آهنگ آدم بدی نبودمو پی کردم...سرمو گذاشتم رو میز و شروع کردم به گریه کردن...
مامانم گفت
چته باز چرا گریه میکنی؟
بابام گفت
عجب گیری افتادیما...خب بگو چی شده؟
برین بیرووون
بابا:مثل آدم صحبت کن!
مامان: ولش کن دیگه
بزار انقد گریه کنه تا...
داد زدم:تا چی؟تا بمیرممم؟؟؟!!!فقط دعا کنین بمیرم!
بهت زده بهم نگاه کردن....عقب عقب رفتنو درو بستن
خدایا؟حالا چیکار کنم؟...
اونا که نمیدونستن من چی دیدم
راستشو بخواین....امروز داشتم میرفتم پیشش که...
دیدم که...
ذوباره سرمو گذاشتم رو میز شروع کردم به هق زدن...
خدایا گفتم بهش...گفتم نمیخوای بگو...یه وقت دلمو نشکونی دل من همینجوری هزار تا ترک براشته...ولی چیکار کرد؟؟؟؟
اون نامرد رو دیدم با یکی دیگه که سوار الاغش بودن
داشتن میرفتن لب چشمه روستا
اون جایی بود که ما همیشه با پیتر(اسم خرس)میرفتم
اآخه چرااا؟چرا ؟چرا اونجا رفت؟چرا با همون الاغی که همیشه منو میبرد؟
باز شروع کردم به گریه کردن...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
بعد از 3 سال این جواب من بود...
رفتم سراغ کمد بابام...
تفنگشو برداشتم....
رفتم سمت طویله....
جسیکا رو آوردم بیرون(گوسفندشه)با هم رفتیم به سمت چشمه......
بارون هم میومد(ببخشین این نامزد من یکم خل وضعه به همین خاطر این موقع رفته)
جسیکا هی بع بع میکرد فک کنم میدونست قراره اتفاق شومی بیوفته....
رسیدم دیدم خیلی عاشقانه کنار هم نشستن....
تحمل نکردم تفنگ رو گرتم سمتش و گفتم هوووووی وقتی برگشت شلیک کردم.........وااااای
خطا زدم....بدتر اینکه تیر با خودم نیاوردم....
و اونجا من.....شدم
گفت:نگیییییین!
گفتم:خفه رو یره که مزنم شلو پلت میکنم
دختره برگشت سمتم یهو یه هین کشیدم
دیدم اصغره روسری سرش کرده کنارش نسشته
از اونجایی که خیلی ... شده بودم با دو بهع سمت خونه رفتم و جسیکارو دنبل خودم کشیدم...
رفتم جسیکا رو گذاشتم سرجاش برگشتم خونه.
دیدم که بابا و مامان تفنگ رو تو دستم دیدن...
بدشانسی لباسم خونی شده بود یادم رفته بود بشورمش
مامان و بابا یه نگاهی به لباس و بعدش به من کردند
....
هعی،یه افرادی هستن بی جنبه
دیگه به دوست هم نمیشه اعتماد کرد
[quote][div][b]nnnnn...725[/b][/div][div]
آهنگ آدم بدی نبودمو پی کردم...سرمو گذاشتم رو میز و شروع کردم به گریه کردن...
مامانم گفت
چته باز چرا گریه میکنی؟
بابام گفت
عجب گیری افتادیما...خب بگو چی شده؟
برین بیرووون
بابا:مثل آدم صحبت کن!
مامان: ولش کن دیگه
بزار انقد گریه کنه تا...
داد زدم:تا چی؟تا بمیرممم؟؟؟!!!فقط دعا کنین بمیرم!
بهت زده بهم نگاه کردن....عقب عقب رفتنو درو بستن
خدایا؟حالا چیکار کنم؟...
اونا که نمیدونستن من چی دیدم
راستشو بخواین....امروز داشتم میرفتم پیشش که...
دیدم که...
ذوباره سرمو گذاشتم رو میز شروع کردم به هق زدن...
خدایا گفتم بهش...گفتم نمیخوای بگو...یه وقت دلمو نشکونی دل من همینجوری هزار تا ترک براشته...ولی چیکار کرد؟؟؟؟
اون نامرد رو دیدم با یکی دیگه که سوار الاغش بودن
داشتن میرفتن لب چشمه روستا
اون جایی بود که ما همیشه با پیتر(اسم خرس)میرفتم
اآخه چرااا؟چرا ؟چرا اونجا رفت؟چرا با همون الاغی که همیشه منو میبرد؟
باز شروع کردم به گریه کردن...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
بعد از 3 سال این جواب من بود...
رفتم سراغ کمد بابام...
تفنگشو برداشتم....
رفتم سمت طویله....
جسیکا رو آوردم بیرون(گوسفندشه)با هم رفتیم به سمت چشمه......
بارون هم میومد(ببخشین این نامزد من یکم خل وضعه به همین خاطر این موقع رفته)
جسیکا هی بع بع میکرد فک کنم میدونست قراره اتفاق شومی بیوفته....
رسیدم دیدم خیلی عاشقانه کنار هم نشستن....
تحمل نکردم تفنگ رو گرتم سمتش و گفتم هوووووی وقتی برگشت شلیک کردم.........وااااای
خطا زدم....بدتر اینکه تیر با خودم نیاوردم....
و اونجا من.....شدم
گفت:نگیییییین!
گفتم:خفه رو یره که مزنم شلو پلت میکنم
دختره برگشت سمتم یهو یه هین کشیدم
دیدم اصغره روسری سرش کرده کنارش نسشته
از اونجایی که خیلی ... شده بودم با دو بهع سمت خونه رفتم و جسیکارو دنبل خودم کشیدم...[/div][/quote]
:icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4:
رفتم جسیکا رو گذاشتم سرجاش برگشتم خونه.
دیدم که بابا و مامان تفنگ رو تو دستم دیدن...
بدشانسی لباسم خونی شده بود یادم رفته بود بشورمش
مامان و بابا یه نگاهی به لباس و بعدش به من کردند:oops::oops::oops:
....
آهنگ آدم بدی نبودمو پی کردم...سرمو گذاشتم رو میز و شروع کردم به گریه کردن...
مامانم گفت
چته باز چرا گریه میکنی؟
بابام گفت
عجب گیری افتادیما...خب بگو چی شده؟
برین بیرووون
بابا:مثل آدم صحبت کن!
مامان: ولش کن دیگه
بزار انقد گریه کنه تا...
داد زدم:تا چی؟تا بمیرممم؟؟؟!!!فقط دعا کنین بمیرم!
بهت زده بهم نگاه کردن....عقب عقب رفتنو درو بستن
خدایا؟حالا چیکار کنم؟...
اونا که نمیدونستن من چی دیدم
راستشو بخواین....امروز داشتم میرفتم پیشش که...
دیدم که...
ذوباره سرمو گذاشتم رو میز شروع کردم به هق زدن...
خدایا گفتم بهش...گفتم نمیخوای بگو...یه وقت دلمو نشکونی دل من همینجوری هزار تا ترک براشته...ولی چیکار کرد؟؟؟؟
اون نامرد رو دیدم با یکی دیگه که سوار الاغش بودن
داشتن میرفتن لب چشمه روستا
اون جایی بود که ما همیشه با پیتر(اسم خرس)میرفتم
اآخه چرااا؟چرا ؟چرا اونجا رفت؟چرا با همون الاغی که همیشه منو میبرد؟
باز شروع کردم به گریه کردن...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
بعد از 3 سال این جواب من بود...
رفتم سراغ کمد بابام...
تفنگشو برداشتم....
رفتم سمت طویله....
جسیکا رو آوردم بیرون(گوسفندشه)با هم رفتیم به سمت چشمه......
بارون هم میومد(ببخشین این نامزد من یکم خل وضعه به همین خاطر این موقع رفته)
جسیکا هی بع بع میکرد فک کنم میدونست قراره اتفاق شومی بیوفته....
رسیدم دیدم خیلی عاشقانه کنار هم نشستن....
تحمل نکردم تفنگ رو گرتم سمتش و گفتم هوووووی وقتی برگشت شلیک کردم.........وااااای
خطا زدم....بدتر اینکه تیر با خودم نیاوردم....
و اونجا من.....شدم
گفت:نگیییییین!
گفتم:خفه رو یره که مزنم شلو پلت میکنم
دختره برگشت سمتم یهو یه هین کشیدم
دیدم اصغره روسری سرش کرده کنارش نسشته
از اونجایی که خیلی ... شده بودم با دو بهع سمت خونه رفتم و جسیکارو دنبل خودم کشیدم...
رفتم جسیکا رو گذاشتم سرجاش برگشتم خونه.
دیدم که بابا و مامان تفنگ رو تو دستم دیدن...
بدشانسی لباسم خونی شده بود یادم رفته بود بشورمش
مامان و بابا یه نگاهی به لباس و بعدش به من کردند
....
اشتباهی تیر خورده بود به ی کبوتر که درست روبرو ی من سبز شد و خونش پاشیده بود رو لباسمو سرو صورتم
مامان و بابام با سوءظن نگام میکردن...
صداها میگن که توام میری...
[quote][div][b]kingcrab[/b][/div][div][quote][div][b]nnnnn...725[/b][/div][div]
آهنگ آدم بدی نبودمو پی کردم...سرمو گذاشتم رو میز و شروع کردم به گریه کردن...
مامانم گفت
چته باز چرا گریه میکنی؟
بابام گفت
عجب گیری افتادیما...خب بگو چی شده؟
برین بیرووون
بابا:مثل آدم صحبت کن!
مامان: ولش کن دیگه
بزار انقد گریه کنه تا...
داد زدم:تا چی؟تا بمیرممم؟؟؟!!!فقط دعا کنین بمیرم!
بهت زده بهم نگاه کردن....عقب عقب رفتنو درو بستن
خدایا؟حالا چیکار کنم؟...
اونا که نمیدونستن من چی دیدم
راستشو بخواین....امروز داشتم میرفتم پیشش که...
دیدم که...
ذوباره سرمو گذاشتم رو میز شروع کردم به هق زدن...
خدایا گفتم بهش...گفتم نمیخوای بگو...یه وقت دلمو نشکونی دل من همینجوری هزار تا ترک براشته...ولی چیکار کرد؟؟؟؟
اون نامرد رو دیدم با یکی دیگه که سوار الاغش بودن
داشتن میرفتن لب چشمه روستا
اون جایی بود که ما همیشه با پیتر(اسم خرس)میرفتم
اآخه چرااا؟چرا ؟چرا اونجا رفت؟چرا با همون الاغی که همیشه منو میبرد؟
باز شروع کردم به گریه کردن...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
بعد از 3 سال این جواب من بود...
رفتم سراغ کمد بابام...
تفنگشو برداشتم....
رفتم سمت طویله....
جسیکا رو آوردم بیرون(گوسفندشه)با هم رفتیم به سمت چشمه......
بارون هم میومد(ببخشین این نامزد من یکم خل وضعه به همین خاطر این موقع رفته)
جسیکا هی بع بع میکرد فک کنم میدونست قراره اتفاق شومی بیوفته....
رسیدم دیدم خیلی عاشقانه کنار هم نشستن....
تحمل نکردم تفنگ رو گرتم سمتش و گفتم هوووووی وقتی برگشت شلیک کردم.........وااااای
خطا زدم....بدتر اینکه تیر با خودم نیاوردم....
و اونجا من.....شدم
گفت:نگیییییین!
گفتم:خفه رو یره که مزنم شلو پلت میکنم
دختره برگشت سمتم یهو یه هین کشیدم
دیدم اصغره روسری سرش کرده کنارش نسشته
از اونجایی که خیلی ... شده بودم با دو بهع سمت خونه رفتم و جسیکارو دنبل خودم کشیدم...[/div][/quote]
:icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4:
رفتم جسیکا رو گذاشتم سرجاش برگشتم خونه.
دیدم که بابا و مامان تفنگ رو تو دستم دیدن...
بدشانسی لباسم خونی شده بود یادم رفته بود بشورمش
مامان و بابا یه نگاهی به لباس و بعدش به من کردند:oops::oops::oops:
....[/div][/quote]اشتباهی تیر خورده بود به ی کبوتر که درست روبرو ی من سبز شد و خونش پاشیده بود رو لباسمو سرو صورتم
مامان و بابام با سوءظن نگام میکردن...
آهنگ آدم بدی نبودمو پی کردم...سرمو گذاشتم رو میز و شروع کردم به گریه کردن...
مامانم گفت
چته باز چرا گریه میکنی؟
بابام گفت
عجب گیری افتادیما...خب بگو چی شده؟
برین بیرووون
بابا:مثل آدم صحبت کن!
مامان: ولش کن دیگه
بزار انقد گریه کنه تا...
داد زدم:تا چی؟تا بمیرممم؟؟؟!!!فقط دعا کنین بمیرم!
بهت زده بهم نگاه کردن....عقب عقب رفتنو درو بستن
خدایا؟حالا چیکار کنم؟...
اونا که نمیدونستن من چی دیدم
راستشو بخواین....امروز داشتم میرفتم پیشش که...
دیدم که...
ذوباره سرمو گذاشتم رو میز شروع کردم به هق زدن...
خدایا گفتم بهش...گفتم نمیخوای بگو...یه وقت دلمو نشکونی دل من همینجوری هزار تا ترک براشته...ولی چیکار کرد؟؟؟؟
اون نامرد رو دیدم با یکی دیگه که سوار الاغش بودن
داشتن میرفتن لب چشمه روستا
اون جایی بود که ما همیشه با پیتر(اسم خرس)میرفتم
اآخه چرااا؟چرا ؟چرا اونجا رفت؟چرا با همون الاغی که همیشه منو میبرد؟
باز شروع کردم به گریه کردن...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
بعد از 3 سال این جواب من بود...
رفتم سراغ کمد بابام...
تفنگشو برداشتم....
رفتم سمت طویله....
جسیکا رو آوردم بیرون(گوسفندشه)با هم رفتیم به سمت چشمه......
بارون هم میومد(ببخشین این نامزد من یکم خل وضعه به همین خاطر این موقع رفته)
جسیکا هی بع بع میکرد فک کنم میدونست قراره اتفاق شومی بیوفته....
رسیدم دیدم خیلی عاشقانه کنار هم نشستن....
تحمل نکردم تفنگ رو گرتم سمتش و گفتم هوووووی وقتی برگشت شلیک کردم.........وااااای
خطا زدم....بدتر اینکه تیر با خودم نیاوردم....
و اونجا من.....شدم
گفت:نگیییییین!
گفتم:خفه رو یره که مزنم شلو پلت میکنم
دختره برگشت سمتم یهو یه هین کشیدم
دیدم اصغره روسری سرش کرده کنارش نسشته
از اونجایی که خیلی ... شده بودم با دو بهع سمت خونه رفتم و جسیکارو دنبل خودم کشیدم...
رفتم جسیکا رو گذاشتم سرجاش برگشتم خونه.
دیدم که بابا و مامان تفنگ رو تو دستم دیدن...
بدشانسی لباسم خونی شده بود یادم رفته بود بشورمش
مامان و بابا یه نگاهی به لباس و بعدش به من کردند
....
اشتباهی تیر خورده بود به ی کبوتر که درست روبرو ی من سبز شد و خونش پاشیده بود رو لباسمو سرو صورتم
مامان و بابام با سوءظن نگام میکردن...
تو که گفتی تفنگ تیر نداشت
هعی،یه افرادی هستن بی جنبه
دیگه به دوست هم نمیشه اعتماد کرد
[quote][div][b]miss_n.m[/b][/div][div][quote][div][b]kingcrab[/b][/div][div][quote][div][b]nnnnn...725[/b][/div][div]
آهنگ آدم بدی نبودمو پی کردم...سرمو گذاشتم رو میز و شروع کردم به گریه کردن...
مامانم گفت
چته باز چرا گریه میکنی؟
بابام گفت
عجب گیری افتادیما...خب بگو چی شده؟
برین بیرووون
بابا:مثل آدم صحبت کن!
مامان: ولش کن دیگه
بزار انقد گریه کنه تا...
داد زدم:تا چی؟تا بمیرممم؟؟؟!!!فقط دعا کنین بمیرم!
بهت زده بهم نگاه کردن....عقب عقب رفتنو درو بستن
خدایا؟حالا چیکار کنم؟...
اونا که نمیدونستن من چی دیدم
راستشو بخواین....امروز داشتم میرفتم پیشش که...
دیدم که...
ذوباره سرمو گذاشتم رو میز شروع کردم به هق زدن...
خدایا گفتم بهش...گفتم نمیخوای بگو...یه وقت دلمو نشکونی دل من همینجوری هزار تا ترک براشته...ولی چیکار کرد؟؟؟؟
اون نامرد رو دیدم با یکی دیگه که سوار الاغش بودن
داشتن میرفتن لب چشمه روستا
اون جایی بود که ما همیشه با پیتر(اسم خرس)میرفتم
اآخه چرااا؟چرا ؟چرا اونجا رفت؟چرا با همون الاغی که همیشه منو میبرد؟
باز شروع کردم به گریه کردن...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
بعد از 3 سال این جواب من بود...
رفتم سراغ کمد بابام...
تفنگشو برداشتم....
رفتم سمت طویله....
جسیکا رو آوردم بیرون(گوسفندشه)با هم رفتیم به سمت چشمه......
بارون هم میومد(ببخشین این نامزد من یکم خل وضعه به همین خاطر این موقع رفته)
جسیکا هی بع بع میکرد فک کنم میدونست قراره اتفاق شومی بیوفته....
رسیدم دیدم خیلی عاشقانه کنار هم نشستن....
تحمل نکردم تفنگ رو گرتم سمتش و گفتم هوووووی وقتی برگشت شلیک کردم.........وااااای
خطا زدم....بدتر اینکه تیر با خودم نیاوردم....
و اونجا من.....شدم
گفت:نگیییییین!
گفتم:خفه رو یره که مزنم شلو پلت میکنم
دختره برگشت سمتم یهو یه هین کشیدم
دیدم اصغره روسری سرش کرده کنارش نسشته
از اونجایی که خیلی ... شده بودم با دو بهع سمت خونه رفتم و جسیکارو دنبل خودم کشیدم...[/div][/quote]
:icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4:
رفتم جسیکا رو گذاشتم سرجاش برگشتم خونه.
دیدم که بابا و مامان تفنگ رو تو دستم دیدن...
بدشانسی لباسم خونی شده بود یادم رفته بود بشورمش
مامان و بابا یه نگاهی به لباس و بعدش به من کردند:oops::oops::oops:
....[/div][/quote]اشتباهی تیر خورده بود به ی کبوتر که درست روبرو ی من سبز شد و خونش پاشیده بود رو لباسمو سرو صورتم
مامان و بابام با سوءظن نگام میکردن...[/div][/quote]
تو که گفتی تفنگ تیر نداشت:icon_4::icon_4::icon_4::icon_4:
آهنگ آدم بدی نبودمو پی کردم...سرمو گذاشتم رو میز و شروع کردم به گریه کردن...
مامانم گفت
چته باز چرا گریه میکنی؟
بابام گفت
عجب گیری افتادیما...خب بگو چی شده؟
برین بیرووون
بابا:مثل آدم صحبت کن!
مامان: ولش کن دیگه
بزار انقد گریه کنه تا...
داد زدم:تا چی؟تا بمیرممم؟؟؟!!!فقط دعا کنین بمیرم!
بهت زده بهم نگاه کردن....عقب عقب رفتنو درو بستن
خدایا؟حالا چیکار کنم؟...
اونا که نمیدونستن من چی دیدم
راستشو بخواین....امروز داشتم میرفتم پیشش که...
دیدم که...
ذوباره سرمو گذاشتم رو میز شروع کردم به هق زدن...
خدایا گفتم بهش...گفتم نمیخوای بگو...یه وقت دلمو نشکونی دل من همینجوری هزار تا ترک براشته...ولی چیکار کرد؟؟؟؟
اون نامرد رو دیدم با یکی دیگه که سوار الاغش بودن
داشتن میرفتن لب چشمه روستا
اون جایی بود که ما همیشه با پیتر(اسم خرس)میرفتم
اآخه چرااا؟چرا ؟چرا اونجا رفت؟چرا با همون الاغی که همیشه منو میبرد؟
باز شروع کردم به گریه کردن...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
بعد از 3 سال این جواب من بود...
رفتم سراغ کمد بابام...
تفنگشو برداشتم....
رفتم سمت طویله....
جسیکا رو آوردم بیرون(گوسفندشه)با هم رفتیم به سمت چشمه......
بارون هم میومد(ببخشین این نامزد من یکم خل وضعه به همین خاطر این موقع رفته)
جسیکا هی بع بع میکرد فک کنم میدونست قراره اتفاق شومی بیوفته....
رسیدم دیدم خیلی عاشقانه کنار هم نشستن....
تحمل نکردم تفنگ رو گرتم سمتش و گفتم هوووووی وقتی برگشت شلیک کردم.........وااااای
خطا زدم....بدتر اینکه تیر با خودم نیاوردم....
و اونجا من.....شدم
گفت:نگیییییین!
گفتم:خفه رو یره که مزنم شلو پلت میکنم
دختره برگشت سمتم یهو یه هین کشیدم
دیدم اصغره روسری سرش کرده کنارش نسشته
از اونجایی که خیلی ... شده بودم با دو بهع سمت خونه رفتم و جسیکارو دنبل خودم کشیدم...
رفتم جسیکا رو گذاشتم سرجاش برگشتم خونه.
دیدم که بابا و مامان تفنگ رو تو دستم دیدن...
بدشانسی لباسم خونی شده بود یادم رفته بود بشورمش
مامان و بابا یه نگاهی به لباس و بعدش به من کردند
....
اشتباهی تیر خورده بود به ی کبوتر که درست روبرو ی من سبز شد و خونش پاشیده بود رو لباسمو سرو صورتم
مامان و بابام با سوءظن نگام میکردن...
تو که گفتی تفنگ تیر نداشت
یه دونه بود خطا رفت
Moein bap
[quote][div][b]kingcrab[/b][/div][div][quote][div][b]miss_n.m[/b][/div][div][quote][div][b]kingcrab[/b][/div][div][quote][div][b]nnnnn...725[/b][/div][div]
آهنگ آدم بدی نبودمو پی کردم...سرمو گذاشتم رو میز و شروع کردم به گریه کردن...
مامانم گفت
چته باز چرا گریه میکنی؟
بابام گفت
عجب گیری افتادیما...خب بگو چی شده؟
برین بیرووون
بابا:مثل آدم صحبت کن!
مامان: ولش کن دیگه
بزار انقد گریه کنه تا...
داد زدم:تا چی؟تا بمیرممم؟؟؟!!!فقط دعا کنین بمیرم!
بهت زده بهم نگاه کردن....عقب عقب رفتنو درو بستن
خدایا؟حالا چیکار کنم؟...
اونا که نمیدونستن من چی دیدم
راستشو بخواین....امروز داشتم میرفتم پیشش که...
دیدم که...
ذوباره سرمو گذاشتم رو میز شروع کردم به هق زدن...
خدایا گفتم بهش...گفتم نمیخوای بگو...یه وقت دلمو نشکونی دل من همینجوری هزار تا ترک براشته...ولی چیکار کرد؟؟؟؟
اون نامرد رو دیدم با یکی دیگه که سوار الاغش بودن
داشتن میرفتن لب چشمه روستا
اون جایی بود که ما همیشه با پیتر(اسم خرس)میرفتم
اآخه چرااا؟چرا ؟چرا اونجا رفت؟چرا با همون الاغی که همیشه منو میبرد؟
باز شروع کردم به گریه کردن...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
بعد از 3 سال این جواب من بود...
رفتم سراغ کمد بابام...
تفنگشو برداشتم....
رفتم سمت طویله....
جسیکا رو آوردم بیرون(گوسفندشه)با هم رفتیم به سمت چشمه......
بارون هم میومد(ببخشین این نامزد من یکم خل وضعه به همین خاطر این موقع رفته)
جسیکا هی بع بع میکرد فک کنم میدونست قراره اتفاق شومی بیوفته....
رسیدم دیدم خیلی عاشقانه کنار هم نشستن....
تحمل نکردم تفنگ رو گرتم سمتش و گفتم هوووووی وقتی برگشت شلیک کردم.........وااااای
خطا زدم....بدتر اینکه تیر با خودم نیاوردم....
و اونجا من.....شدم
گفت:نگیییییین!
گفتم:خفه رو یره که مزنم شلو پلت میکنم
دختره برگشت سمتم یهو یه هین کشیدم
دیدم اصغره روسری سرش کرده کنارش نسشته
از اونجایی که خیلی ... شده بودم با دو بهع سمت خونه رفتم و جسیکارو دنبل خودم کشیدم...[/div][/quote]
:icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4::icon_4:
رفتم جسیکا رو گذاشتم سرجاش برگشتم خونه.
دیدم که بابا و مامان تفنگ رو تو دستم دیدن...
بدشانسی لباسم خونی شده بود یادم رفته بود بشورمش
مامان و بابا یه نگاهی به لباس و بعدش به من کردند:oops::oops::oops:
....[/div][/quote]اشتباهی تیر خورده بود به ی کبوتر که درست روبرو ی من سبز شد و خونش پاشیده بود رو لباسمو سرو صورتم
مامان و بابام با سوءظن نگام میکردن...[/div][/quote]
تو که گفتی تفنگ تیر نداشت:icon_4::icon_4::icon_4::icon_4:[/div][/quote]
یه دونه بود خطا رفت:geek:
نقل نزنید
بعدمنم گفتم که خواستم خودکشی کنم ولی نتونستم گفتن پس خون چیه؟
گفتم یه کبوتر فلک زده رو کشتم.
باور نکردن یه هو جسیکا شروع کرد بع بع کردن رفتم دیدم کبوتره رو با دهنش آورده
Moein bap
نقل نزنید
بعدمنم گفتم که خواستم خودکشی کنم ولی نتونستم گفتن پس خون چیه؟
گفتم یه کبوتر فلک زده رو کشتم.
باور نکردن یه هو جسیکا شروع کرد بع بع کردن رفتم دیدم کبوتره رو با دهنش آورده
انجمن عصرپادشاهان قسمتی از باشگاه بازیکنان عصرپادشاهان است. از این جهت دارای ثبت نام مجزا نمی باشد. هر بازیکنی که عضو عصرپادشاهان است، می تواند با نام کاربری و رمز مرکزی خود در انجمن نیز لاگین نماید.