در فصل دو شاهد بودیم آرش به وسیله قدرت جدیدش نیروانا رو به آتش کشید اما ممد حس و شاهین که تونستن به موقع فرار کنن دنبال امیر حسین اومدن ... وقتی برگشتن نیروانا معین رو دیدن که از مامورت برگشته بود و تونسته بود زخمی ها رو یه جا جمع که ... اما بعضی هاشون شدت جراحتشون بالا بود ... پس ممد حسن و معین راهی پیدا کردن یه جادوگر برای درمان مجروحا شدن
.......
اول جنگل تاریک - محل زندگی جادوگر
-(معین): از این قسمت جنگل باس پیاده بریم ... اژدها ها رو همین جا میذاریم
-(ممدحسن): اوی ... نگفته بودی اینجا اینقدر تاریکه ... من از جاهای تاریک خوشم نمیاد از روحو اینجور چیزا هم بد میترسم
-(معین): مرگ ... خجالت بکش برای بازی و سرگرمی نیومدیم که .. اصلا نمیخواد بیای خودم تنها میرم ( خودش راه میوفته بره تو جنگل )
-(ممدحسن) : وایسا .. منم بیام خو ....
راستی گفتی تو یه ماموریت یه بار این جادگر رو دیدی ... چه مامورتی بود ؟؟
-(معین) : راستش زیاد خوش ندارم راجع بش صحبت کنم
یه درخاست از طرف خود جادوگر بود که یه سری مواد رو براش جور کنیم تو اون ماموریت آرش هم باهام بود ... راستش اولین ماموریتی بود که با هم میومدیم ... خیلی هیجان زده بود ... هیچ وقت فکرش هم از ذهنم خطور نمیکرد که .... ( معین به اینجا که میرسه دیگه سکوت میکنه ممدحسن هم که وضع معین رو میبنیه ازش سوال نمیپرسه )
-(معین) : رسیدم ... این غار ورودی جاییه که اون جادوگر زندگی میکنه
وقتی میرن داخل غار پس از طی مسافت کوتاهی به یه محوطه باز میرسن که داخل اون یه خونه چوبی دوطبقه وجود داره
یکم که به خونه نزدکی تر میشن .... صده ها اسکلت شمشیر به دست از زیر زمین بلند میشن
-(معین) : اینم جادوی مورد علاقه ش ... rising skeleton army ... یادم رفته بودم بگم اصلا از مهمون ناخونده خوشش نمیاد
-(ممدحسن در حالی که شروع کرده به تیراندازی ) : بالا غیرتن یکم این چیزا رو زودتر بگو
این اسکلتها توانای فردی بالایی ندارن ... اما به خاطر تعداد زیادشون حسابی قهرمانامون رو خسته میکنن و از پا میندازن
-(ممدحسن) : اینطوری فایده نداره به جایی نمیرسیم ... هرچی میکشیم باز اینا اضاف میشن ... تمومی ندارن که
نمیخواستم از این قدرت اینجا استفاده کنم گفتم شاید برا جنگ با جادوگر احتیاج شه ولی انگار چاره ای نیست ... معین خواهشا سپرت رو بگیر بالا سرت قراره اوضاع خطری شه
این رو میگه و کمانش رو به سمت بالا میگیره و زیر لب میگه ( killing art - extension ) و تیرش رو پرتاب میکنه
-(معین باتعجب) : کجارو نشونه میگیری ؟؟؟
همین که اینو میگه میبینه تو آسمون یه دایره جادویی تشکیل شد که از اون هزاران تیر شروع به باریدن میکنن .. این بیچاره هم هنوز نفهمیده چیشده فقط سفت سپرش رو میچسبه
-(معین) : این دیگه چی بود ؟؟؟ ممدحسن تو هم جادو بلدی ؟؟؟
-(ممدحسن) : این جادوی من نبود مال کمان بود ... همون موقع که چیچک دادش دستم یه قدرت خاصی رو ازش احساس کردم اولین بار هم به صورت اتفاقی تو جنگ با ترول های سنگی قدرتش فعال شد ... وقتی دیدم امیر حسین جلو چشمام یه لحظه مرد ... فهمیدم باس قویتر بشم ... تو این 3 ماه تونستم 3 تا فن اختراع کنم اسم این فنون هم گذاشتم ( killing art )
... نظرت بکل نسبت به من عوض شد نه ؟؟؟
-(معین): حرف نداشت ... همچین چیزی تا حالا ندیده بودم ... فقط خواهشا دفعه بعد خواستی این فن رو بزنی جایی بزن که من نباشم
خب دیگه ... به نظرم جادوگر رو هم زیادی منتظر گذاشتیم
راه میوفتن به سمت خونه جادوگر در رو که باز میکنن میبینن دم در منتظرشونه و اما چی میبینن:
یه جادوگر الف جوون و خوشکل با چشمای خاکستری کمرنگ و مو های سفید بلند تا کمر که یه لباس تیره پوشیده و یک عصای طلایی به شکل مار به دست داره
-(جادوگر) : چیه ... با من کاری داشتین ؟؟؟
-(ممدحسن) : میگم یکم زیادی ترسناک نمیزنه ؟؟؟ ( که معین درگوشش میگه ) : خواهشا بذار فقط من حرف بزنم
-(معین) : راستش برای درخاست یه معجون شفا اونم به مقدار زیاد اومدیم پیشت ... قبلا همیدگه رو دیدم اگه بشناسی
-(جادوگر) : آها تو همون اژدها سوار جوونی که سال پیش وسایلم رو تهیه کردی ... دنبالم بیاین ...
( درحالی که راه میوفتن دنبالش به طبقه دوم خونه ) : واسه اون الفی که نمیشناسه
اسمم نگینه ... 21 سالمه ... از نژاد الف جنگلی و یه جادوگر خوشکل ... یکم بی احترامی نیس منو ترسناک خطاب میکنی ؟؟؟
-(معین) : شرمنده .. رفیقم منظوری نداشت ... حالا همچین معجونی داری یا نه ؟؟؟
-(نگین) : واسه ساختن این مقدار به یه شی با جادوی بالا نیاز دارم یه تحم اژدها اصیل ... اتفاقا جای یکیش رو میدونم ... توی یه برکه س تو سرزمینی به اسم کملـوت ... توسط یه نگهبان خطرناک هم محافظت میشه ...
اگه حتی بتونم بفرستمتون اونجا از عهده ش برمیاین ؟؟؟
-(معین) : کملوت ؟؟؟ تا حالا اسمش هم نشنیدم ... اگه که میتونی مارو ببری اونجا ما هم مشکلی نداریم
-( نگین در حالی که دست میکنه از توی یکی از کمد ها دو تا کریستال در میاره ) : این کریستال های جا به جاییه اولیش شمارو اونجا میبره دومیش هم بر میگردونه ... برای استفاده هم کافیه فقط زیر پاتون بشکونینش .. شما برام تخم اژدها رو بیارید منم بهشون هرچقدر خاستید معجون میدم
معین کریستال ها رو میگیره و پیش ممد حسن میره ... و بدون فوت وقت یکیش رو زیر پاشون میشکنه
به محض اینکه غیب شدن ... یکی از از پشت دیوار میاد بیرون و کسی نیس جز علی رضی فرمانداه سابق الف ها
-(علی) : حالا یا زنده بر نمیگردن یا یه تخم اژدها هم با خودشون میارن ... آرش خان سلام رسوند و گفت پاداشت محفوظه
-(نگین) : بره بمیره ... اسمش هم جلوم نیار
خب تا همین جای داستان رو داشته باشید ... اما چه چیز منتظر دوستای ماست ... ایا میتونن زنده برگردن ... ایا نگین همدست آرشه ؟؟؟
قسمت بعد رو حتما دنبال کنید
.......
اول جنگل تاریک - محل زندگی جادوگر
-(معین): از این قسمت جنگل باس پیاده بریم ... اژدها ها رو همین جا میذاریم
-(ممدحسن): اوی ... نگفته بودی اینجا اینقدر تاریکه ... من از جاهای تاریک خوشم نمیاد از روحو اینجور چیزا هم بد میترسم
-(معین): مرگ ... خجالت بکش برای بازی و سرگرمی نیومدیم که .. اصلا نمیخواد بیای خودم تنها میرم ( خودش راه میوفته بره تو جنگل )
-(ممدحسن) : وایسا .. منم بیام خو ....
راستی گفتی تو یه ماموریت یه بار این جادگر رو دیدی ... چه مامورتی بود ؟؟
-(معین) : راستش زیاد خوش ندارم راجع بش صحبت کنم
یه درخاست از طرف خود جادوگر بود که یه سری مواد رو براش جور کنیم تو اون ماموریت آرش هم باهام بود ... راستش اولین ماموریتی بود که با هم میومدیم ... خیلی هیجان زده بود ... هیچ وقت فکرش هم از ذهنم خطور نمیکرد که .... ( معین به اینجا که میرسه دیگه سکوت میکنه ممدحسن هم که وضع معین رو میبنیه ازش سوال نمیپرسه )
-(معین) : رسیدم ... این غار ورودی جاییه که اون جادوگر زندگی میکنه
وقتی میرن داخل غار پس از طی مسافت کوتاهی به یه محوطه باز میرسن که داخل اون یه خونه چوبی دوطبقه وجود داره
یکم که به خونه نزدکی تر میشن .... صده ها اسکلت شمشیر به دست از زیر زمین بلند میشن
-(معین) : اینم جادوی مورد علاقه ش ... rising skeleton army ... یادم رفته بودم بگم اصلا از مهمون ناخونده خوشش نمیاد
-(ممدحسن در حالی که شروع کرده به تیراندازی ) : بالا غیرتن یکم این چیزا رو زودتر بگو
این اسکلتها توانای فردی بالایی ندارن ... اما به خاطر تعداد زیادشون حسابی قهرمانامون رو خسته میکنن و از پا میندازن
-(ممدحسن) : اینطوری فایده نداره به جایی نمیرسیم ... هرچی میکشیم باز اینا اضاف میشن ... تمومی ندارن که
نمیخواستم از این قدرت اینجا استفاده کنم گفتم شاید برا جنگ با جادوگر احتیاج شه ولی انگار چاره ای نیست ... معین خواهشا سپرت رو بگیر بالا سرت قراره اوضاع خطری شه
این رو میگه و کمانش رو به سمت بالا میگیره و زیر لب میگه ( killing art - extension ) و تیرش رو پرتاب میکنه
-(معین باتعجب) : کجارو نشونه میگیری ؟؟؟
همین که اینو میگه میبینه تو آسمون یه دایره جادویی تشکیل شد که از اون هزاران تیر شروع به باریدن میکنن .. این بیچاره هم هنوز نفهمیده چیشده فقط سفت سپرش رو میچسبه
-(معین) : این دیگه چی بود ؟؟؟ ممدحسن تو هم جادو بلدی ؟؟؟
-(ممدحسن) : این جادوی من نبود مال کمان بود ... همون موقع که چیچک دادش دستم یه قدرت خاصی رو ازش احساس کردم اولین بار هم به صورت اتفاقی تو جنگ با ترول های سنگی قدرتش فعال شد ... وقتی دیدم امیر حسین جلو چشمام یه لحظه مرد ... فهمیدم باس قویتر بشم ... تو این 3 ماه تونستم 3 تا فن اختراع کنم اسم این فنون هم گذاشتم ( killing art )
... نظرت بکل نسبت به من عوض شد نه ؟؟؟
-(معین): حرف نداشت ... همچین چیزی تا حالا ندیده بودم ... فقط خواهشا دفعه بعد خواستی این فن رو بزنی جایی بزن که من نباشم
خب دیگه ... به نظرم جادوگر رو هم زیادی منتظر گذاشتیم
راه میوفتن به سمت خونه جادوگر در رو که باز میکنن میبینن دم در منتظرشونه و اما چی میبینن:
یه جادوگر الف جوون و خوشکل با چشمای خاکستری کمرنگ و مو های سفید بلند تا کمر که یه لباس تیره پوشیده و یک عصای طلایی به شکل مار به دست داره
-(جادوگر) : چیه ... با من کاری داشتین ؟؟؟
-(ممدحسن) : میگم یکم زیادی ترسناک نمیزنه ؟؟؟ ( که معین درگوشش میگه ) : خواهشا بذار فقط من حرف بزنم
-(معین) : راستش برای درخاست یه معجون شفا اونم به مقدار زیاد اومدیم پیشت ... قبلا همیدگه رو دیدم اگه بشناسی
-(جادوگر) : آها تو همون اژدها سوار جوونی که سال پیش وسایلم رو تهیه کردی ... دنبالم بیاین ...
( درحالی که راه میوفتن دنبالش به طبقه دوم خونه ) : واسه اون الفی که نمیشناسه
اسمم نگینه ... 21 سالمه ... از نژاد الف جنگلی و یه جادوگر خوشکل ... یکم بی احترامی نیس منو ترسناک خطاب میکنی ؟؟؟
-(معین) : شرمنده .. رفیقم منظوری نداشت ... حالا همچین معجونی داری یا نه ؟؟؟
-(نگین) : واسه ساختن این مقدار به یه شی با جادوی بالا نیاز دارم یه تحم اژدها اصیل ... اتفاقا جای یکیش رو میدونم ... توی یه برکه س تو سرزمینی به اسم کملـوت ... توسط یه نگهبان خطرناک هم محافظت میشه ...
اگه حتی بتونم بفرستمتون اونجا از عهده ش برمیاین ؟؟؟
-(معین) : کملوت ؟؟؟ تا حالا اسمش هم نشنیدم ... اگه که میتونی مارو ببری اونجا ما هم مشکلی نداریم
-( نگین در حالی که دست میکنه از توی یکی از کمد ها دو تا کریستال در میاره ) : این کریستال های جا به جاییه اولیش شمارو اونجا میبره دومیش هم بر میگردونه ... برای استفاده هم کافیه فقط زیر پاتون بشکونینش .. شما برام تخم اژدها رو بیارید منم بهشون هرچقدر خاستید معجون میدم
معین کریستال ها رو میگیره و پیش ممد حسن میره ... و بدون فوت وقت یکیش رو زیر پاشون میشکنه
به محض اینکه غیب شدن ... یکی از از پشت دیوار میاد بیرون و کسی نیس جز علی رضی فرمانداه سابق الف ها
-(علی) : حالا یا زنده بر نمیگردن یا یه تخم اژدها هم با خودشون میارن ... آرش خان سلام رسوند و گفت پاداشت محفوظه
-(نگین) : بره بمیره ... اسمش هم جلوم نیار
خب تا همین جای داستان رو داشته باشید ... اما چه چیز منتظر دوستای ماست ... ایا میتونن زنده برگردن ... ایا نگین همدست آرشه ؟؟؟
قسمت بعد رو حتما دنبال کنید
نظرسنجی
- خوب بود ^_^
- خوشم نیومد-_-
این مطلب در 1395/04/10 15:29:44 نوشته شده است و در 1395/04/10 16:49:08 ویرایش شده است .
امیرحسینم
فقط خواهشا رعایت کنین بعضی مباحث جا و مکان خودشون رو دارن
فقط خواهشا رعایت کنین بعضی مباحث جا و مکان خودشون رو دارن