امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد.
رمو اسم درداستان رموhakhamaneshe اسم در داستان مهدیsa-ghar در نقش ابجی ساغرbenyaminmomeni اسم در داستان بنیامین amirbagheri@ اسم درداستان امیرal.ha اسم درداستان علیرضاrismanchian2 اسم در داستان نیما .
به نام خدا
بعد ازنجات از قلعه مرگ به سرعت تو جنگل می رفتیم .
و گینگیزها دنبال ما بودند.
اما ما نمیدونستیم چیکار کنیم .
گینگیزها دنبال ما می اومدندما فرار می کردیم.
من از اسب خوردم زمین و به رمو گفتم تو برو .
رمو داشت میومد من نجات بده اما دیر شد بود گینگیزها یالای سر من بودند.
شمشیرش برد بالا تومن بکشه که ناگهان کمانداری با تجربه زد وسط پیشانیش افتاد.
وناگهان نفراتی که اونهامکه انگار انسان بودند اومدند جلو باهاشون جنگیدندکماندار داشت همه رو می کشت.
که ناگهان یکی اومد گفت دنبال من بیایدگفتم تو کی هستی گفتم نیمادنبال من بیایید.
نیمایکی ازفرماندهان شجاع دلیری بود که با گینگیزها می جنگید اما به خاطر سرباز های کم مخفی می جنگید.
تو راه که داشتیم می رفتیم.
از نیماپرسیدم: اون کماندارقهرمان کی که صورتش پوشونده بود.
که ناگهان کماندار خودش رسیدگفت:اسم من علیرضا گفتم ممنون جون من نجات دادی گفت قابلی نداره من مردمم و دوستم نیما خیلی وقت تو این جنگل هستیم و می خواهیم از اینجا بریم اما جایی نداریم.
گفت علیرضا به من بپیوند نیروهات جمع کن و به خراسان بیا من بعد از ملاقات شاه به خراسان می رم.
گفتم فقط یک شرط داره.
گفت چی هر چی باشه قبول این دوست من رمو هستش با سربازات برو به قلعه مرگ ویک نفر هست به اسم امیر اون نجات بده.
علیرضا به نیما گفت بیا بریم تو چادراونها رفتند تو چادر بعداز چند دقیقه ای اومدند بیرون گفتند: گفتی اسمش چی بود .
من لبخندی زدم گفتم رمو راه بهشون نشون بده.
من به پایتخت می رم بعداز این که امیر نجات دادین به خراسان بیایید.
من تنهایی به سمت پایتخت حرکت کردم .
همینکه رسیدم دروازه ها و دیوارها نگهبان نداشت.
من نترسیدم داخل قلعه رفتم دروازه باز بود بدون هیچ نگهبانی.
داخل شهر رفتم پایتخت خلوت بود هیچیکی نبود که نا گها ن رد دوازه بسته شد اسب من پاهای جلوییش برد بالا با صدای بلند ایههههههه اییههههه.
ناگهان از بالای خانه ها100 تا تیر کماندار ایستاده بودند نشانه هاشون به سمت من بود.
من شمشیرم انداختم تسلیم شدم.
سربازها من گرفته اند بردن داخل زندان مردم بیچاره هم از ترسشون تو خونه مخفی شده بودند گینگیزها پایتخت به زانو در اورده بودند.
پادشاه ما هم از ترس اینکه جونش ه خط نیا فته به اصفهان فرار کرده بود.
من در زندان بودم هیچکی نبود .
2 روز در زندان بودم.
ناگهان یکی از گینگیزها اومد تو من چند تا شلاق محکم زد به سرباز ها دستور داد من ببرند بیرون.
بیرون شلوغ بود مردم صف کشیده بودند.
راه باز کردند تا من به میدان شهر ببرندبدن من به شدت درد میکرد.
اونا من به زور به جلو می بردند وسط میدان شهر طناب دار درست کرده بودند گینگیزها به شدتاز اونجا محافظت میکردند.
یعنی کار من تموم بود .
یعنی نفس های اخر میکشیدم.
سربازهامن بردند بالای دار.
و طناب دار انداختند روی گردن من.
و فرمانده شون شروع به صحبت کرد.
ای مردم فرمانده ما هرکی رو که جلوش وایسته از میان بر می داره به این فرمانده دلیر شجاع نگاه کنیدچه جوری شکست خورده و اخرش که چی اعدام میشه بله ما اینکارو می کنیم تا درس عبرتی بشه برای بقیه.
ناگهان تیری به وسط سینه ش خورداون مهدی بود
اما یک دفعه زیر پام خالی شد و من دیگه داشتم خفه می شدم که بنیامین باشمشیر خودش طناب پاره کرد من از طناب دار افتادم پایین که
ابجی ساغر با ارابه اومد من افتادم تو گاری ارابه ابجی ساغر گفت حالت خوبه گفتم چرا دیر کردید.
گفت بعدا برات توضیح ممیدم بنیامین مهدی سوار اسب شدند من بهبیرون از شهر بردند درواز داشت بسته می شد .
که بنیامین مهدی روی اسب بودند چون فاطله شون دور بود دروازه داشت بسته می شد پریدند روی ارابه رو هوا دسته پا میزدند.
که افتادند پایین .
من پایین نگاه میکردم که دیدم مهدی هست ولی بنیامین نیست ناگهان یکی دستش گذاشت پشتم.
اون بنیامین بود که از ارابه اومده بود بالا .
به بیرون شهر رسیدیم سرباز ها وقتی من دیدند هورا کشیدند .
ابجی ساغر گفت اینجا نا امن باید بریم گفت رمو کجاست گفتم فرستادم ماموریت و ... .
لطفا در نظر سنجی شرکت کنید.
رمو اسم درداستان رموhakhamaneshe اسم در داستان مهدیsa-ghar در نقش ابجی ساغرbenyaminmomeni اسم در داستان بنیامین amirbagheri@ اسم درداستان امیرal.ha اسم درداستان علیرضاrismanchian2 اسم در داستان نیما .
به نام خدا
بعد ازنجات از قلعه مرگ به سرعت تو جنگل می رفتیم .
و گینگیزها دنبال ما بودند.
اما ما نمیدونستیم چیکار کنیم .
گینگیزها دنبال ما می اومدندما فرار می کردیم.
من از اسب خوردم زمین و به رمو گفتم تو برو .
رمو داشت میومد من نجات بده اما دیر شد بود گینگیزها یالای سر من بودند.
شمشیرش برد بالا تومن بکشه که ناگهان کمانداری با تجربه زد وسط پیشانیش افتاد.
وناگهان نفراتی که اونهامکه انگار انسان بودند اومدند جلو باهاشون جنگیدندکماندار داشت همه رو می کشت.
که ناگهان یکی اومد گفت دنبال من بیایدگفتم تو کی هستی گفتم نیمادنبال من بیایید.
نیمایکی ازفرماندهان شجاع دلیری بود که با گینگیزها می جنگید اما به خاطر سرباز های کم مخفی می جنگید.
تو راه که داشتیم می رفتیم.
از نیماپرسیدم: اون کماندارقهرمان کی که صورتش پوشونده بود.
که ناگهان کماندار خودش رسیدگفت:اسم من علیرضا گفتم ممنون جون من نجات دادی گفت قابلی نداره من مردمم و دوستم نیما خیلی وقت تو این جنگل هستیم و می خواهیم از اینجا بریم اما جایی نداریم.
گفت علیرضا به من بپیوند نیروهات جمع کن و به خراسان بیا من بعد از ملاقات شاه به خراسان می رم.
گفتم فقط یک شرط داره.
گفت چی هر چی باشه قبول این دوست من رمو هستش با سربازات برو به قلعه مرگ ویک نفر هست به اسم امیر اون نجات بده.
علیرضا به نیما گفت بیا بریم تو چادراونها رفتند تو چادر بعداز چند دقیقه ای اومدند بیرون گفتند: گفتی اسمش چی بود .
من لبخندی زدم گفتم رمو راه بهشون نشون بده.
من به پایتخت می رم بعداز این که امیر نجات دادین به خراسان بیایید.
من تنهایی به سمت پایتخت حرکت کردم .
همینکه رسیدم دروازه ها و دیوارها نگهبان نداشت.
من نترسیدم داخل قلعه رفتم دروازه باز بود بدون هیچ نگهبانی.
داخل شهر رفتم پایتخت خلوت بود هیچیکی نبود که نا گها ن رد دوازه بسته شد اسب من پاهای جلوییش برد بالا با صدای بلند ایههههههه اییههههه.
ناگهان از بالای خانه ها100 تا تیر کماندار ایستاده بودند نشانه هاشون به سمت من بود.
من شمشیرم انداختم تسلیم شدم.
سربازها من گرفته اند بردن داخل زندان مردم بیچاره هم از ترسشون تو خونه مخفی شده بودند گینگیزها پایتخت به زانو در اورده بودند.
پادشاه ما هم از ترس اینکه جونش ه خط نیا فته به اصفهان فرار کرده بود.
من در زندان بودم هیچکی نبود .
2 روز در زندان بودم.
ناگهان یکی از گینگیزها اومد تو من چند تا شلاق محکم زد به سرباز ها دستور داد من ببرند بیرون.
بیرون شلوغ بود مردم صف کشیده بودند.
راه باز کردند تا من به میدان شهر ببرندبدن من به شدت درد میکرد.
اونا من به زور به جلو می بردند وسط میدان شهر طناب دار درست کرده بودند گینگیزها به شدتاز اونجا محافظت میکردند.
یعنی کار من تموم بود .
یعنی نفس های اخر میکشیدم.
سربازهامن بردند بالای دار.
و طناب دار انداختند روی گردن من.
و فرمانده شون شروع به صحبت کرد.
ای مردم فرمانده ما هرکی رو که جلوش وایسته از میان بر می داره به این فرمانده دلیر شجاع نگاه کنیدچه جوری شکست خورده و اخرش که چی اعدام میشه بله ما اینکارو می کنیم تا درس عبرتی بشه برای بقیه.
ناگهان تیری به وسط سینه ش خورداون مهدی بود
اما یک دفعه زیر پام خالی شد و من دیگه داشتم خفه می شدم که بنیامین باشمشیر خودش طناب پاره کرد من از طناب دار افتادم پایین که
ابجی ساغر با ارابه اومد من افتادم تو گاری ارابه ابجی ساغر گفت حالت خوبه گفتم چرا دیر کردید.
گفت بعدا برات توضیح ممیدم بنیامین مهدی سوار اسب شدند من بهبیرون از شهر بردند درواز داشت بسته می شد .
که بنیامین مهدی روی اسب بودند چون فاطله شون دور بود دروازه داشت بسته می شد پریدند روی ارابه رو هوا دسته پا میزدند.
که افتادند پایین .
من پایین نگاه میکردم که دیدم مهدی هست ولی بنیامین نیست ناگهان یکی دستش گذاشت پشتم.
اون بنیامین بود که از ارابه اومده بود بالا .
به بیرون شهر رسیدیم سرباز ها وقتی من دیدند هورا کشیدند .
ابجی ساغر گفت اینجا نا امن باید بریم گفت رمو کجاست گفتم فرستادم ماموریت و ... .
لطفا در نظر سنجی شرکت کنید.
نظرسنجی
- خوب
- متوسط
- بد
- حوصله خوندن نداشتم
- بعدا میخونم
این مطلب در 1393/03/08 12:12:57 نوشته شده است و در 1393/03/08 14:12:28 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.