آنچه در قسمت قبل دیدیم
شخص مرموز خودش رو معرفی کرد که اسمش محمده و برای دیدن پدرش به المپ میخواد بره و چون دیده قهرمانامون هم مقصودشون المپه تصمیم میگیره همسفرشون بشه ... از قرار معلوم محمد یه قهرمان مردمی معروف بوده ولی یک روز دختری زیبا میره پیشش و خودش رو آتنا * بزرگترش و دختر زئوس معرفی میکنه و ضمن دادن پگاسوس ( اسب بالدارش ) ازش میخواد به المپ بیاد
معین هم که دست خود رو از دست داده بود ممد حسن قرار شد بمونه پیشش و ازش مراقبت کنه و بقیه قهرمانامون راهی المپ شدن ... اما المپ خیلی زیباتر و مجلل تر از اونی بود که فکر میکردن ... به محض رسیدن آتنا ازشون استقبال میکنه و راهنماییشون میکنه به تالاتر اصلی و همچنین اشاره میکنه زئوس از زنده بودن پسرش خبر نداره و همسزش هرا این موضوع رو مخفی کرده
اما وقتی قهرمانامون توی تالار اصلی منتظرن شخصی قوی هیکل با یه ریش بلند و یه تاج طلایی وارد اتاق میشه هنوز چند قدم برنداشته که خبر میارن از خزانه دزدی شده ... اون فرد هم که حسابی عصبانی شده دستور بازداشت قهرمانمون رو میده
و اما ادامه داستان ...
....
در بازداشتگاه - المپ
-(شاهین) : دزدم شدیم که
.. زئوس مدال پدر نمونه سال رو از طرف من گرفت
-(علیرضا) : حالا نیمخواد نمک رو زخم محمد بپاشی همجوریش ناراحته ... خواهرش هم گفت انگار زئوس از وجود پسرش بی اطلاعه
-(شاهین) : خو با یه تفتیش ساده مشخص میشد کار ما نیست
-(هادی) : به این سادگی نیست ... یه عالمه جادو و آیتم جادویی برا انتقال و مخفی کردن و این جور چیز ها وجود داره ... اما هرکی از زئوس دزدی کرده انگار حسابی تنش میخاره .. زئوس شخصی نیست که با کسی شوخی داشته باشه
چند لحظه بعد صدای همهمه ی سربازا بلند میشه ... و همهشون تو جنب و جوش میفتن ... و از بینشون آتنا در حالی که لباس و زره جنگی تنش کرده سمتشون میاد
-(آتنا) : شرمنده نمیدونم چطور عذربخوام .. مخصوصا از تو محمد نمیدونم چطور تو صورتت نگاه کنم شاید قبلش باس بهش میگفتم قضیه رو
... ولی متاسفانه الان مشکل بزرگتر رخ داده با دزدیده شدن عصای پدرم مهرو موم 4 تا از تایتان هایی که تو کوه های اطراف مهر شده بودن شکسته شده و آزاد شدن و دارن به سمت المپ میان الان همه آماده باشن
-(هادی) : عذر خواهی لازم نیس اگه میشد ازت میخواستم آزادمون کنی که بهتون کمک کنیم ولی میدونم مسئولیت داری اینجا و نمیخوام مایه دردسرت شم ... اما پیشنهاد میکنم براردت رو با خودت ببری شاید کمکش تو جنگ راه بهتری برای معرفی کردنش باشه
-(علیرضا) : اما من یه پیشنهاد بهتر دارم ... اژدهای من رو بیار نزدیک اون پنجره ی پشتی ... در این صورت بدون بیرون اوردن ما ... بهتون از طرف ما کمک میشه و ما میتونیم حسن نیتمون رو ثابت کنیم
-(آتنا در حالی که در رو باز میکنه و محمد رو بیرون میاره) : فقط کافیه اژدهات رو. بیارم اون پشت دیگه ؟؟؟
-(علیرضا) : آره .. بقیش با من
آتنا محمد رو میبره و لباس و زره سربازای معمولی رو تنش میکنه و قاطی سربازاش میکنه خودش هم میره و اژدهای علیرضا رو طبق قرار پشت بازداشتگاه میاره و برمیگرده تا حمله رو فرماندهی کنه و با 170 نفر سرباز سوار بر اسب های بالدار راهی میشن
وقتی از کوه میان پایین میبینن 4 تا تایتان دارن هرچی جلوشونه خراب میکنن و مستقیم به سمت المپ میان ... یدونه سنگی یکی از جنس ماگما یکی از جنس یخ و دیگری به صورت گردباد
آتنا دستور میده اول از هم جداشون کنن و بعد محاصرشون کنن و با احتیاط باهاشون مقابله کنن ... اما مقابله باهاشون اونقدرا هم ساده نبود ... اون تایتان بادی که اصلا حمله بهش فایده نداشت .. هیولای سنگی هم اثری روش نداشت ... هیولاهای یخی و ماگما هم هرکی نزدیکشون میشد یا منجمد میشد یا ذوب میشد ... در کوتاه ترین زمان بالای 50 نفر تلفات دادن
زئوس که بالا روی لبه کوه ایستاده بود عصبانی شد و خودش دست به کار شد
.. دودستش رو بالا برد و درحالی که بین دستش و ابرها جریان الکتریکی برقرار شده بود دو دستش رو به هم گره میرنه و به صورت چکشی پاینن میاره و داد میزنه : هنوز اونقدر پیر نشدم
اونهایی که پاینن بودن میبینن یک ستون از برق پاینن میاد و تایتان سنگی رو پودر میکنه
... محمد که این صحنه رو میبنه خونش به جوش میاد و حمله میکنه ... تایتان یخی سعی میکنه با نفس یخیش بهش حمله کنه ولی محمد به کمک فرزی پگاسوس ازش فرار میکنه و با یه ضربه موفق میشه یکی از پاهاش رو از زانو بشکونه ... تیتان یخی که که تعادل رو از دست میده و میخواد بیفته که با یه دستش سعی میکنه محمد رو بگیره که ناگاه میبینن یه گلوله آتشی با سرعت و قدرت زیاد به صورت تایتان یخی میخوره سرش رو مپرونه
آتنا با تعجب میبینه بله اون گلوله آتشی از بلک اژدهای علیرضا بود
... علیرضا تونسته بود با قدرتی که داشت به ذهن بلک بیاد و اون رو هدایت کنه
-(علیرضا در ذهن بلک ) : خوب اینم از تایتان یخی بریم سراغ بعدیش
... ( که بلک به سمت تایتان ماگمایی میره )
-(علیرضا) : بلک برو رو حالت (armor mode) ... بلک فلس های پوستش رو سفت و سخت میکنه ... این کار سرعتش رو میگیره ولی قدرت دفاعیش رو بیشتر میکنه
تایتان به سمتش ماگما شلیک میکنه .. بلک اولی و دومی رو جاخالی میده و سومی بهش اصابت میکنه .. ولی بلک با یه تکون ماگما رو از خودش میرونه مثل اینکه فقط خیس شده باشه
-(علیرضا) : بلک حالا (frost breath)
و بلک با نفس سردش موفق میشه تیتان ماگمایی رو منمجد کنه و دومیش هم شکست بده
درحالی که همه مات مبهوت موندن که از 4تا تیتانی که تو شکست دادن یکیش مونده بودن چطور یه اژدها 2 تاش رو شکست داده .. بلک به آخریش که شبیه گردباد بود حمله میکنه
-(بلک) : مستر این یکش خیلی خطریه .. چیکارش کنم ؟؟؟
-(علیرضا بعد از چند دقیقه سکوت ) : یه فکر خوب به ذهنم رسید فقط کاری که میگم بکون
که همه میبینن اژدها به صورت برعکس باد دور گردباد میچرخه
-(علیرضا) : حالا برو رو حالت (light mode)
... در این حالت بلک فلس های پوستش رو در سبک ترین حالت قرار میده که بهش سرعت بالایی میده و تقریبا بی دفاعش میکنه
در کمال تعجب میبینن که سرعت اژدها خیلی خیلی بیشتر میشه
-(علیرضا) : همین سرعت خوبه ادامه بده ... این دفعه ( Thunder breath )
... اما پرتابش نکن فقط توی دهنت به صروت انرژی ذخیرش کن
با استفاده از سرعت زیاد و چرخشش و همراهیش با الکتریسته یه میدان دور تیتان بادی ایجاد میکنن و از صحنه روزگار محوش میکنن
کسایی که پاینن بودن و مات و مبهوت مونده بودن سکوتشون با هورا و فریادهاشون از خوشحالی میشکنه
-(آتنا) : باورم نمیشه این اژدها اینقدر قدرت داشته باشه .. مگه اون افراد کین ؟؟؟
... بعد رو میکنه به سربازا وقت برا شادی نداریم ... همین الانشم کلی تلفات دادیم ... کمک کنین و مجروح ها رو به المپ ببرین
...
بالای کوه .. نزدیک دروازه المپ
در حالی که سربازا برمگیردن زئوس رو میبنن که دم در منتظره
-(آتنا) : شرمنده پدر ... تلفات ما کم نبود ... اگه کمک اون اژدها نبود شاید همین ها هم برنمیگشتیم
-(زئوس) : من معذرت میخوام اگه عصام رو نمیدزدین و ازش خوب مراقبت میکردم میتونستم تو جنگ کمک بزرگی براتون باشم ... شما هم هرچی تو توانتون بود انجام دادین ... یکی از شماها تونست یکی از تایتان یخی رو یه تنه از پا دربیاره .. بیاد جلو
محمد هم که کلاه خود چهرش رو پوشونده از پگاسوس میاد پاینن و میره سمت زئوس
-(زئوس) : پس تو بودی .. کلاه خودت رو بردار ... ( و محمد کلاهخودش رو برمیداره ) .... زئوس ادامه میده : قیافت رو ندیده بودم جدیدی ؟؟؟تازه به ارتش اومدی ؟؟؟ به نظر هم نمیاد تازه کار باشی
... اسمت چیه ؟؟؟ پسر کی هستی ؟؟؟
-(محمد) : اسمم محمده ... از ساکنان المپ نیستم ... با همین گروهی که تازه اومده بود برای دیدن پدرم به المپ اومدم
-(زئوس) : من که گروه رو دستور بازداشتش رو دادم ... این چطور فرار کرده آتنا ؟؟؟
... اما پدرت ؟؟؟ پدرت کیه ؟؟؟
-(محمد) : اجازه بدین حرفم تموم شه ... من تا همین تازگی از هویتم خبر نداشتم ... انگار اسمم موقع تولد هراکلس بوده و اسم پدرم هم هست ..... زئـــوـس
-(زئوس که حساب جا خورده بعد چند ثانیه مکس ) : چی میگی ؟؟؟ پسر من ؟؟؟ یعنی میگی همون پسر من و آلکمنه هراکلسی ؟؟؟ اما این امکان نداره چون تو که مرد ...ه ( وسط حرفاش چشمش به پگاسوس کادوی تولدی که خودش برای پسرش خریده بود میفته
)
زئوس چند لحظه ای تو فکر فرومیره و بعد بلند فvیاد میزنه : هــــراااا
( جوری که ابرا شروع به رعد و برق زدن میکنن )
-(محمد) : من الان دیگه دنبال مقصر نیستم ... قصد هم ندارم بیام المپ .. فقط اومده بودم پدرم رو ببینم
( که زئوس جواب میده : امااا... ) اما نداره ... فقط ازتون میخوام دوستام رو از بازداشت آزاد کنین یه جورایی جونم رو بهشون مدیونم ... تو این جنگ هم کمک شایانی کردن
-(زئوس) : منظورت از کمک چیه ؟؟؟
همین رو میگه که بلک از بین جمعیت جلو میاد
-(بلک) : من رو میگه ... خوشبختم سرور من علیرضام یکی از کسایی که لطف کردین و به جرم دزدی بازداشتش گردین
... در ضمن این جنگ هم کار خاصی نکردم قابل شما رو نداشت
-(زئوس) : اژدهاهه حرف میزنه ؟؟؟
... اصلا شما کی هستین ؟؟؟
-(علیرضا) : شاید بهتر باشه حضوری صحبت کنیم اینجور صحیح نیست
.....
طبق دستور زئوس قهرمانامون آزاد میشن و تو تالار اصلی نزد زئوس برده میشن
-(علیرضا) : از دوباره جایی دعوت شدیم که دستگیرمون کردن
-(زئوس) : نمیدونم چطور معذرت میخوام ... شما همون بودی که الان باش صحبت میکردم دیگه ؟؟؟ میشه خودتون رو معرفی کنین
-(هادی) : این دوستمون یه اسکین چنچره میتونه تو ذهن موجودات بره و اون ها رو کنترل کنه .. در عین حال مستر یه اژدهای اصیل هم هست که مطمئنن قدرتش رو به چشم دیدن
-(زئوس) : آره .. واقعا فوقالعاده بود ... اما اگه دزدی کار شما نیست دلیل اصیلتون برا ورود به المپ چیه ؟؟؟
-(هادی) : خبر از وجود 2 تخم اژدهای اصیل در المپ به گوشمون رسید برای اون خدمت رسیدیم
-(زئوس) : اره ... این 2 تخم اژدها بودن ولی متاسفانه جز اقلام دزدیه شدن ... اگر شما دزد نباشید فقط به یه نفر شک دارم ... برادرم هیدیس همیشه قدرت عصای من رو میخواست
-(شاهین) : اما برادرتون کجاست ؟؟؟
-(زئوس) : اون حاکم دنیای زیر زمینه ... اونجا جای خطرناکیه ... یه نگهبان خطرناک هم دم دروازه اصلیشه که نامیراس .. حتی اگر هم بتونین داخل بشین و با هیدیس روبرو بشین حریف شما یه نکرومنسر قویه
-(هادی) : اونش دیگه با ما .. فقط این نگهبان نامیرا میشه راجع بهش اطلاعات بدین ؟؟؟
-(زئوس) : این موجود که سربروس نام داره یه سگ بزرگ با سه سره ... نامیراس ولی یه راه برای شکستش هست ... میگن یه گورگون با فاصله چند روز از اینجا زندگی میکنه به اسم مدوسا ... که چشماش قدرت سنگ کردن موجودات رو داره ... اگر بتونین شکستش بدین میتونین با سر بریده ش سربروس رو شکست بدین که شکست اینم خودش خیلی مشکله
-(شاهین) : علیرضا دیروز گفتی داداشم یه پیغام با یه پرنده فرستاده که کارش تمام شده و میخواد برگرده دیگه ... براش خبر بفرست و بگو یه سر هم به این مدوسا بزنه اینطور کار ما هم سریعتر راه میفته
-(زئوس) : فقط یه نفر رو میخواین بفرسیتن سراغ این گورگون ؟؟؟
-(علیرضا) : امیرحسین فقط یه نفر نیست
... مثل من یه مستر آف دراگونه ... میشه روش حساب کرد ... ما هم باس برگردیم پایین .. یکی از دوستامون زخمیه و نگرانشیم
-(محمد) : اگر اشکال نداشته باشه منم باتون میام .. راستش اینجا یکم موذبم
خب تا همینجا
اینم از قسمت 17 ... به خاطر دیرکردم سعی کردم این قسمت رو بیشتر بکنم .. اگه خیلی طولانی شد معذرت میخوام
اما براقهرمانامون چی پیش میاد؟؟؟ چی بر سر معین و ممد حسن اومده ؟؟؟ امیر حسین با مدوسا چی میکنه ؟؟؟
بازهم مارو دنبال کنین
اینم 4 تا تایتان این قسمت :
http://static.tvtropes.org/pmwiki/pub/images/hercules_disneyscreencapscom_8368.jpg