آنچه در قسمت قبل دیدیم که قهرمانامون وقتی به صحنه میرسن مبینن یه شخص مرموز در حال مبارزه با اژدهایی چند سره ... در جنگ قهرمانامون با هیدرا معین بیش از حد به خودش فشار میاره ... اکسکالیبور با توجه به اینکه نیمه تاریک پیدا کرده باعث شده بود رگه های تاریکی تا ساعد معین بالا بیان ... هادی که مسئله رو متوجه میشه هرگونه دست زدن مستقیم به اکسکالیبور رو ممنوع میکنه و دست معین رو که از درد به خودش میپیچه از آرنج قطع میکنه
و اما ادامه داستان ..
....
5 ساعت بعد از هیاهوی جنگ .. نزدیکای عصر
-(ممدحسن) : وضع معین چطوره ؟؟؟
-(هادی) : خونریزیش بند اومد الانم تازه خوابش برد ... الانم دیگه عصره احتمالا شب رو باس اینجا بمونیم .. ممد حسن تا هوا روشنه برو ببینین میتونی چیزی شکار کنی برا امشب
-(شاهین) : پس منم میرم یه مقدار هیزم جمع کنم
-(هادی) : قربون دستت ... یه چند تا گیاه هم بهت نشون میدم ببین میتونی پیداشون کنی یا نه برا درمان زخم خیلی خوبن
....
چند ساعت بعد .. شب توی کمپ
-(فرد مرموز) : ظهر وقتی شندیم مقصد شما هم المپه تصمیم گرفتم همراهتون بشم اما دلیلتون برای رفتن به المپ چیه ؟؟؟
-(علیرضا) : فک نمیکنی اول باس خودت رو معرفی کنی ؟؟؟
-(فرد مرموز) : درست میگی شرمنده ... اسم من محمده ... راستش من داشتم سمت المپ میرفتم که پدرم رو ببینم ولی تو راه متوجه این اژدها شدم که داشت این سربازا رو قتل عام میکرد ... منتهی خیلی قوی بود از سربازا تقریبا کسی زنده نموند اگه شما نمیرسیدید منم تا الان زنده نبودم
-(هادی) : گفتی پدرت در المپ زندگی میکنه ؟؟؟ اسمش چیه ؟؟؟
-(محمد) : راستش من بچگیم تو یه روستا پیدا شدم و یه خانواده روستایی ساده منو بزرگ کردن ... از همون بچگی زور و توانایی جسمی غیر عادی ای داشتم ... و هرچه بزرگتر میشدم قدرتم بیشتر شد ... با هیولاها و موجودات زیادی جنگیدم ... در حدی که تو سرزمینم منو یه قهرمان میشناسن دیگه و حسابی معروفم
یه روز که تو عمارتم نشسته بودم زنی زیبا رو وارد شد که خودش رو آتـنا خـواهر بزرگتر من و دختر زئوس معرفی کرد ... منو رو هراکلس خطاب کرد ..طبق گفته هاش من توی نوزادی دزیده شدم و انگار به من معجونی دادن که من رو یه انسان عادی میکنه ولی از شانس یا تقدیر معجون اونقدرا قوی نبوده و هنوز قدرت جسمیم رو دارم .. این اسب بالدار که اسمش پگاسوسه هم همراهش اورد تا بتونم باهاش به المپ برم
-(شاهین) : هادی .. زئوس همون نیود که تعریف میکردی که الان حاکم المپه
-(ممدحسن) : خوب پارتیمون هم جور شد .. میتونیم ازش بخوایم بخاطر نجات جون پسرش تخم های ... ( داشت صحبت میکرد که علیرضا با آرنج میزنه تو پهلوش که داری زیادی صحبت میکنی )
-(هادی) : اما اگه واقعا پسر زئوسی پس یه چیزایی حتما بارته رو کمکت حساب میکنیم .. خب دیگه بخوابین فردا به سمت المپ حرکت میکنیم
-(شاهین) : پس معین چی ؟؟؟ اونم با خودمون ببریم ؟؟؟
-(هادی) : بد نمیگی ... جدا از وضعیتش .. الان دیگه مبارزه واسش سخته ... بهتره همین جا بمونه
-(ممدحسن) : شما برین من همینجا میمونم باش و مواظبشم
صبح وقتی هوا روشن شد هادی و شاهین و علیرضا و محمد سوار بر موجودات افسانه ایشون به سمت المپ میرن و از ممدحسن و معین جدا میشن
......
بالای نوک قله کوه ... سرزمین المپ
-(هادی) : این دروازه های طلایی رو میبینین ؟؟؟؟ به این معنیه که رسیدیم
-(محمد) : انگار یکی هم دم در منتظر ماست ... صبر کن ببینم اون که آتناس
قهرمانامون به محض پیاده شدن :
-(آتنا) : خوش اومدین منتظرتون بودم ... ( وفرمان میده دروازه ها رو باز کنن )
دروازه های طلایی باز میشن ... چیزی که قهرمانامون میبینن خونه های بسیار زیبا از جنس طلا و نقره و بلور و الماسه
-(شاهین درگوش علیرضا) : مگه هادی نگفته بود یه دهکده س رو قله کوه ؟؟؟
-(علیرضا) : راست میگی منم راس میگی منم انتظار همچین چیزی رو نداشتم
-(آتنا) : راستش پدرم هنوز از زنده بودنت اطلاع نداره محمد ... همسرش هرا موضوع زنده موندنت رو مخفی کرده بود
من بعد از شنیدن اینکه یه نفر شیر نیمیان رو کشته به دنبالش گشتم ... یه مدت زیر نظرت داشتم و یکم تحقیق کردم .. همین که پگاسوس تاییدت کرد کافیه ... راستش اولین کادوی پدر موقع تولدت بود
خوب دیگه رسیدیم این سرباز شما رو تا تالار اصلی هدایت میکنه
.... چند دقیقه بعد
-(سرباز) : همینجا منتظر باشید
چند لحظه بعد از درب بالایی سالن فردی وارد میشه ... قدبلند و هیکلی .. دارای ریش سفید پرپشت و بلند و یه تاج طلایی
( لباس که چی بگم کلا یه متر پارچه سفید دور خودش بسته )
هنوز چند قدمی برنداشته بود که فردی داخل میشه :
- سرورم خبر اوردن که به خزانه دستبرد زده شده ... که عصای جنگی شما (thunder maker) و تخم های اژدهای اصیل جزو اقلام دزدیه شدن
زئوس اژ شدت ناراحتی فریادی میکشه جوری سالن به لرزه در میاد و ابر های رعد و برق میزنن ... فرمان میده سریعا در های اصلی المپ رو ببندن .. کسی اجازه ورود و خروج نداره ... همچنین فرمان میده قهرمانامون رو تا مشخص شدن مجرم بازداشت کنن
شرمنده دیر شد .. سرم خیلی شلوغه
اما چه اتفاقی برای دوستامون میفته ؟؟؟...آیا ازین مخمصه هم نجا پیدا میکنن ؟؟؟ .. چه کسی مسئول این دزدیه ؟؟؟ قسمت های بعدم دنبال کنین
اینم مجسمه هرکول تو بیستون خودمون :
http://photos01.wisgoon.com/media/pin/images/o/2014/9/7/10/1410069584685484.JPG
و اما ادامه داستان ..
....
5 ساعت بعد از هیاهوی جنگ .. نزدیکای عصر
-(ممدحسن) : وضع معین چطوره ؟؟؟
-(هادی) : خونریزیش بند اومد الانم تازه خوابش برد ... الانم دیگه عصره احتمالا شب رو باس اینجا بمونیم .. ممد حسن تا هوا روشنه برو ببینین میتونی چیزی شکار کنی برا امشب
-(شاهین) : پس منم میرم یه مقدار هیزم جمع کنم
-(هادی) : قربون دستت ... یه چند تا گیاه هم بهت نشون میدم ببین میتونی پیداشون کنی یا نه برا درمان زخم خیلی خوبن
....
چند ساعت بعد .. شب توی کمپ
-(فرد مرموز) : ظهر وقتی شندیم مقصد شما هم المپه تصمیم گرفتم همراهتون بشم اما دلیلتون برای رفتن به المپ چیه ؟؟؟
-(علیرضا) : فک نمیکنی اول باس خودت رو معرفی کنی ؟؟؟
-(فرد مرموز) : درست میگی شرمنده ... اسم من محمده ... راستش من داشتم سمت المپ میرفتم که پدرم رو ببینم ولی تو راه متوجه این اژدها شدم که داشت این سربازا رو قتل عام میکرد ... منتهی خیلی قوی بود از سربازا تقریبا کسی زنده نموند اگه شما نمیرسیدید منم تا الان زنده نبودم
-(هادی) : گفتی پدرت در المپ زندگی میکنه ؟؟؟ اسمش چیه ؟؟؟
-(محمد) : راستش من بچگیم تو یه روستا پیدا شدم و یه خانواده روستایی ساده منو بزرگ کردن ... از همون بچگی زور و توانایی جسمی غیر عادی ای داشتم ... و هرچه بزرگتر میشدم قدرتم بیشتر شد ... با هیولاها و موجودات زیادی جنگیدم ... در حدی که تو سرزمینم منو یه قهرمان میشناسن دیگه و حسابی معروفم
یه روز که تو عمارتم نشسته بودم زنی زیبا رو وارد شد که خودش رو آتـنا خـواهر بزرگتر من و دختر زئوس معرفی کرد ... منو رو هراکلس خطاب کرد ..طبق گفته هاش من توی نوزادی دزیده شدم و انگار به من معجونی دادن که من رو یه انسان عادی میکنه ولی از شانس یا تقدیر معجون اونقدرا قوی نبوده و هنوز قدرت جسمیم رو دارم .. این اسب بالدار که اسمش پگاسوسه هم همراهش اورد تا بتونم باهاش به المپ برم
-(شاهین) : هادی .. زئوس همون نیود که تعریف میکردی که الان حاکم المپه
-(ممدحسن) : خوب پارتیمون هم جور شد .. میتونیم ازش بخوایم بخاطر نجات جون پسرش تخم های ... ( داشت صحبت میکرد که علیرضا با آرنج میزنه تو پهلوش که داری زیادی صحبت میکنی )
-(هادی) : اما اگه واقعا پسر زئوسی پس یه چیزایی حتما بارته رو کمکت حساب میکنیم .. خب دیگه بخوابین فردا به سمت المپ حرکت میکنیم
-(شاهین) : پس معین چی ؟؟؟ اونم با خودمون ببریم ؟؟؟
-(هادی) : بد نمیگی ... جدا از وضعیتش .. الان دیگه مبارزه واسش سخته ... بهتره همین جا بمونه
-(ممدحسن) : شما برین من همینجا میمونم باش و مواظبشم
صبح وقتی هوا روشن شد هادی و شاهین و علیرضا و محمد سوار بر موجودات افسانه ایشون به سمت المپ میرن و از ممدحسن و معین جدا میشن
......
بالای نوک قله کوه ... سرزمین المپ
-(هادی) : این دروازه های طلایی رو میبینین ؟؟؟؟ به این معنیه که رسیدیم
-(محمد) : انگار یکی هم دم در منتظر ماست ... صبر کن ببینم اون که آتناس
قهرمانامون به محض پیاده شدن :
-(آتنا) : خوش اومدین منتظرتون بودم ... ( وفرمان میده دروازه ها رو باز کنن )
دروازه های طلایی باز میشن ... چیزی که قهرمانامون میبینن خونه های بسیار زیبا از جنس طلا و نقره و بلور و الماسه
-(شاهین درگوش علیرضا) : مگه هادی نگفته بود یه دهکده س رو قله کوه ؟؟؟
-(علیرضا) : راست میگی منم راس میگی منم انتظار همچین چیزی رو نداشتم
-(آتنا) : راستش پدرم هنوز از زنده بودنت اطلاع نداره محمد ... همسرش هرا موضوع زنده موندنت رو مخفی کرده بود
من بعد از شنیدن اینکه یه نفر شیر نیمیان رو کشته به دنبالش گشتم ... یه مدت زیر نظرت داشتم و یکم تحقیق کردم .. همین که پگاسوس تاییدت کرد کافیه ... راستش اولین کادوی پدر موقع تولدت بود
خوب دیگه رسیدیم این سرباز شما رو تا تالار اصلی هدایت میکنه
.... چند دقیقه بعد
-(سرباز) : همینجا منتظر باشید
چند لحظه بعد از درب بالایی سالن فردی وارد میشه ... قدبلند و هیکلی .. دارای ریش سفید پرپشت و بلند و یه تاج طلایی
( لباس که چی بگم کلا یه متر پارچه سفید دور خودش بسته )
هنوز چند قدمی برنداشته بود که فردی داخل میشه :
- سرورم خبر اوردن که به خزانه دستبرد زده شده ... که عصای جنگی شما (thunder maker) و تخم های اژدهای اصیل جزو اقلام دزدیه شدن
زئوس اژ شدت ناراحتی فریادی میکشه جوری سالن به لرزه در میاد و ابر های رعد و برق میزنن ... فرمان میده سریعا در های اصلی المپ رو ببندن .. کسی اجازه ورود و خروج نداره ... همچنین فرمان میده قهرمانامون رو تا مشخص شدن مجرم بازداشت کنن
شرمنده دیر شد .. سرم خیلی شلوغه
اما چه اتفاقی برای دوستامون میفته ؟؟؟...آیا ازین مخمصه هم نجا پیدا میکنن ؟؟؟ .. چه کسی مسئول این دزدیه ؟؟؟ قسمت های بعدم دنبال کنین
اینم مجسمه هرکول تو بیستون خودمون :
http://photos01.wisgoon.com/media/pin/images/o/2014/9/7/10/1410069584685484.JPG
نظرسنجی
- خوب بود ^_^
- خشوم نیومد
این مطلب در 1395/04/24 02:26:57 نوشته شده است و در 1395/04/24 05:56:03 ویرایش شده است .
امیرحسینم
فقط خواهشا رعایت کنین بعضی مباحث جا و مکان خودشون رو دارن
فقط خواهشا رعایت کنین بعضی مباحث جا و مکان خودشون رو دارن