پارت پنجم اونا تقریبا داشتن به کوه میرسیدن من از عالمی خواستم فورا خودشو به اونا برسونه
عالمی با چند نفر خواست بره ولی تعدادی از سرباز های اونا مخفی شده بودن تا در صورت حرکت ما, مارو با تیر بزنند اما عالمی با اونا تن به تن شد
فورا حرکت کردیم تا از اونا عقب نمونیم هر چند شانس ما از اونا بیشتر بود چون ما شمشیر طلسم رو داشتیم و توان مقاومت در مقابل اون
اما اون گینگز اعظم بود اهرمینی ترین موجود کل تاریخ بشریت که هیچکسی تا به حال ندیده
اما باید با اون جنگید
یکبار شکستش دادم ولی...
همزمان وقتی ما به نوک کوه رسیدیم دیدیم که انبوهی از سربازان ما در اوجا هستند
باورم نمیشد
تعدادشون خیلی زیاد بود
صدای جیغ داد های وحشت ناک در بین اون سرمای سوزان اون ارتفاع داشت ضربان قلب ما را هر چه تند تر به صدا می اورد
دی گه رسما هممون داشتیم از ترس به دندون قروچه افتادیم به جز یک نفر از سرباز ها که لورد پروازه اونو همراه خودش اورده بود تا از محافظت کنه
قیافش اشنا بود
بعد لحظاتی که نمیدونستیم توی اون مکان ترسناک چیکار کنیم تصمیم گرفتیم کمی جلو تر بریم و اردو بزنیم
باورم نمیشد
بین سرباز های و جسدهای سرباز ها مردم هم بودن
ناگهان صدای جیغ و فریاد یکی از سرباز ها بلند شد و همه دوان دوان رفتیم اونجا
واقعا ترسناک بود
اون جسد خودشو پیدا کرد
نمیدونستم معنی اینا چیه
ولی واقعا ترسناک بود
در همین حس بودیم که صدای ناله های افراد زیاد شد
صدای جیغ های اهریمن هایی هم که میومد تبدیل به خنده های ترسناک شده بود
دیگه توان ایستادن نداشتم
داشتم دیوانه وار قدم بر میداشتم به این فکر میکردم که امپراطوری چندین هزار ساله من تموم شد؟
یعنی زحمات پدر و پدر پدران این سرزمین به نابودی هست
که ناگهان به چیزی خوردم
تخت امپراطوری بود
و من روش بودم
اما
زنده
بر خلاف همه افرادی که مردن اون جسد مجازی زنده بود
بهش گفتم چی میخوای
-خودت خوب میدونی
-نمیدونم بگو؟
- گفت میدونی معنی این همه جسد چیه؟
-نه نمیدونم خودت بگو کی هستی و چی میخوای؟
- اینا یعنی روزی در سرزمین تو خواهد رسید که در تمام سرزمین فقط تو زنده خواهی بود و همگان تو خواهند مرد
-من باید چیکار کنم
- به ندای ارثی خودت گوش کن
-ارثی؟ من جزء یک تخت و شمشیر هیچی از اجدادم ندارم
- گفت فقط یک شمشیر؟
منظور حرف اخرش رو نفهمیدم که ناگهان صدای ناله ها به طور مرگباری به سکوت تبدیل شد
هر چقدر میگشتم کسی رو پیدا نمیکردم
داد و فریاد کردم
حتی او اجساد هم رفته بودن
من رسما دیوانه شدم
که صدایی از سمتی شنیدم
به سمت صدا رفتم دیدم مردی با عظلات قوی شنل امپراطوری بر تن و با شمشیر من جلو چشمانم زانو زد
و گفت...
گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
25 سرور از سال 91 با a.gho
برای رفیقا میام
[u]پارت پنجم[/u]
[b]اونا تقریبا داشتن به کوه میرسیدن من از عالمی خواستم فورا خودشو به اونا برسونه
عالمی با چند نفر خواست بره ولی تعدادی از سرباز های اونا مخفی شده بودن تا در صورت حرکت ما, مارو با تیر بزنند اما عالمی با اونا تن به تن شد
فورا حرکت کردیم تا از اونا عقب نمونیم هر چند شانس ما از اونا بیشتر بود چون ما شمشیر طلسم رو داشتیم و توان مقاومت در مقابل اون
اما اون گینگز اعظم بود اهرمینی ترین موجود کل تاریخ بشریت که هیچکسی تا به حال ندیده
اما باید با اون جنگید
یکبار شکستش دادم ولی...
همزمان وقتی ما به نوک کوه رسیدیم دیدیم که انبوهی از سربازان ما در اوجا هستند
باورم نمیشد
تعدادشون خیلی زیاد بود
صدای جیغ داد های وحشت ناک در بین اون سرمای سوزان اون ارتفاع داشت ضربان قلب ما را هر چه تند تر به صدا می اورد
دی گه رسما هممون داشتیم از ترس به دندون قروچه افتادیم به جز یک نفر از سرباز ها که لورد پروازه اونو همراه خودش اورده بود تا از محافظت کنه
قیافش اشنا بود
بعد لحظاتی که نمیدونستیم توی اون مکان ترسناک چیکار کنیم تصمیم گرفتیم کمی جلو تر بریم و اردو بزنیم
باورم نمیشد
بین سرباز های و جسدهای سرباز ها مردم هم بودن
ناگهان صدای جیغ و فریاد یکی از سرباز ها بلند شد و همه دوان دوان رفتیم اونجا
واقعا ترسناک بود
اون جسد خودشو پیدا کرد
نمیدونستم معنی اینا چیه
ولی واقعا ترسناک بود
در همین حس بودیم که صدای ناله های افراد زیاد شد
صدای جیغ های اهریمن هایی هم که میومد تبدیل به خنده های ترسناک شده بود
دیگه توان ایستادن نداشتم
داشتم دیوانه وار قدم بر میداشتم به این فکر میکردم که امپراطوری چندین هزار ساله من تموم شد؟
یعنی زحمات پدر و پدر پدران این سرزمین به نابودی هست
که ناگهان به چیزی خوردم
تخت امپراطوری بود
و من روش بودم
اما
زنده
بر خلاف همه افرادی که مردن اون جسد مجازی زنده بود
بهش گفتم چی میخوای
-خودت خوب میدونی
-نمیدونم بگو؟
- گفت میدونی معنی این همه جسد چیه؟
-نه نمیدونم خودت بگو کی هستی و چی میخوای؟
- اینا یعنی روزی در سرزمین تو خواهد رسید که در تمام سرزمین فقط تو زنده خواهی بود و همگان تو خواهند مرد
-من باید چیکار کنم
- به ندای ارثی خودت گوش کن
-ارثی؟ من جزء یک تخت و شمشیر هیچی از اجدادم ندارم
- گفت فقط یک شمشیر؟
منظور حرف اخرش رو نفهمیدم که ناگهان صدای ناله ها به طور مرگباری به سکوت تبدیل شد
هر چقدر میگشتم کسی رو پیدا نمیکردم
داد و فریاد کردم
حتی او اجساد هم رفته بودن
من رسما دیوانه شدم
که صدایی از سمتی شنیدم
به سمت صدا رفتم دیدم مردی با عظلات قوی شنل امپراطوری بر تن و با شمشیر من جلو چشمانم زانو زد
و گفت...[/b]
دوستان عزیز با تشکر از نظرات گرمتون
باید خدمت دوستان جدید الورود عرض کنم که
شما برای مشاهده کامل داستان ها در قسمت جستجو سرزمین عصر پادشاهان را دنبال کنیم
ما را در فیسبوک لاین گوگل پلاس لایک کنید و کامنت بگذارید
با تشکر
گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
25 سرور از سال 91 با a.gho
برای رفیقا میام
دوستان عزیز با تشکر از نظرات گرمتون
باید خدمت دوستان جدید الورود عرض کنم که
شما برای مشاهده کامل داستان ها در قسمت جستجو سرزمین عصر پادشاهان را دنبال کنیم
ما را در فیسبوک لاین گوگل پلاس لایک کنید و کامنت بگذارید
با تشکر
نمیشه توش ساغرو به فجیع ترین شکل ممکن بکشند؟
در ضمن یه ایده هم از طرف من :
همتون حرکت میکنین و تو یه بیابون خشک گم میشین بعد میرسین به یه آبادی که اسمش هست فروم بعد به اونجا حمله میکنینو با مدیرا و اعضای انجمن میجنگین
بعد هم مسلن ساغر میاد مدیر فروم رو بکشه که مدیر۸ و ۷ میان میگیرنش و یه طرفشو وصل میکنن به یه قاطر یه طرفشو هم به یه قاطر دیگه بعد دو تا قاطر حرکت میکنن ساغر نصف میشه
یکم خشونتش زیاده به نظرم
نه تازه خوبه نخواستم هانیو بکشم توش
یا مسلن علی عاغا رو
اینا بودن خعلی خشونت امیز میشد
[quote][div][b]مهدی-098[/b][/div][div][quote][div][b]alixfazl11[/b][/div][div]نمیشه توش ساغرو به فجیع ترین شکل ممکن بکشند؟
در ضمن یه ایده هم از طرف من:) :
همتون حرکت میکنین و تو یه بیابون خشک گم میشین بعد میرسین به یه آبادی که اسمش هست فروم:!: بعد به اونجا حمله میکنینو با مدیرا و اعضای انجمن میجنگین:geek:
بعد هم مسلن ساغر میاد مدیر فروم رو بکشه که مدیر۸ و ۷ میان میگیرنش و یه طرفشو وصل میکنن به یه قاطر یه طرفشو هم به یه قاطر دیگه بعد دو تا قاطر حرکت میکنن ساغر نصف میشه:mrgreen::mrgreen:[/div][/quote]
یکم خشونتش زیاده به نظرم :icon_10:[/div][/quote]
نه تازه خوبه نخواستم هانیو بکشم توش:D
یا مسلن علی عاغا رو
اینا بودن خعلی خشونت امیز میشد
دوستان عزیز با تشکر از نظرات گرمتون
باید خدمت دوستان جدید الورود عرض کنم که
شما برای مشاهده کامل داستان ها در قسمت جستجو سرزمین عصر پادشاهان را دنبال کنیم
ما را در فیسبوک لاین گوگل پلاس لایک کنید و کامنت بگذارید
با تشکر
عاغو سوال داروم
تو گفتی تنها راه ارتباطی:لاین:123ali456gho789
بعد چه جوریه که هم فیسبوک داری هم گوگل پلاس
[quote][div][b]a.gho[/b][/div][div]دوستان عزیز با تشکر از نظرات گرمتون
باید خدمت دوستان جدید الورود عرض کنم که
شما برای مشاهده کامل داستان ها در قسمت جستجو سرزمین عصر پادشاهان را دنبال کنیم
ما را در فیسبوک لاین گوگل پلاس لایک کنید و کامنت بگذارید
با تشکر[/div][/quote]
عاغو سوال داروم
تو گفتی تنها راه ارتباطی:لاین:123ali456gho789
بعد چه جوریه که هم فیسبوک داری هم گوگل پلاس:|
:?:
دوستان عزیز با تشکر از نظرات گرمتون
باید خدمت دوستان جدید الورود عرض کنم که
شما برای مشاهده کامل داستان ها در قسمت جستجو سرزمین عصر پادشاهان را دنبال کنیم
ما را در فیسبوک لاین گوگل پلاس لایک کنید و کامنت بگذارید
با تشکر
عاغو سوال داروم
تو گفتی تنها راه ارتباطی:لاین:123ali456gho789
بعد چه جوریه که هم فیسبوک داری هم گوگل پلاس
منظورم مسنجر لاین هست
گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
25 سرور از سال 91 با a.gho
برای رفیقا میام
[quote][div][b]alixfazl11[/b][/div][div][quote][div][b]a.gho[/b][/div][div]دوستان عزیز با تشکر از نظرات گرمتون
باید خدمت دوستان جدید الورود عرض کنم که
شما برای مشاهده کامل داستان ها در قسمت جستجو سرزمین عصر پادشاهان را دنبال کنیم
ما را در فیسبوک لاین گوگل پلاس لایک کنید و کامنت بگذارید
با تشکر[/div][/quote]
عاغو سوال داروم
تو گفتی تنها راه ارتباطی:لاین:123ali456gho789
بعد چه جوریه که هم فیسبوک داری هم گوگل پلاس:|
:?:[/div][/quote]
منظورم مسنجر لاین هست
دوستان عزیز با تشکر از نظرات گرمتون
باید خدمت دوستان جدید الورود عرض کنم که
شما برای مشاهده کامل داستان ها در قسمت جستجو سرزمین عصر پادشاهان را دنبال کنیم
ما را در فیسبوک لاین گوگل پلاس لایک کنید و کامنت بگذارید
با تشکر
عاغو سوال داروم
تو گفتی تنها راه ارتباطی:لاین:123ali456gho789
بعد چه جوریه که هم فیسبوک داری هم گوگل پلاس
[quote][div][b]a.gho[/b][/div][div][quote][div][b]alixfazl11[/b][/div][div][quote][div][b]a.gho[/b][/div][div]دوستان عزیز با تشکر از نظرات گرمتون
باید خدمت دوستان جدید الورود عرض کنم که
شما برای مشاهده کامل داستان ها در قسمت جستجو سرزمین عصر پادشاهان را دنبال کنیم
ما را در فیسبوک لاین گوگل پلاس لایک کنید و کامنت بگذارید
با تشکر[/div][/quote]
عاغو سوال داروم
تو گفتی تنها راه ارتباطی:لاین:123ali456gho789
بعد چه جوریه که هم فیسبوک داری هم گوگل پلاس:|
:?:[/div][/quote]
منظورم مسنجر لاین هست[/div][/quote]
آوووووووووس
حیف که الان سیستمو عوضیدم لاین ندارم وگرنه میومدم مینظریدم:)
قسمت بعدی کی منتشر میشه؟ میخوام ببینم اینی که جلوت زانو زد چی گفت
چون قسمت بعدی پارت اخر بخش دوم هست یکمی طول میدم هیجانی بشه
گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
25 سرور از سال 91 با a.gho
برای رفیقا میام
[quote][div][b]مهدی-098[/b][/div][div]قسمت بعدی کی منتشر میشه؟ میخوام ببینم اینی که جلوت زانو زد چی گفت :icon_10:[/div][/quote]
چون قسمت بعدی پارت اخر بخش دوم هست یکمی طول میدم هیجانی بشه
پارت اخر زانو زد و گفت
چقدر زود گذشت
متوجه حرف هایش نمی شدم
فردی با لباس شوالیه ها
البته لباس های قدیمی
از این لباس ها فقط در اولین دوره تاسیس حکومت استفاده میشد
بهش گفتم تو کی هستی؟
بلند شد
دستش رو دراز کرد به سمت من
و گفت همراهم بیا
همراهش رفتم
و به جایی رسیدیم
خیلی خوش اب و هوا بود
مردم داشتن در صلح و صفا زندگی میکردند
همه شاد بوندن
و هیچ مشکلی نبود
ارامش و رضایت در چهره انها بود
اما ان طرف کوه
اصلا شبیه نبود
اونجا جسد بود
فقط جسد
و تا چشم کار میکرد ویرانی و اتش و ...
گفت بیا با هم بریم جلو تر
کمی که جلو تر رفتیم دو نفر را در حال مبارزه دیدیم
یک نفر با لباس شوالیه های سرزمین من
و یک نفر هم در لباسی عجیب و غریب
که در انتهای مبارزه
مرد شوالیه کشته شد
وقتی مرد فهمیدم من هستم
بهش اون پیرمرد گفتم این چرا اینقدر شبیه منه
گفت این تو هستی
این تو هستی که سرنوشت رو میسازی
این تو هستی که آبادی رو انتخاب کنی یا ...
این تو هستی که میتونی انتخاب کنی
و فقط تو
باورم نمی شد
اون پیرمرد راست میگفت
بهش گفتم تو کی هستی
اسمت چیه؟
گفت روزی که پدر بزرگت هم از اینجا رد میشد همین جوری برخورد میکرد
چقدر جالب
اما اون حق انتخاب نداشت
چون اون وسیله ای بود
تا راه تو را برای آزادی باز کنه
و اینبار با بلندی تمام صدایم را از ته گلو خارج کردم و گفتم لعنتی تو کی هستی؟
گفت من لورد کلوین اولین موسس حکومتی هستم که تو روی تختش هستی
اول خندیدم و بعد که دیدم همه چیز دسته حتی شمشیر روی کمرش
زانو زدم و گفتم منو ببخشید سرورم
گفت باز هم اشتباه کردی
من تو خوابت هستم
زمانی تو بیدار میشی و شاید پشیمون بشی
تا اخر عمرت حسرت همچین روزی را بخوری
ناگهان با صدای قربان قربان از ان فضا اومدم بیرون
عالمی بود که داشت صدام میکرد
گفتم چی شده؟
اینجا کجاست
گفت سرورم وقتی از قله اومدیم بالا شما بیهوش شدین و تا الان
بدون هیچ حرفی به مسیری که باید میرفتیم نگاه کردم و گفتم
برای مردمم
و همه کاروان حرکت کردیم به سمت آشیانه اژدها
گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
25 سرور از سال 91 با a.gho
برای رفیقا میام
[b]پارت اخر[/b]
[b]زانو زد و گفت
چقدر زود گذشت
متوجه حرف هایش نمی شدم
فردی با لباس شوالیه ها
البته لباس های قدیمی
از این لباس ها فقط در اولین دوره تاسیس حکومت استفاده میشد
بهش گفتم تو کی هستی؟
بلند شد
دستش رو دراز کرد به سمت من
و گفت همراهم بیا
همراهش رفتم
و به جایی رسیدیم
خیلی خوش اب و هوا بود
مردم داشتن در صلح و صفا زندگی میکردند
همه شاد بوندن
و هیچ مشکلی نبود
ارامش و رضایت در چهره انها بود
اما ان طرف کوه
اصلا شبیه نبود
اونجا جسد بود
فقط جسد
و تا چشم کار میکرد ویرانی و اتش و ...
گفت بیا با هم بریم جلو تر
کمی که جلو تر رفتیم دو نفر را در حال مبارزه دیدیم
یک نفر با لباس شوالیه های سرزمین من
و یک نفر هم در لباسی عجیب و غریب
که در انتهای مبارزه
مرد شوالیه کشته شد
وقتی مرد فهمیدم من هستم
بهش اون پیرمرد گفتم این چرا اینقدر شبیه منه
گفت این تو هستی
این تو هستی که سرنوشت رو میسازی
این تو هستی که آبادی رو انتخاب کنی یا ...
این تو هستی که میتونی انتخاب کنی
و فقط تو
باورم نمی شد
اون پیرمرد راست میگفت
بهش گفتم تو کی هستی
اسمت چیه؟
گفت روزی که پدر بزرگت هم از اینجا رد میشد همین جوری برخورد میکرد
چقدر جالب
اما اون حق انتخاب نداشت
چون اون وسیله ای بود
تا راه تو را برای آزادی باز کنه
و اینبار با بلندی تمام صدایم را از ته گلو خارج کردم و گفتم لعنتی تو کی هستی؟
گفت من لورد کلوین اولین موسس حکومتی هستم که تو روی تختش هستی
اول خندیدم و بعد که دیدم همه چیز دسته حتی شمشیر روی کمرش
زانو زدم و گفتم منو ببخشید سرورم
گفت باز هم اشتباه کردی
من تو خوابت هستم
زمانی تو بیدار میشی و شاید پشیمون بشی
تا اخر عمرت حسرت همچین روزی را بخوری
ناگهان با صدای قربان قربان از ان فضا اومدم بیرون
عالمی بود که داشت صدام میکرد
گفتم چی شده؟
اینجا کجاست
گفت سرورم وقتی از قله اومدیم بالا شما بیهوش شدین و تا الان
بدون هیچ حرفی به مسیری که باید میرفتیم نگاه کردم و گفتم
برای مردمم
و همه کاروان حرکت کردیم به سمت آشیانه اژدها[/b]
پارت پایانی فصل دوم قابل توجه امیرحسین
رسیدیم به اشیانه
من در اون لحظه قبل اینکه برسم از دو چیز میترسیدم
اول: اینکه اون موفق شده باشه طلسم رو بشکنه
دوم:اینکه بر اژدها تسلط پیدا کنه
از مورد اول نمیترسیدم چون راه مقابلش نابودی اژدها بود
اما اگر اون ها سوار کار اژدها شده بودن دیگه تمام شانس ما به یک روزنه ای اونم در جهنم تبدیل میشد
وقتی رسیدم چند لحظه مات بودم
اژدها نبود اونجا
ولی کلی جسد افراد گینگز اعظم بود
از تعدادش معلوم بود که حدود1000 نفری میشن
این نشون میداد که اونا مردن
ولی خبری از اژدها نبود و این خیلی برام عجیب بود
کمی جلوتر رفتم متوجه خونی برو روی زمین شدم
به نظر نمیومد خون انسان باشه
برای همین دنبال خون رو گرفتم
کمی جلوتر خسته شدیم و نشتستیم
اما بعد از چند دقیقه به راه افتادیم
حدود یک ساعت بعد به نور رسیدیم
وقتی دیدم
دیدم
دیدم یک بیابون هست
بیابانی صاف
و ته اون انگار پایان زمین هست
حتی فکر اینکه اونجا راه بریم برای ما سخت بود چون افتاب به جرعت سوزاننده بود
عقلم جواب نمیداد
چند فریاد زدمو گفتم
این با شکست یکی هست
با جهنم همشکل
اخه این چه جا ایی هست؟
خواستم برم که به گذشته فکر کردم
حرف های اون پیرمرد
تخت و تاج
زندگی من
اطرافیان من
و از همه مهمتر مــــردم
با جرعت
محکم
با قدرت رفتم توی اون شن زارباورم نمیشد اون گرمای سوزان از یک نسیم خنک تره
درس بعدی این بود به باور هات تکیه کن
ولی این مسیر دروغ نمیگفت خیلی زیاد بود و من نمیتونستم این مسیر رو از ذهنم حذف کنم برای همین 5روز طول کشید تا به درختی رسیدیم
اولین چیزی بود که بعد از 5 روز دیدیم
کم کم داشت ذخیره غذایی ما تموم مشد
نگهبان های همراه ما واقعا خسته بودن
برای همین تصمیم گرفتیم یک روز زیر سایه اون درخت استراحت کامل کنیم
و عده ای خوابیدن
و عده ای هم محافظت میکردن
من در اوج خواب بودم
که یک ندای درونی در من میگفت
اولین برگ
نشانه باران برگ ها است
معنی این حرف رو درک کردم
به خوبی
منظورش از اولین برگ اولین درخت بود
یعنی اولین درخت نشانه جنگلی هست
اما
اما
اما
یک مشکلی هست
داریم به کجا میریم سر من , ما
چی میشه
یک حسی بهم میگفت توی رخت خوابم هستم
کنار من صبحانه هست و همسرم(M9-6)هست
تصمیم گرفتم برگردم و مواظب مردمم باشم
و در هر شرایط از انها دفاع کنم
و بجای من
اونا اول حمله کنند
...
پارت بعدی در ساعت های اینده
گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
25 سرور از سال 91 با a.gho
برای رفیقا میام
[b]پارت پایانی فصل دوم قابل توجه امیرحسین
رسیدیم به اشیانه
من در اون لحظه قبل اینکه برسم از دو چیز میترسیدم
اول: اینکه اون موفق شده باشه طلسم رو بشکنه
دوم:اینکه بر اژدها تسلط پیدا کنه
از مورد اول نمیترسیدم چون راه مقابلش نابودی اژدها بود
اما اگر اون ها سوار کار اژدها شده بودن دیگه تمام شانس ما به یک روزنه ای اونم در جهنم تبدیل میشد
وقتی رسیدم چند لحظه مات بودم
اژدها نبود اونجا
ولی کلی جسد افراد گینگز اعظم بود
از تعدادش معلوم بود که حدود1000 نفری میشن
این نشون میداد که اونا مردن
ولی خبری از اژدها نبود و این خیلی برام عجیب بود
کمی جلوتر رفتم متوجه خونی برو روی زمین شدم
به نظر نمیومد خون انسان باشه
برای همین دنبال خون رو گرفتم
کمی جلوتر خسته شدیم و نشتستیم
اما بعد از چند دقیقه به راه افتادیم
حدود یک ساعت بعد به نور رسیدیم
وقتی دیدم
دیدم
دیدم یک بیابون هست
بیابانی صاف
و ته اون انگار پایان زمین هست
حتی فکر اینکه اونجا راه بریم برای ما سخت بود چون افتاب به جرعت سوزاننده بود
عقلم جواب نمیداد
چند فریاد زدمو گفتم
این با شکست یکی هست
با جهنم همشکل
اخه این چه جا ایی هست؟
خواستم برم که به گذشته فکر کردم
حرف های اون پیرمرد
تخت و تاج
زندگی من
اطرافیان من
و از همه مهمتر مــــردم
با جرعت
محکم
با قدرت رفتم توی اون شن زارباورم نمیشد اون گرمای سوزان از یک نسیم خنک تره
درس بعدی این بود به باور هات تکیه کن
ولی این مسیر دروغ نمیگفت خیلی زیاد بود و من نمیتونستم این مسیر رو از ذهنم حذف کنم برای همین 5روز طول کشید تا به درختی رسیدیم
اولین چیزی بود که بعد از 5 روز دیدیم
کم کم داشت ذخیره غذایی ما تموم مشد
نگهبان های همراه ما واقعا خسته بودن
برای همین تصمیم گرفتیم یک روز زیر سایه اون درخت استراحت کامل کنیم
و عده ای خوابیدن
و عده ای هم محافظت میکردن
من در اوج خواب بودم
که یک ندای درونی در من میگفت
اولین برگ
نشانه باران برگ ها است
معنی این حرف رو درک کردم
به خوبی
منظورش از اولین برگ اولین درخت بود
یعنی اولین درخت نشانه جنگلی هست
اما
اما
اما
یک مشکلی هست
داریم به کجا میریم سر من , ما
چی میشه
یک حسی بهم میگفت توی رخت خوابم هستم
کنار من صبحانه هست و همسرم(M9-6)هست
تصمیم گرفتم برگردم و مواظب مردمم باشم
و در هر شرایط از انها دفاع کنم
و بجای من
اونا اول حمله کنند
...
پارت بعدی در ساعت های اینده[/b]
پارت پایانی فصل دوم قابل توجه امیرحسین
رسیدیم به اشیانه
من در اون لحظه قبل اینکه برسم از دو چیز میترسیدم
اول: اینکه اون موفق شده باشه طلسم رو بشکنه
دوم:اینکه بر اژدها تسلط پیدا کنه
از مورد اول نمیترسیدم چون راه مقابلش نابودی اژدها بود
اما اگر اون ها سوار کار اژدها شده بودن دیگه تمام شانس ما به یک روزنه ای اونم در جهنم تبدیل میشد
وقتی رسیدم چند لحظه مات بودم
اژدها نبود اونجا
ولی کلی جسد افراد گینگز اعظم بود
از تعدادش معلوم بود که حدود1000 نفری میشن
این نشون میداد که اونا مردن
ولی خبری از اژدها نبود و این خیلی برام عجیب بود
کمی جلوتر رفتم متوجه خونی برو روی زمین شدم
به نظر نمیومد خون انسان باشه
برای همین دنبال خون رو گرفتم
کمی جلوتر خسته شدیم و نشتستیم
اما بعد از چند دقیقه به راه افتادیم
حدود یک ساعت بعد به نور رسیدیم
وقتی دیدم
دیدم
دیدم یک بیابون هست
بیابانی صاف
و ته اون انگار پایان زمین هست
حتی فکر اینکه اونجا راه بریم برای ما سخت بود چون افتاب به جرعت سوزاننده بود
عقلم جواب نمیداد
چند فریاد زدمو گفتم
این با شکست یکی هست
با جهنم همشکل
اخه این چه جا ایی هست؟
خواستم برم که به گذشته فکر کردم
حرف های اون پیرمرد
تخت و تاج
زندگی من
اطرافیان من
و از همه مهمتر مــــردم
با جرعت
محکم
با قدرت رفتم توی اون شن زارباورم نمیشد اون گرمای سوزان از یک نسیم خنک تره
درس بعدی این بود به باور هات تکیه کن
ولی این مسیر دروغ نمیگفت خیلی زیاد بود و من نمیتونستم این مسیر رو از ذهنم حذف کنم برای همین 5روز طول کشید تا به درختی رسیدیم
اولین چیزی بود که بعد از 5 روز دیدیم
کم کم داشت ذخیره غذایی ما تموم مشد
نگهبان های همراه ما واقعا خسته بودن
برای همین تصمیم گرفتیم یک روز زیر سایه اون درخت استراحت کامل کنیم
و عده ای خوابیدن
و عده ای هم محافظت میکردن
من در اوج خواب بودم
که یک ندای درونی در من میگفت
اولین برگ
نشانه باران برگ ها است
معنی این حرف رو درک کردم
به خوبی
منظورش از اولین برگ اولین درخت بود
یعنی اولین درخت نشانه جنگلی هست
اما
اما
اما
یک مشکلی هست
داریم به کجا میریم سر من , ما
چی میشه
یک حسی بهم میگفت توی رخت خوابم هستم
کنار من صبحانه هست و همسرم(M9-6)هست
تصمیم گرفتم برگردم و مواظب مردمم باشم
و در هر شرایط از انها دفاع کنم
و بجای من
اونا اول حمله کنند
...
پارت بعدی در ساعت های اینده
چیش قابل توجه من بود
امیرحسینم
فقط خواهشا رعایت کنین بعضی مباحث جا و مکان خودشون رو دارن
[quote][div][b]a.gho[/b][/div][div][b]پارت پایانی فصل دوم قابل توجه امیرحسین
رسیدیم به اشیانه
من در اون لحظه قبل اینکه برسم از دو چیز میترسیدم
اول: اینکه اون موفق شده باشه طلسم رو بشکنه
دوم:اینکه بر اژدها تسلط پیدا کنه
از مورد اول نمیترسیدم چون راه مقابلش نابودی اژدها بود
اما اگر اون ها سوار کار اژدها شده بودن دیگه تمام شانس ما به یک روزنه ای اونم در جهنم تبدیل میشد
وقتی رسیدم چند لحظه مات بودم
اژدها نبود اونجا
ولی کلی جسد افراد گینگز اعظم بود
از تعدادش معلوم بود که حدود1000 نفری میشن
این نشون میداد که اونا مردن
ولی خبری از اژدها نبود و این خیلی برام عجیب بود
کمی جلوتر رفتم متوجه خونی برو روی زمین شدم
به نظر نمیومد خون انسان باشه
برای همین دنبال خون رو گرفتم
کمی جلوتر خسته شدیم و نشتستیم
اما بعد از چند دقیقه به راه افتادیم
حدود یک ساعت بعد به نور رسیدیم
وقتی دیدم
دیدم
دیدم یک بیابون هست
بیابانی صاف
و ته اون انگار پایان زمین هست
حتی فکر اینکه اونجا راه بریم برای ما سخت بود چون افتاب به جرعت سوزاننده بود
عقلم جواب نمیداد
چند فریاد زدمو گفتم
این با شکست یکی هست
با جهنم همشکل
اخه این چه جا ایی هست؟
خواستم برم که به گذشته فکر کردم
حرف های اون پیرمرد
تخت و تاج
زندگی من
اطرافیان من
و از همه مهمتر مــــردم
با جرعت
محکم
با قدرت رفتم توی اون شن زارباورم نمیشد اون گرمای سوزان از یک نسیم خنک تره
درس بعدی این بود به باور هات تکیه کن
ولی این مسیر دروغ نمیگفت خیلی زیاد بود و من نمیتونستم این مسیر رو از ذهنم حذف کنم برای همین 5روز طول کشید تا به درختی رسیدیم
اولین چیزی بود که بعد از 5 روز دیدیم
کم کم داشت ذخیره غذایی ما تموم مشد
نگهبان های همراه ما واقعا خسته بودن
برای همین تصمیم گرفتیم یک روز زیر سایه اون درخت استراحت کامل کنیم
و عده ای خوابیدن
و عده ای هم محافظت میکردن
من در اوج خواب بودم
که یک ندای درونی در من میگفت
اولین برگ
نشانه باران برگ ها است
معنی این حرف رو درک کردم
به خوبی
منظورش از اولین برگ اولین درخت بود
یعنی اولین درخت نشانه جنگلی هست
اما
اما
اما
یک مشکلی هست
داریم به کجا میریم سر من , ما
چی میشه
یک حسی بهم میگفت توی رخت خوابم هستم
کنار من صبحانه هست و همسرم(M9-6)هست
تصمیم گرفتم برگردم و مواظب مردمم باشم
و در هر شرایط از انها دفاع کنم
و بجای من
اونا اول حمله کنند
...
پارت بعدی در ساعت های اینده[/b][/div][/quote]
چیش قابل توجه من بود :icon_2:
انجمن عصرپادشاهان قسمتی از باشگاه بازیکنان عصرپادشاهان است. از این جهت دارای ثبت نام مجزا نمی باشد. هر بازیکنی که عضو عصرپادشاهان است، می تواند با نام کاربری و رمز مرکزی خود در انجمن نیز لاگین نماید.