امیدوارم از این داستان هم خوشتون بیاد لطفا در نظر سنجی شرکت نمایید .
سارگن کبیر اسم در داستان محمدرمو اسم در داستان رموmohammad31اسم در داستان محمد .
نقش های جدید :hakhamaneshe اسم در داستان مهدی .
به نام خدا
بعد از اون شکست سختی که درصحرای مرگ خوردیم باید کتیبه رو بدست می اوردیم .
من یکی از بهترین دوستانم یعنی مهدی رو از دست داده بودم .
بالای کوهی شمشیر مهدی رو به زمین فرو بردم وکلاهش بالای شمشیر گذاشتم تا همیشه جاودان بمونه .
ایستاده بودم که محمد آمد وگفت :
بلند شو مرداعتماد به نفس داشته باش سروش مهدی به خاطر این کشته شدند که ما کتیبه رو به دست بیاوریم .
حالا تومی خوای تا اخر عمرت بشینی افسوس بخوری .
گفتم نه نه
همون جا قسم خوردم که تمام گینگیز ها رو نابود کنم کتیبه رو بدست بیا ورم .
به محمد گفت برو و سریع نیرو ها رو آماده کن محمد لبخندی زد و به سوی اردوگاه رفت .
من هم به طرف اردو گاه حرکت کردم.
بالای بلندی ایستادم .
همه جا غرق سکوت بود در یک لحظه سکوت شکستم گفتم:
دوستان من پدر مادر برادر دوستان شما کشته شدند اما کسانی هستند که منتظر ما هستند تا ازاد شون کنیم ایا به من کمک می کنید گینگیز ها رو نا بود کنم .
بلههههههههههه .
آماده حرکت شدیم حدودا 30 هزار نفر نیرو داشتیم اما به کجا برویم
ما باید به سمت رمو می رفتیم تا اون از طلسم نجات بدیم و کتیبه رو بدست بیا وریم .
اما ما نیاز به راهنمایی داشتیم اون کی بود ادشاهی با تجربه که در نزدیکی ما بود من باید اون با خودم متحد کنم اما چه جوری .
محمد گفت من می رم اون با خودم متحد می کنم .
محمد رفت و بعد از چند روز برگشت اما نا امید از اون سوال پرسیدم گفتم .
چی شد تونستی متحد کنی گفت :
اسم اون پادشاه مهدی بود و گفت به فرمانده تون بگو بیاد ولی گفت تنها بیاد .
محمد 31 گفت چه گستاخی من می رم با اون می جنگم به محمد گفت :اروم باش من میرم :
اسب منو آماده کنید .
سوار بر اسب به سمت قلعه حرکت کردم .
به قلعه رسیدم سرباز گفت شمشیرت بده به من شمشیرم از غلا ف در اوردم دادم به سرباز دادم داخل قلعه که رفتم ناگهان 100 تا سرباز ریختن رو سر ما منم که شمشیر نداشتم با دست خالی می جنگیدم .
یک چند دقیقه ای مبارزه دست خالی کردم که دیدم پادشاه اومد بله پادشاه مهدی اومد گفت تسلیم شو وگرنه با کماندران نا بودت می کنیم .
من تسلیم شدم مهدی گفت اون به اتاق من بیارید .
من به اتاق مهدی رفتم .
گفت: من پیغام معاونت شنیدم اما من یک شرط دارم .
گفتم چه شرطی .
به خدمتکارش دستور داد گفت ظرف ها رو بیار .
به من گفت تو یکی از اینها سم و تو یکی دیگه اب خالی و گفت اگه اب خوردی من با تو متحد می شم اما اگه سم خوردی وتو می میری.
انتخاب با خودت .
من کمی فکر کردم بی درنگ هر دو لیوان برداشتم نوشیدم .
مهدی گفت چیکار می کنی می خوای بمیری ./
من گفتم در واقعه تو این دو لیوان سمی در کار نبود وتو می خواستی من امتحان کنی . {کپی برداری از فیلم جومونگ}
گفت واقعا تو زرنگی من با تو متحد می شم .
باهاش دست دادم گفتم تو گینگیز ها رو این دور اطراف ندیدی ذگفت چرا ارتشی بزرگ دیدم که به شمت اردوگا شون می رفت .
بله اون رمو بوده حالا من با متحد جدیدم می تونم رمو نجات بدم مهدی 200 هزار نفر نیرو داشت .
ومن هم به اردو گاه برگشتم تا این خبر به نیروها بدم .
وقتی به اردوگاه برگشتم بالای بلندی رفتم گفتم ای دوستان ما فهمیدیم جای کتیبه کجاست و با متحد جدیدمون به سمت کتیبه می ریم همه با من موافقید .
بلهههههه
حالا ما جای کتیبه رمو می دونستیم و حرکت کردیم و... .
هر کی دوست داره تو داستان باشه یک پیام به من بده با تشکر فراوان
سارگن کبیر اسم در داستان محمدرمو اسم در داستان رموmohammad31اسم در داستان محمد .
نقش های جدید :hakhamaneshe اسم در داستان مهدی .
به نام خدا
بعد از اون شکست سختی که درصحرای مرگ خوردیم باید کتیبه رو بدست می اوردیم .
من یکی از بهترین دوستانم یعنی مهدی رو از دست داده بودم .
بالای کوهی شمشیر مهدی رو به زمین فرو بردم وکلاهش بالای شمشیر گذاشتم تا همیشه جاودان بمونه .
ایستاده بودم که محمد آمد وگفت :
بلند شو مرداعتماد به نفس داشته باش سروش مهدی به خاطر این کشته شدند که ما کتیبه رو به دست بیاوریم .
حالا تومی خوای تا اخر عمرت بشینی افسوس بخوری .
گفتم نه نه
همون جا قسم خوردم که تمام گینگیز ها رو نابود کنم کتیبه رو بدست بیا ورم .
به محمد گفت برو و سریع نیرو ها رو آماده کن محمد لبخندی زد و به سوی اردوگاه رفت .
من هم به طرف اردو گاه حرکت کردم.
بالای بلندی ایستادم .
همه جا غرق سکوت بود در یک لحظه سکوت شکستم گفتم:
دوستان من پدر مادر برادر دوستان شما کشته شدند اما کسانی هستند که منتظر ما هستند تا ازاد شون کنیم ایا به من کمک می کنید گینگیز ها رو نا بود کنم .
بلههههههههههه .
آماده حرکت شدیم حدودا 30 هزار نفر نیرو داشتیم اما به کجا برویم
ما باید به سمت رمو می رفتیم تا اون از طلسم نجات بدیم و کتیبه رو بدست بیا وریم .
اما ما نیاز به راهنمایی داشتیم اون کی بود ادشاهی با تجربه که در نزدیکی ما بود من باید اون با خودم متحد کنم اما چه جوری .
محمد گفت من می رم اون با خودم متحد می کنم .
محمد رفت و بعد از چند روز برگشت اما نا امید از اون سوال پرسیدم گفتم .
چی شد تونستی متحد کنی گفت :
اسم اون پادشاه مهدی بود و گفت به فرمانده تون بگو بیاد ولی گفت تنها بیاد .
محمد 31 گفت چه گستاخی من می رم با اون می جنگم به محمد گفت :اروم باش من میرم :
اسب منو آماده کنید .
سوار بر اسب به سمت قلعه حرکت کردم .
به قلعه رسیدم سرباز گفت شمشیرت بده به من شمشیرم از غلا ف در اوردم دادم به سرباز دادم داخل قلعه که رفتم ناگهان 100 تا سرباز ریختن رو سر ما منم که شمشیر نداشتم با دست خالی می جنگیدم .
یک چند دقیقه ای مبارزه دست خالی کردم که دیدم پادشاه اومد بله پادشاه مهدی اومد گفت تسلیم شو وگرنه با کماندران نا بودت می کنیم .
من تسلیم شدم مهدی گفت اون به اتاق من بیارید .
من به اتاق مهدی رفتم .
گفت: من پیغام معاونت شنیدم اما من یک شرط دارم .
گفتم چه شرطی .
به خدمتکارش دستور داد گفت ظرف ها رو بیار .
به من گفت تو یکی از اینها سم و تو یکی دیگه اب خالی و گفت اگه اب خوردی من با تو متحد می شم اما اگه سم خوردی وتو می میری.
انتخاب با خودت .
من کمی فکر کردم بی درنگ هر دو لیوان برداشتم نوشیدم .
مهدی گفت چیکار می کنی می خوای بمیری ./
من گفتم در واقعه تو این دو لیوان سمی در کار نبود وتو می خواستی من امتحان کنی . {کپی برداری از فیلم جومونگ}
گفت واقعا تو زرنگی من با تو متحد می شم .
باهاش دست دادم گفتم تو گینگیز ها رو این دور اطراف ندیدی ذگفت چرا ارتشی بزرگ دیدم که به شمت اردوگا شون می رفت .
بله اون رمو بوده حالا من با متحد جدیدم می تونم رمو نجات بدم مهدی 200 هزار نفر نیرو داشت .
ومن هم به اردو گاه برگشتم تا این خبر به نیروها بدم .
وقتی به اردوگاه برگشتم بالای بلندی رفتم گفتم ای دوستان ما فهمیدیم جای کتیبه کجاست و با متحد جدیدمون به سمت کتیبه می ریم همه با من موافقید .
بلهههههه
حالا ما جای کتیبه رمو می دونستیم و حرکت کردیم و... .
هر کی دوست داره تو داستان باشه یک پیام به من بده با تشکر فراوان
این مطلب در 1393/02/08 21:06:59 نوشته شده است و در 1393/02/09 18:21:04 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.