و اما ادامه داستان ...
( ممد حسین ) چی شد معین نیومد که علف زیرپامون سبز شد
(امیر حسین ) : حلال زاده پیداش شد بیا اینم معین
معین در حالی که از اژدهاش ( ناپلون ) پیاده میشد :
حالا مطئنین ؟؟؟ ... ماموریت سطح بی برای شما خیلی زوده ها
-( امیرحسین ) : مشکلی نیست ... حالا بگو ماموریت چیه ؟؟؟
- معین با یه نیشخند روی لبش ... حفاظت از یه دهکده الف در جنگل های شمالی
- ( امیر حسین ) محافظت ؟؟؟ در مقابل چی ؟؟؟؟
- چیزی خاصی نیس .. یه کوه اتش فشان فعالو یه سری ترول سنگی ناقابل
-(ممد حسن ): جدی که نمیگی ... این دیونگیه محضه... اصلا مگه میشه .. شانسی هم داریم؟؟؟
- ( معین ): اونش با دیدن شرایط معلوم میشه .. آها یادم رفت بگم اژدها من وحشیه فقط اجازه سوار شدن من رو میده
امیر حسین رو باس با خودت بیاری .. هرچند بدون اژدها خودکشیه .. ولی به مهارت پزشکیش نیاز داریم
.....
بهر حال اژدها سوارامون راه میوفتن ... بعد از دو سه روزی که تو راه بودن به مقصد میرسن ... بعد از استراحت طبق قرار قبلی از هم جدا میشن و شوع به جمع اوری اطلاعات میکنن و شب یه جایی دور از دهکده قرار میذارن که اوضاع رو برسی کنن
(امیرحسین ) : اطراف کوه رو کشتم یه کتیبه پیدا کردم و طبق چیزی که من فهمیدم این یه کوهستان مقدسه ... طبق افسانه ها ... گنج های زیادی توشه ... اما وقتی کسی قصد تعرض به کوهرو داشته باشه یا هوس این گنجینه رو بکنه ارواح محافظ کوه به صورت ترول سنگی از کوه محافظت میکنن
-(ممدحسن) : اره ... ولی انگار الفا تونستن رهبر ترول ها رو دستگیر کنن و برد با اوناس ... ماموریت ما هم مخافظت از دهکده س دیگه ... اگه با الفا همکاری کنیم میتونیم ترول ها شکست بدیم
-(معین): اشتباهت همینجاست ... ترول ها برای مقابله ... آتشفشان رو فعال کردن ... اگه فوران کنه نه دهکده ای میمونه نه جنگلی... تنها راه موفقیتمون جلوگیری از فوران این آتشفشانه ... خوشبختانه قابلیت اژدهای من این جا بدرد میخوره
... شعله های اژدهای من سفیدن ... میتونم یکم حرارت کوه رو بخوابونم ولی نمیشه جلوشو گرفت به نظرم باس با الفا صحبت
کرد که رهبر ترول ها رو آزاد کنن
-(امیر حسین) : ولی ممکنه با این کار الفا رو از خودمون برونیم و حتی ممکنه بعد خوابیدن ماجرا پاداشمون رو هم ندن ولی به نظرم درست میگی ... دست خالی هم نمیتونیم برگردیم ... موج حمله بعدی احتمالا فردا صبح اول وقت شروع میشه با این حال به استراحت نیاز داریم 2.3 ساعتی میخوابیم بعد بلند میشیم ... ممد حسن تو اول کشیک بده
اولین نفر محمد حسن کشیک میایسته ... یه ساعتی بیشتر نگذشته بود که صدای کمک کمک میشنوه


_(ممدحسن) : امیر حسین ... معین ... اه فایده نداره بیدار نمیشن به این زودی بذار خودم برم یه سرو گوشی آب بدم
ممد حسن به دنبال صدا میره ... با تعجب میبینه 2 تا گارد الف افتادن دنبال یه دختره الف ... تا میره بپرسه ماجرا چیه
یکی از گارد ها شمشیرش رو میکشه و میخواد به ممد حسن ضربه بزنه
... ممحد حسن هم ذر یک حرکت شمشیریشو جاخالی میده یه تیر از تیردونش درمیاد و مستقیم میکنه تو گلوی طرف بعد تبرو از گلوش درمیاره میذاره تو کمانش و دومی هم میزنه
یه نگاه به دختره میکنه میبینه بدتر از ترس به خوردش میلرزه .. تا میره سمتش که آرومش کنه ... در همین حین یه گارد دیگه از پشت ظاهر میشه
ممد حسن که انتظارش رو نداشت مطمئن شد که ضربه رو خورده نا خودآگاه چشماشو میبنده ... وقتی باز میکنه چشمشو .. اون گارد رو میبینه که در همون حالت داره جون میده ... آره معین که از خواب بیدار شده بود به موقع به صحنه رسیده بود و با خنجر پرتابیش طرف رو زده بود
همین موقه امیر حسینم هم میرسه ... یه قمقمه به دختره میده
-(امیر حسین):نترس آبه ... یکم ارومت میکنه ... قرار هم نیس بخوریمت برای کمک اومدیم ما ... اروم که شدی بگو ماجرا چیه و این افراد کی بودن لباس گارد الف ها رو به تن داشتن انگار
-(دختره الف): ممنون بابت نجاتم ... اسمم چیچکه .. من دختر حاکم قبلی الف های جنگلی هستم ... چند روز پیش جنگ سختی بود که تونستیم رهبر ترول های سنگی رو بگیریم ولی پدرم هم تو جنگ مجروح شد
موقع برگشت یکی از فرمانده های اژدها سوارمون به اسم علی رضی از موقعیت سواستفاده کرد و پدرم رو کشت و خودش رهبر شد ... ولی چون من موضوع رو میدونستم براش تهدید بودم پس شبانه دستور حمله بهم رو داد ...
ولی یکی از یارای وفادار پدرم از موضوع مطلع شد و منو فراری داد ...با این حال گیر گارد ها افتادیم اون جلوشونو گرفت تا من فرار کنم ولی باز چندتاشون دنبالم اومدن
-(معین): اگه داستانت راست باشه برا ما که خیلی بد میشه چون تو دخاست ماموریت نام حاکم قبل اومده و حالا که مرده درخاست باطله
-(چیچک):من یه پیشنهاد دارم اگه بهم کمک کنین تا علی رو شکست بدم ... من خودم میتونم پاداشتون رو بدم
-(ممد حسن): هنوز معلوم نیس که راست میگی یا دروغ ... بعد حتی اگر راست باشه توانایی پرداخت هزینه ما رو داری ؟؟؟
_(چیچک):پدرم یه خزانه خانوادگی مخفی داره که من از جاش مطلعم ... اگه هم باور نمیکنین میتونم شما رو ببرم اونجا ...
به هر حال اگه شما نبودید من الان مرده بودم ... در ضمن تو خزانه اسلحه های خیلی خوبی هست که صد در صد به دردتون میخوره ... 500 سکه طلاهم به عنوان پاداش میدم نظتون چیه؟؟؟
-(امیرحسین):درخاست کننده ی قبلی که مرده ... ضررهم نداره یه نظر به خزانه ای که تعریف میکنه بندازیم ... 500 سکه هم پیشنهاد وسوسه کننده ایه
3 قهرمانمون دنبال دخترک الفی که تازه دیدن راه میفتن ... آیا واقعا خزانه ای هست ... اگه هست چه چیز هایی ممکنه توش باشه ... مدت زیادی تا صبح نمونده جریان جنگ چی میشه ...بر سر اون رهبر ترولی که اسیر الف هاس و هیچکس هم نمیتونه حدس بزنه که علیرضاس چی میاد ... قسمت بعد را دنبال کنید
( ممد حسین ) چی شد معین نیومد که علف زیرپامون سبز شد

(امیر حسین ) : حلال زاده پیداش شد بیا اینم معین

معین در حالی که از اژدهاش ( ناپلون ) پیاده میشد :
حالا مطئنین ؟؟؟ ... ماموریت سطح بی برای شما خیلی زوده ها

-( امیرحسین ) : مشکلی نیست ... حالا بگو ماموریت چیه ؟؟؟
- معین با یه نیشخند روی لبش ... حفاظت از یه دهکده الف در جنگل های شمالی

- ( امیر حسین ) محافظت ؟؟؟ در مقابل چی ؟؟؟؟

- چیزی خاصی نیس .. یه کوه اتش فشان فعالو یه سری ترول سنگی ناقابل

-(ممد حسن ): جدی که نمیگی ... این دیونگیه محضه... اصلا مگه میشه .. شانسی هم داریم؟؟؟

- ( معین ): اونش با دیدن شرایط معلوم میشه .. آها یادم رفت بگم اژدها من وحشیه فقط اجازه سوار شدن من رو میده
امیر حسین رو باس با خودت بیاری .. هرچند بدون اژدها خودکشیه .. ولی به مهارت پزشکیش نیاز داریم

.....
بهر حال اژدها سوارامون راه میوفتن ... بعد از دو سه روزی که تو راه بودن به مقصد میرسن ... بعد از استراحت طبق قرار قبلی از هم جدا میشن و شوع به جمع اوری اطلاعات میکنن و شب یه جایی دور از دهکده قرار میذارن که اوضاع رو برسی کنن

(امیرحسین ) : اطراف کوه رو کشتم یه کتیبه پیدا کردم و طبق چیزی که من فهمیدم این یه کوهستان مقدسه ... طبق افسانه ها ... گنج های زیادی توشه ... اما وقتی کسی قصد تعرض به کوهرو داشته باشه یا هوس این گنجینه رو بکنه ارواح محافظ کوه به صورت ترول سنگی از کوه محافظت میکنن
-(ممدحسن) : اره ... ولی انگار الفا تونستن رهبر ترول ها رو دستگیر کنن و برد با اوناس ... ماموریت ما هم مخافظت از دهکده س دیگه ... اگه با الفا همکاری کنیم میتونیم ترول ها شکست بدیم

-(معین): اشتباهت همینجاست ... ترول ها برای مقابله ... آتشفشان رو فعال کردن ... اگه فوران کنه نه دهکده ای میمونه نه جنگلی... تنها راه موفقیتمون جلوگیری از فوران این آتشفشانه ... خوشبختانه قابلیت اژدهای من این جا بدرد میخوره
... شعله های اژدهای من سفیدن ... میتونم یکم حرارت کوه رو بخوابونم ولی نمیشه جلوشو گرفت به نظرم باس با الفا صحبت
کرد که رهبر ترول ها رو آزاد کنن

-(امیر حسین) : ولی ممکنه با این کار الفا رو از خودمون برونیم و حتی ممکنه بعد خوابیدن ماجرا پاداشمون رو هم ندن ولی به نظرم درست میگی ... دست خالی هم نمیتونیم برگردیم ... موج حمله بعدی احتمالا فردا صبح اول وقت شروع میشه با این حال به استراحت نیاز داریم 2.3 ساعتی میخوابیم بعد بلند میشیم ... ممد حسن تو اول کشیک بده
اولین نفر محمد حسن کشیک میایسته ... یه ساعتی بیشتر نگذشته بود که صدای کمک کمک میشنوه



_(ممدحسن) : امیر حسین ... معین ... اه فایده نداره بیدار نمیشن به این زودی بذار خودم برم یه سرو گوشی آب بدم
ممد حسن به دنبال صدا میره ... با تعجب میبینه 2 تا گارد الف افتادن دنبال یه دختره الف ... تا میره بپرسه ماجرا چیه
یکی از گارد ها شمشیرش رو میکشه و میخواد به ممد حسن ضربه بزنه

... ممحد حسن هم ذر یک حرکت شمشیریشو جاخالی میده یه تیر از تیردونش درمیاد و مستقیم میکنه تو گلوی طرف بعد تبرو از گلوش درمیاره میذاره تو کمانش و دومی هم میزنه

یه نگاه به دختره میکنه میبینه بدتر از ترس به خوردش میلرزه .. تا میره سمتش که آرومش کنه ... در همین حین یه گارد دیگه از پشت ظاهر میشه
ممد حسن که انتظارش رو نداشت مطمئن شد که ضربه رو خورده نا خودآگاه چشماشو میبنده ... وقتی باز میکنه چشمشو .. اون گارد رو میبینه که در همون حالت داره جون میده ... آره معین که از خواب بیدار شده بود به موقع به صحنه رسیده بود و با خنجر پرتابیش طرف رو زده بود

همین موقه امیر حسینم هم میرسه ... یه قمقمه به دختره میده
-(امیر حسین):نترس آبه ... یکم ارومت میکنه ... قرار هم نیس بخوریمت برای کمک اومدیم ما ... اروم که شدی بگو ماجرا چیه و این افراد کی بودن لباس گارد الف ها رو به تن داشتن انگار

-(دختره الف): ممنون بابت نجاتم ... اسمم چیچکه .. من دختر حاکم قبلی الف های جنگلی هستم ... چند روز پیش جنگ سختی بود که تونستیم رهبر ترول های سنگی رو بگیریم ولی پدرم هم تو جنگ مجروح شد
موقع برگشت یکی از فرمانده های اژدها سوارمون به اسم علی رضی از موقعیت سواستفاده کرد و پدرم رو کشت و خودش رهبر شد ... ولی چون من موضوع رو میدونستم براش تهدید بودم پس شبانه دستور حمله بهم رو داد ...
ولی یکی از یارای وفادار پدرم از موضوع مطلع شد و منو فراری داد ...با این حال گیر گارد ها افتادیم اون جلوشونو گرفت تا من فرار کنم ولی باز چندتاشون دنبالم اومدن
-(معین): اگه داستانت راست باشه برا ما که خیلی بد میشه چون تو دخاست ماموریت نام حاکم قبل اومده و حالا که مرده درخاست باطله

-(چیچک):من یه پیشنهاد دارم اگه بهم کمک کنین تا علی رو شکست بدم ... من خودم میتونم پاداشتون رو بدم

-(ممد حسن): هنوز معلوم نیس که راست میگی یا دروغ ... بعد حتی اگر راست باشه توانایی پرداخت هزینه ما رو داری ؟؟؟

_(چیچک):پدرم یه خزانه خانوادگی مخفی داره که من از جاش مطلعم ... اگه هم باور نمیکنین میتونم شما رو ببرم اونجا ...
به هر حال اگه شما نبودید من الان مرده بودم ... در ضمن تو خزانه اسلحه های خیلی خوبی هست که صد در صد به دردتون میخوره ... 500 سکه طلاهم به عنوان پاداش میدم نظتون چیه؟؟؟
-(امیرحسین):درخاست کننده ی قبلی که مرده ... ضررهم نداره یه نظر به خزانه ای که تعریف میکنه بندازیم ... 500 سکه هم پیشنهاد وسوسه کننده ایه

3 قهرمانمون دنبال دخترک الفی که تازه دیدن راه میفتن ... آیا واقعا خزانه ای هست ... اگه هست چه چیز هایی ممکنه توش باشه ... مدت زیادی تا صبح نمونده جریان جنگ چی میشه ...بر سر اون رهبر ترولی که اسیر الف هاس و هیچکس هم نمیتونه حدس بزنه که علیرضاس چی میاد ... قسمت بعد را دنبال کنید
نظرسنجی
- خوب بود ^_^
- خوشم نیومد-_-
این مطلب در 1395/04/03 05:02:23 نوشته شده است و در 1395/04/04 23:40:48 ویرایش شده است .
امیرحسینم
فقط خواهشا رعایت کنین بعضی مباحث جا و مکان خودشون رو دارن
فقط خواهشا رعایت کنین بعضی مباحث جا و مکان خودشون رو دارن
