قسمت سوم
به عاملی گفتم که فو تیمی از بهترین نیرو های حدود 5 نفر تشکیل بده
عالمی گفت یکی هست به اسم مهدی با کمک اون قصد داشتیم شهر آپادانا را نگه داریم
گفت هیچ کسی در مقابلش نمیتونست مقاومت کنه
من گفتم : اگر به نبرد هست و قدرت نظامی هست که رهام مگه نبود
فرمانده گارد سلطنتی من بود
هر چی میخواست داشت
اون چرا خیانت کرد؟
عالمی گفت رهام خیانت نکرد که
گفتم پس اونی که ما با جنگید کی بود
گفت: مگه امیر بهت نگفت
گفتم نه
گفت وقتی لورد پرواز و ساغر گیر افتادن امیر و من و رهام رفتیم برای کمک رفتیم
گفت امیر گفت بهتره استراحت کنیم
نشستیم امیر گفت تو رو برو هیزم بیار
من رفتم هیزم اوردم
ولی وقتی رسیدم دیدم رهام نیست و امیر بی هوش هست
گفت وقتی بهوش اومد گفتم چی شده؟
امیر:به ما حمله کردن و رهام رو بردن
امیر گفت من میرم دنبال رهام و گفت به شما چیزی نگم خودش تعریف میکنه
وقتی برگشت گفت رهام مرده
به شما نگفت؟
نه به من نگفت
فقط گفت رهام به ما خیانت کرد
عجیبه؟
من: بریم میخوام بریم اونجایی که اتفاق افتاد رو ببینم
با چند نفر با اسب فورا رسیدیم اونجا
نزدیک دره جهنم بود
داشتیم میگشتیم که دیدیم
بعلللله
یک اردوگاه کوچک گینگز بود
داشتن یک نفر را شکنجه میکردن
ناگهان دیدم رهام هست
شمشیر به دست شدم خواستم حمله کنم که یکدفعه
عالمی گفت نه
عالمی رفت و گفت با تعدادی نیرو بر میگرده
تو اردوگاه حدودا 300 نفر بودن
ما هم 20 نفر بودیم شاید کمتر
وقتی عالمی برگشت 100 نفری شدیم
با فرمان من حمله کردیم
و من نفر اول بودم
وقتی به سرباز در اردوگاه رسیدم با یک ضربه شمشیر نابود شد
نفر سوم و اما فرمانده گینگز که شبیه غول بود
بهش میگفتن غول قرمز
دیدم راه نداره
اول زیر پاشو خالی کردم اما زنده موند
یک لحظه به خودم اومدم دیدم عالمی و بقیه کنارم نیستن و چند نفر با غول قرمز منو دوره کردن
دیگه شانسی نداشتم
شمشیر جدم رو در اوردم
و به طرف رهام پرتاب کردم
دیدم رهام بیحال شمشیر رو گرفت
در چند حرکت فرار کردم و دست رهام را آزاد کردم
وقتی رهام آزاد شد اول همه ترسیدن
رهام در 10 ضربه همه رو نابود کرد
یاد پدرش افتادم
پدرش صدراعظم دوره پدربزرگم بود و فرمانده قابلی بود
رهام مثل پدرش بهترین بود
غول قرمز به شدت زخمی فرار کرد
رهامرو بغل کردم و بهش گفتم کجا بودی
چرا این همه سال؟
گفت امیر امیر
گفتم چی؟
گفت امیر یک خائن هست
اون منو فریب داد که یکدفعه چند سرباز گینگز ریختن سرم
گفتم ولی من یکی رو توی جنگ کشتم
که فهمیدم اون رهام نبود بلکه طلسم اژدها بود
اگر کسی بلد باشه از طلسم کار کنه میتونه شخصیتی از کسی بسازه
از پیدا شدن رهام خوشحال بودم
اما امیر
اینکه چرا بهم نگفت
و دروغ گفت
خیلی منو آزار میداد
ولی رهام...
در قسمت قبل خواندیم...
در قسمت بعد پارت اخر بخش دوم
به عاملی گفتم که فو تیمی از بهترین نیرو های حدود 5 نفر تشکیل بده
عالمی گفت یکی هست به اسم مهدی با کمک اون قصد داشتیم شهر آپادانا را نگه داریم
گفت هیچ کسی در مقابلش نمیتونست مقاومت کنه
من گفتم : اگر به نبرد هست و قدرت نظامی هست که رهام مگه نبود
فرمانده گارد سلطنتی من بود
هر چی میخواست داشت
اون چرا خیانت کرد؟
عالمی گفت رهام خیانت نکرد که
گفتم پس اونی که ما با جنگید کی بود
گفت: مگه امیر بهت نگفت
گفتم نه
گفت وقتی لورد پرواز و ساغر گیر افتادن امیر و من و رهام رفتیم برای کمک رفتیم
گفت امیر گفت بهتره استراحت کنیم
نشستیم امیر گفت تو رو برو هیزم بیار
من رفتم هیزم اوردم
ولی وقتی رسیدم دیدم رهام نیست و امیر بی هوش هست
گفت وقتی بهوش اومد گفتم چی شده؟
امیر:به ما حمله کردن و رهام رو بردن
امیر گفت من میرم دنبال رهام و گفت به شما چیزی نگم خودش تعریف میکنه
وقتی برگشت گفت رهام مرده
به شما نگفت؟
نه به من نگفت
فقط گفت رهام به ما خیانت کرد
عجیبه؟
من: بریم میخوام بریم اونجایی که اتفاق افتاد رو ببینم
با چند نفر با اسب فورا رسیدیم اونجا
نزدیک دره جهنم بود
داشتیم میگشتیم که دیدیم
بعلللله
یک اردوگاه کوچک گینگز بود
داشتن یک نفر را شکنجه میکردن
ناگهان دیدم رهام هست
شمشیر به دست شدم خواستم حمله کنم که یکدفعه
عالمی گفت نه
عالمی رفت و گفت با تعدادی نیرو بر میگرده
تو اردوگاه حدودا 300 نفر بودن
ما هم 20 نفر بودیم شاید کمتر
وقتی عالمی برگشت 100 نفری شدیم
با فرمان من حمله کردیم
و من نفر اول بودم
وقتی به سرباز در اردوگاه رسیدم با یک ضربه شمشیر نابود شد
نفر سوم و اما فرمانده گینگز که شبیه غول بود
بهش میگفتن غول قرمز
دیدم راه نداره
اول زیر پاشو خالی کردم اما زنده موند
یک لحظه به خودم اومدم دیدم عالمی و بقیه کنارم نیستن و چند نفر با غول قرمز منو دوره کردن
دیگه شانسی نداشتم
شمشیر جدم رو در اوردم
و به طرف رهام پرتاب کردم
دیدم رهام بیحال شمشیر رو گرفت
در چند حرکت فرار کردم و دست رهام را آزاد کردم
وقتی رهام آزاد شد اول همه ترسیدن
رهام در 10 ضربه همه رو نابود کرد
یاد پدرش افتادم
پدرش صدراعظم دوره پدربزرگم بود و فرمانده قابلی بود
رهام مثل پدرش بهترین بود
غول قرمز به شدت زخمی فرار کرد
رهامرو بغل کردم و بهش گفتم کجا بودی
چرا این همه سال؟
گفت امیر امیر
گفتم چی؟
گفت امیر یک خائن هست
اون منو فریب داد که یکدفعه چند سرباز گینگز ریختن سرم
گفتم ولی من یکی رو توی جنگ کشتم
که فهمیدم اون رهام نبود بلکه طلسم اژدها بود
اگر کسی بلد باشه از طلسم کار کنه میتونه شخصیتی از کسی بسازه
از پیدا شدن رهام خوشحال بودم
اما امیر
اینکه چرا بهم نگفت
و دروغ گفت
خیلی منو آزار میداد
ولی رهام...
در قسمت قبل خواندیم...
در قسمت بعد پارت اخر بخش دوم
گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
25 سرور از سال 91 با a.gho
برای رفیقا میام
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
25 سرور از سال 91 با a.gho
برای رفیقا میام