تو راه گینگیزها تیر پرتاب میکردن که بنیامین افتاد رو زمین من برگشتم چند تا تیر به سمتم میومد.
کمرم تا جایی که ممکن بود به پشت بردم .{مثل صحنه ای معروف ماتریکس}
تیر ها به سمتما میومدند دست مهدی رو گرفتم بلندش کردم به سرعت به جلو می رفتیم.
بهش گفتم از سمت راست بیا داشتیم می رفتیم .
کههههههههههههههههههههههههههههه .
رسیدیم به ابشارکه هیچ راه فراری نداشت.
بنیامین گفتمچه ود اومدی تو داستان چه زودی باید دو تاییمون کشته بشیم.
بنیامین گفت نه من تازه اومدم تو داستان شده بال در بیارم از اینجا می رم ولی نمیمیرم.
گینگیزها اروم اروم جلو میومدند یک دفعه حمله کردند که... .
یک تیر خورد تو پای گینگیزی اون کی بود.
چند تیرپرتاب شد به گینگیزها و ناگهان ارتشی از پشت درخت ها بیرون اومدند حملهههههههههههههههههههههههههههههههه.
چند تا گینگیزی ما رو محاصره کرده بودند که مردی از پشت بوته ها که دو تا شمشیر داشتا ومد بیرون اونها رو در یک چشم بهم زدن نابود کرد.
گفتم درود بر تو شما کی هستید صورتش رداشت گفت :درود بر فرمانده محمد حسن اسم من
anatomrouse است و فرمانده خراسان هستند سربازهای تو بعد از قانع کردن من تونستن مارو متحد کنند بعد از تمام شدن جنگ همه صورتاشون برداشتند.
به نظر شما چه کسانی بودند تبر دار معروف رموفرمانده شجاع علی رضا کماندار قهار نیما وامیربودند .
رمو می خواست بگهک گفتم : قضیه رو فهمیدم anatomrouse گفت :من حاکم خراسان جنوبی و فرماندهی از جنوب جمع کردم ما می تونیم باهم متحد بشیم تمام دنیا رو تسخیر کنیم.
ما یه سرعت به مشهد رفتیم.
در اتاقی فرماندهان خراسان جنوبی حاکم مناطق جنوبی نشسته بودند.
داخل شدم اسم حاکم خراسان معین بودکه خدمات شایانی به کشور انجام داده بود.
فرمانده مناطق جنوبی که تونسته بود خلیج فارس از دست گینگیزها نجات بده و ماری 9 متری روی گردنش پیچیده بود و اسمش گوگوریو.
پای میز نشستیم.
حاکم خراسان جنوبی یا همون بیرجند اقای معین گفت: سربازان ما خسته هستند پادشاه فرار کرده شما اگه به ما تدارکات جنگی نفرستید مابه شما کمک نمی کنیم.
گوگوریو گفت: یک وقت سردیت نکنه .
معین با صدای بلند گفت : چی گفتی . که مار گوگوریو سمت معین چپ چپ نگاه کرد .
من محکم روی میز کوبوندم گفتم : بسه دیگه اقایون من فکر اذوقه غلات کردم من به گیلان و تبریز خدمات زیادی کردم ما می تونیم از سمت دریا خزر به سمت مردم تبریز گیلانم بریم و ازشون کمک بخواهیم.
معین و گوگوریو گفتند باشه حتما.
رمو تو و ابجی ساغر سرباز هارو بردارید به سمت تبریز وگیلان برید ازشون در خواست اذوقه کنید.
علی رضا اومد توگوش من گفت مهدی داره می میره .
من سریع به سمت اتاق مهدی رفتم مهدی چشماش باز نمی کرد.
مهدی چشمات باز کن مهدی.
مهدی تومثل ممد31 بهداد من ترک نکن مهدیییییییییییییییییییییییییییییی.
مهدی مرده بود سرم گذاشتم رو پاهاش گفتم مهدییییییییییییی.مهدی مهدی مهدی.
که ناگهان نیما گفت : پاهاش تکون خورد بنیامین حرفش تاییدکرد.
دکتر نجاتش بدهههههههههههههههههههههه هرچی بخوای بهت میدم ولی نجاتش بده .
دکتر بعد از چند دقیقه گفت: دکتر گفت برید بیرون ما رفتیم بیرون .
اما رمو داخل اتاق موند.
رمو بعد از چند دقیقه
اومد بیرون گفت محمد حسن درداز دست دادن دوست خیلی سخته ولی مهدی نمرده اون زنده موند.
من به سرعت رفتم تو چشماش باز بود گفتم ترسوندی من مهدی.
مهدی با صدای ارامی گفت من من من 7 تا جون دارم .
گفتم تا تو من نکشی نمی میری .
استراحت کن هنوز خیلی وقت داریم تا با گینگیزها بجنگیم من از اتاق اومدم بیرون به رمو گفتم هرچه سریع تر با ابجی ساغر بریداذوقه بیارید
و... .
در نظر سنجی شرکت کنید ممنون .
نظرسنجی
- خوب
- متوسط
- بد
- حوصله خوندن نداشتم
این مطلب در 1393/03/08 15:59:47 نوشته شده است و در 1393/03/09 08:51:14 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.