بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام وخسته نباشیددوستانی که از داستان حذف میشند ناراحت نشند اشنالله تو داستان های بعدی میزارمشون ودوستان خواستم بگم که این داستان 10 یا یازده قسمت بیشتر نداره و هرروز دو داستان میزارم تا سریعتر تموم بشه.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_h.palad اسم درداستان هادی _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام.
دوستانی هم که اسمشون نیست سعی میکنم تو داستان های بعدی بزارم.
بسم الله
شاهین وهادی از کوه پایین اومدندو... .
شاهین گفت ممد حسن من باید همش شمارو نجات بدم چرا یکم به فکر خودتون نیستیدخو.
بعداز خوشو بش هایی که شدگفتم شوخی بسه بچه ها میدونم نیروهای ما خسته وخیلی هازخمی هستند اما چاره نداریم باید با همین نیرو به سمته معین بریم.
ارشام گفت نه هنوز وقت زیاده حالا وایستیم یه چند روزی نیروها جون بگیرن بعد به سمت خراسان بریم.
علی با عصبانیت گفت :فرمانده ممد حسن معین فرمانده من داره با کینگیزها میجنگه وحالا که نیاز به کمک داره شما میخواین استراحت کنین.
امیر گفت:علی من به تو حق میدم ولی خب ارشامم راست میگه باید کمی استراحت کنیم.
ولی من گفتم نه حتی اگه یه روز هم استراحت کنیم ممکن معین شکست بخوره به حرکت ادامه میدیم.
هادی گفت: فرمانده نیروهایی که در دروازه شهر از شما جدا شدنددوباره حاظر شدند برگردن پیشتون باشن.
گفتم خبر خوبیه شاهین تو چند تا کماندار اورد از سمت غرب گفت: به خاطر تلفاتی که دادیم 500 تا بیشتر نتونستم بیارم.
به امیر گفتم با نیروهایی که هستیم وزندانی هایی که ازاد شدن ونیروهایی که دارند برمیگردن کلا چقدر میشیم.
جواب داد: 1500 نفر یعنی ما کلا 2000 نفریم.
گفتم خب پس یک به ده هستیم.
باید سریعتر حرکت کنیم.
ارشام گفت:من نمیتونم بیا چون میخوام برم جنوب و از سمت جنوب واستون نیرو بیارم.
گفتم حداقل چند تا نیرو میتونی بیاری جواب داد:شاید 15000 هزار نفر .
بهش اجازه رفتن دادم و اونم به سرعت به سمت جنوب رفت.
ما به سمت خراسان حرکت کردیم.
بعداز سه شبانه روز که درحال حرکت بودیم.
بالاخره به خراسان رسیدیم.
وقتی به اردوگاه نظامی اونجا رسیدیم.
نفرات خیلی کمی در اردوگاه بودن ودر حال تمرین تاکتیک های نظامی بودن.
از افسر ارشد پرسیدم فرمانده معین کجاست گفت: ما تمام لشگر به سمت کینگیزها رفته والان درحال جنگ در منطقه مرزی هستش.
علی گفت نباید وقتو تلف کنیم باید به سرعت به سمتشون بریم.
دستور حرکت به کل سرباز هام دادم به سرعت به منطقه مرزی رفتیم.
و بالاخره بعد از کلی مصیبت رسیدیم به معین اما دراون صحرا جنگ بزرگی در گرفته بود.
علی گفت باید دستور حمله بدیم.
ومن معین در حال جنگ میدم که یک دفعه تیر به پای چپش خورد و به زمین افتاد من از این صحنه ناراحت شدم وبدون فکر دستور حمله دادم.
اما شاهین گفت فرمانده ما یک به 20 هستیم{یعنی یک نفر ما باید با بیست نفر اونا بجنگه .
گفتم حمله کنید.
سربازها هم مجبو به حمله شدند وطولی نکشید که سپاه ما وارد جنگ با اونا شد
در بین جنگ که معین روی زمین افتاده بود گفتم امیر تو سمته چپ لشگگرو بگیر تا ازهم نپاشن.
به علیگفتم تو معین رو به عقب برگردون.
ببقیه هم بجنگید.
حدود نیم ساعت داشتیم میجنگیدیم.
که ناگهان شیپور حمله به صدا در اومد.
نیروهای ما بودند؟؟؟
اما صحنه عجیبی اتفاق افتاد
کینگیز اعظم با حدود صد فیل به سمت اومد.
و بالای یکی از فیل ها کینگیز اعظم قرارداشت.
امیر گفت باید دستور عقب نشینی بدی.
هادی گفت شما ها برید من اینجا میمونمو میجنگم.
گفتم همچین اجازه ای رو بهت نمیدم.
هادی گفت ممد حسن بهت قول میدم که برگردم تو برگرد .
بعد از کلی فکر منو امیر شاهین سوار اسب شدیمو به سرعت ز اون مکان فرار کردیم.
وقتی داشتیم برمیگشتیم.
تیری به سرعت به سمت قلب من نشانه رفته بود که من تا به پشت سرم نگاه کنم دیدم امیر خودشو از روی اسب جلوی تیر پرتاب کرد تا من صدمه نبینم.
ومحکم به زمین خوردمن شاهین از اسب پیاده شدیم گفتم چرا اینکارو کردی پسر گفت: وقته این حرفا نیست از اینج فرار کنید.
امیر روی دستای من و دیدم هادی و سربازاش همه اسیر فیل ها شدند: باصدای بلند زدم نه لعنتییییییییی.
شاهین گفت باید بریم امیرو ب هزار زحمت به دوشم انداختمو سوار اسب کردمو به سمت اردوگاهمون برگشتیم.
وقتی به اردوگاه رسیدیم امیرو پیش یه طبیب بردیم ومن به سمت معبن رفتم ولی اون هم بیهوش بودو روی تخت افتاده بود.
حالا خیلی کار ما سخت شده بود ما تنها امیدمون به ارشام بود که... .
ادامه ی داستان در قسمت بعدی اما سوال هایی هست که.
هادی نجات پیدا میکند . امیر ومعین حالش خوب میشود.
ایا ارشام به موقعه می رسدهمه ی این سوال ها در قسمت بعدی ...
لطفا نظرات و انتقادات خودتونو به من بگید.
در ضمن باید تشکر کنم از اقای شاهین همون i.went که تو این قسمت از داستان خیلی به من کمک کرداز ایشون هم خیلی ممنونم ومتشکر از همه ی شما .
با عرض سلام وخسته نباشیددوستانی که از داستان حذف میشند ناراحت نشند اشنالله تو داستان های بعدی میزارمشون ودوستان خواستم بگم که این داستان 10 یا یازده قسمت بیشتر نداره و هرروز دو داستان میزارم تا سریعتر تموم بشه.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_h.palad اسم درداستان هادی _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام.
دوستانی هم که اسمشون نیست سعی میکنم تو داستان های بعدی بزارم.
بسم الله
شاهین وهادی از کوه پایین اومدندو... .
شاهین گفت ممد حسن من باید همش شمارو نجات بدم چرا یکم به فکر خودتون نیستیدخو.
بعداز خوشو بش هایی که شدگفتم شوخی بسه بچه ها میدونم نیروهای ما خسته وخیلی هازخمی هستند اما چاره نداریم باید با همین نیرو به سمته معین بریم.
ارشام گفت نه هنوز وقت زیاده حالا وایستیم یه چند روزی نیروها جون بگیرن بعد به سمت خراسان بریم.
علی با عصبانیت گفت :فرمانده ممد حسن معین فرمانده من داره با کینگیزها میجنگه وحالا که نیاز به کمک داره شما میخواین استراحت کنین.
امیر گفت:علی من به تو حق میدم ولی خب ارشامم راست میگه باید کمی استراحت کنیم.
ولی من گفتم نه حتی اگه یه روز هم استراحت کنیم ممکن معین شکست بخوره به حرکت ادامه میدیم.
هادی گفت: فرمانده نیروهایی که در دروازه شهر از شما جدا شدنددوباره حاظر شدند برگردن پیشتون باشن.
گفتم خبر خوبیه شاهین تو چند تا کماندار اورد از سمت غرب گفت: به خاطر تلفاتی که دادیم 500 تا بیشتر نتونستم بیارم.
به امیر گفتم با نیروهایی که هستیم وزندانی هایی که ازاد شدن ونیروهایی که دارند برمیگردن کلا چقدر میشیم.
جواب داد: 1500 نفر یعنی ما کلا 2000 نفریم.
گفتم خب پس یک به ده هستیم.
باید سریعتر حرکت کنیم.
ارشام گفت:من نمیتونم بیا چون میخوام برم جنوب و از سمت جنوب واستون نیرو بیارم.
گفتم حداقل چند تا نیرو میتونی بیاری جواب داد:شاید 15000 هزار نفر .
بهش اجازه رفتن دادم و اونم به سرعت به سمت جنوب رفت.
ما به سمت خراسان حرکت کردیم.
بعداز سه شبانه روز که درحال حرکت بودیم.
بالاخره به خراسان رسیدیم.
وقتی به اردوگاه نظامی اونجا رسیدیم.
نفرات خیلی کمی در اردوگاه بودن ودر حال تمرین تاکتیک های نظامی بودن.
از افسر ارشد پرسیدم فرمانده معین کجاست گفت: ما تمام لشگر به سمت کینگیزها رفته والان درحال جنگ در منطقه مرزی هستش.
علی گفت نباید وقتو تلف کنیم باید به سرعت به سمتشون بریم.
دستور حرکت به کل سرباز هام دادم به سرعت به منطقه مرزی رفتیم.
و بالاخره بعد از کلی مصیبت رسیدیم به معین اما دراون صحرا جنگ بزرگی در گرفته بود.
علی گفت باید دستور حمله بدیم.
ومن معین در حال جنگ میدم که یک دفعه تیر به پای چپش خورد و به زمین افتاد من از این صحنه ناراحت شدم وبدون فکر دستور حمله دادم.
اما شاهین گفت فرمانده ما یک به 20 هستیم{یعنی یک نفر ما باید با بیست نفر اونا بجنگه .
گفتم حمله کنید.
سربازها هم مجبو به حمله شدند وطولی نکشید که سپاه ما وارد جنگ با اونا شد
در بین جنگ که معین روی زمین افتاده بود گفتم امیر تو سمته چپ لشگگرو بگیر تا ازهم نپاشن.
به علیگفتم تو معین رو به عقب برگردون.
ببقیه هم بجنگید.
حدود نیم ساعت داشتیم میجنگیدیم.
که ناگهان شیپور حمله به صدا در اومد.
نیروهای ما بودند؟؟؟
اما صحنه عجیبی اتفاق افتاد
کینگیز اعظم با حدود صد فیل به سمت اومد.
و بالای یکی از فیل ها کینگیز اعظم قرارداشت.
امیر گفت باید دستور عقب نشینی بدی.
هادی گفت شما ها برید من اینجا میمونمو میجنگم.
گفتم همچین اجازه ای رو بهت نمیدم.
هادی گفت ممد حسن بهت قول میدم که برگردم تو برگرد .
بعد از کلی فکر منو امیر شاهین سوار اسب شدیمو به سرعت ز اون مکان فرار کردیم.
وقتی داشتیم برمیگشتیم.
تیری به سرعت به سمت قلب من نشانه رفته بود که من تا به پشت سرم نگاه کنم دیدم امیر خودشو از روی اسب جلوی تیر پرتاب کرد تا من صدمه نبینم.
ومحکم به زمین خوردمن شاهین از اسب پیاده شدیم گفتم چرا اینکارو کردی پسر گفت: وقته این حرفا نیست از اینج فرار کنید.
امیر روی دستای من و دیدم هادی و سربازاش همه اسیر فیل ها شدند: باصدای بلند زدم نه لعنتییییییییی.
شاهین گفت باید بریم امیرو ب هزار زحمت به دوشم انداختمو سوار اسب کردمو به سمت اردوگاهمون برگشتیم.
وقتی به اردوگاه رسیدیم امیرو پیش یه طبیب بردیم ومن به سمت معبن رفتم ولی اون هم بیهوش بودو روی تخت افتاده بود.
حالا خیلی کار ما سخت شده بود ما تنها امیدمون به ارشام بود که... .
ادامه ی داستان در قسمت بعدی اما سوال هایی هست که.
هادی نجات پیدا میکند . امیر ومعین حالش خوب میشود.
ایا ارشام به موقعه می رسدهمه ی این سوال ها در قسمت بعدی ...
لطفا نظرات و انتقادات خودتونو به من بگید.
در ضمن باید تشکر کنم از اقای شاهین همون i.went که تو این قسمت از داستان خیلی به من کمک کرداز ایشون هم خیلی ممنونم ومتشکر از همه ی شما .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.