بسم الله الرحمن الرحیمم
با عرض سلام وخسته نباشید قسمت دوم این داستان انشالله به نظر شما خوب باشه.
انتقاد وپیشنهاد هم داشتیدبگید خوشحال میشم
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_h.palad اسم درداستان هادی _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام.
دوستانی هم که اسمشون نیست سعی میکنم تو داستان های بعدی بزارم.
بسم الله
بعداز این که ما با کینگیز ها به کمک افشین جنگیدیدمو شکستشون دادیم به سمت دوست قدیمیمون حرکت کردیم.
در راه رسیدن به خراسان کینگیز ها در مناطقی وجود داشتند که ما وقت مبارزه با اون هارو نداشتیم وباید به سرعت به کمک معین میرفتیم.
حدود 10 روز تا خراسان فاصله داشتیم اما بیشتر راهو رفته بودیم.
ما بی وقفه حتی بدون استراحت به سمت گینگیز ها میرفتیم که در میان راه روستا هایی که به وسیله کینگیز ها نابود شده بودندرو مشاهده میکردیم.
ناگهان در میان راه جاسوسان ما خبر اوردند که روستایی در میان راه هست که نفرین شده هست و هر کسی که داخل اونجا رفته دیگه برنگشته ویا اگه برگشته زخمی و کشته شده برگشته.
امیر گفت باید بریم روستارو یه نگاه بندازیم علی گفت فرمانده ما معین کمک میخواد باید سریعتر برسیم.
در همین لحظه بود که پیکی به ما رسیدوگفت:فرمانده خبر جدید فرمانده هادی وشاهین تونستند روستارو از چنگ کینگیزها در بیاورند ودارند به سمت شما میان با تمام نیروهاشون.
پیروزی خوبی بود بالاخره شاگرد خودم هستند دیگه
علی گفت فرمانده باید راه بیافتیم.
گفتم نه باید به سمت روستا نفرین شده بریم چون خیلی کنجکاو شده بودم.
با تمام نیرو به سمت روستا رفتیم روستای نفرین شده دورش دیوارهای محکم و بلندی بود و خیلی هم ترسناک دیده میشد.
ولی بالاخره ماجراجوییو هزار دردسر.
بیشتر نیروها از ترس جلو نمی اومدند وگفتند ما جونمون رو به خاطر یه روستا نفرین شده خطر نمی اندازیم.
من بهشون دستور دادم با من بیان اما خیلی ها لباس های نظامیشونو در اوردند ودر راه برگشت به خونشون بودند.
امیر گفت گستاخا این همون فرمانده ای بود که در همه جا شما رو یاری کرد حالا شما دارید ترکش میکنید.
هیچکدوم از اونها برنگشتند وعده خیلی کمی که حدود پنجاه نفر هم نمی شدند بامن به سوی قلعه اومدند.
وارد روستا شدیم از دروازه رد شدیم وقتی تمام افراد رد شدند ناگهان دروازه بسته شد.
دستور دادم که ارایش جنگی بگیرند.اما خبری از حمله نبود.
به مرکز روستا رفتیم که ناگهان صدایی ترسناک اومد.
همه ترسیده بودند
ناگهان یک فردی با لباس سیاه که تا روی سرش کشیده شده بود و صورتش دیده نمیشدگفت: اشتباه بزرگی کردید به اینجا اومدید.
علی گفت من اونو میشناسم گینگیز اعظم که تو خیلی از جنگ ها بود و دلیل اصلی شکست ما اون بود.
ناگهان کینگیزهای زیاد به سمت ما حمله کردند.
ما با تعداد کممون داشتیم میجنگیدم درحال جنگ بودم که شمشیرم به یکی از شمشیر های گینگیزها خورد وشمشیر من از وسط دو نصف شد شمشیرها ونیزه های بقیه هم همین اتفاق افتاده بود مثل این که اونها شمشیر داشتند که هیچ وقت نمیشکنه .
اما ما داشتیم با دست خالی میجنگیدیم خیلی ازنیروهای ما کشته شدند که ناگهان یکیاز کینگیز ها شمشیرو گذاشته بود روی گردن امیر وگفت:
تسلیم شید وگرنه این فرد کشته میشه چون لباس فرمانده هارو پوشیده بود فهمیدند که فرد مهمی هست.
امیر گفت بجنگید به خاطر من تسلیم نشید.
تصمیم با من بود ادامه جنگ وکشته شدن امیر یا تسلیم شدن.
به همه گفتم شمیشرهاتونو بندازیدامیر گفت نه اینکارو نکنید.
وهمه شمیر هاشون انداختند وتعداد کممون دستامون با طناب بستندو به سمت زندان روستا بردند.
برید داخل عجله کنید.
در اونجا تعدا زیادی از زندانی هایی بودند که به دلیل کنجکاوی فرمانده هاشون همین بلا سرشون اومده بود.
در اونجا یک زندانی بود که خیلی به جنگجو های قوی هیکل میخورد جلو اومدو داستانو ازمون پرسید ماهم براش توضیح دادیم.:
اسمشو پرسیدم گفت من ارشام فرمانده یکی از شهراهای جنوب بودم که همین بلا سر من اومد.
به ما گفت:ما از خیلی وقت پیشه تصمیم گرفتیم که از اینجا فرار کنیم ونقششو هم کشیدیم اما به یه فرمانده شجاع نیاز داریم .
امیر گفت من حاظرم.
گفت حالا که داوطلب شدی هر روز ساعت دوازده واسه ماغذا میارن و... .
ساعت دوازده ظهر شد برای ما غذا اوردند که به سلول ما که رسیدند نگهان امیر افتاد وبا فریاد میگفت شککمم وای شکمم .
درسلولو باز کردند واومدند داخل که ارشام تیغ از زیر دستش در اورد ومحکم به گردن زندان بان فرو کردوشمشیرشو برداشت به بیرواز سلول رفتیم.
نگهبانای دیگه ای هم به سمت ما اومدند که همه رو ارشام نابود کرد وما شمشیرهاشونو برداشتیم ودیگر زندانی هارو ازاد کردیم به سرعت به بیرون رفتیم ولی هیچکی نبودازش پرسیدم چرا کسی نیست گفت همه واسه ناهار رفتن.
اسب ها اون سمته ما به سمته اسب هارفتیم سوارشون شدیم همه به سرعت از سمت دروازه خارج شدیم که دیدیم حدود 200 تا کینگیز به سمتمون میان ما فرار اونا دنبال ما رسیدم به جایی که سمت چپمون رودخانه سمت راست عقبمون کوه وجلومون کینگیزها کلا محاصره شده بودیم عجیب.
اما تسلیم نشدیم کینگیزها داشتند جلو میومدند که یه صدای اومد صدای رها شدن تیر بود تیرها به سمت کینگیزها میرفت حالا اون کی بود خب معلومه دیگه شاهین با کمانداراش بود که بازم مارو نجات داند.
هادی هم همراشون بود از بالای کوه به پایین اومدندو .
ادامه داستان در قسمت بععدی میدونم یکم طولانی شد ولی معذرت بازم ببخشید.
با عرض سلام وخسته نباشید قسمت دوم این داستان انشالله به نظر شما خوب باشه.
انتقاد وپیشنهاد هم داشتیدبگید خوشحال میشم
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_h.palad اسم درداستان هادی _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام.
دوستانی هم که اسمشون نیست سعی میکنم تو داستان های بعدی بزارم.
بسم الله
بعداز این که ما با کینگیز ها به کمک افشین جنگیدیدمو شکستشون دادیم به سمت دوست قدیمیمون حرکت کردیم.
در راه رسیدن به خراسان کینگیز ها در مناطقی وجود داشتند که ما وقت مبارزه با اون هارو نداشتیم وباید به سرعت به کمک معین میرفتیم.
حدود 10 روز تا خراسان فاصله داشتیم اما بیشتر راهو رفته بودیم.
ما بی وقفه حتی بدون استراحت به سمت گینگیز ها میرفتیم که در میان راه روستا هایی که به وسیله کینگیز ها نابود شده بودندرو مشاهده میکردیم.
ناگهان در میان راه جاسوسان ما خبر اوردند که روستایی در میان راه هست که نفرین شده هست و هر کسی که داخل اونجا رفته دیگه برنگشته ویا اگه برگشته زخمی و کشته شده برگشته.
امیر گفت باید بریم روستارو یه نگاه بندازیم علی گفت فرمانده ما معین کمک میخواد باید سریعتر برسیم.
در همین لحظه بود که پیکی به ما رسیدوگفت:فرمانده خبر جدید فرمانده هادی وشاهین تونستند روستارو از چنگ کینگیزها در بیاورند ودارند به سمت شما میان با تمام نیروهاشون.
پیروزی خوبی بود بالاخره شاگرد خودم هستند دیگه
علی گفت فرمانده باید راه بیافتیم.
گفتم نه باید به سمت روستا نفرین شده بریم چون خیلی کنجکاو شده بودم.
با تمام نیرو به سمت روستا رفتیم روستای نفرین شده دورش دیوارهای محکم و بلندی بود و خیلی هم ترسناک دیده میشد.
ولی بالاخره ماجراجوییو هزار دردسر.
بیشتر نیروها از ترس جلو نمی اومدند وگفتند ما جونمون رو به خاطر یه روستا نفرین شده خطر نمی اندازیم.
من بهشون دستور دادم با من بیان اما خیلی ها لباس های نظامیشونو در اوردند ودر راه برگشت به خونشون بودند.
امیر گفت گستاخا این همون فرمانده ای بود که در همه جا شما رو یاری کرد حالا شما دارید ترکش میکنید.
هیچکدوم از اونها برنگشتند وعده خیلی کمی که حدود پنجاه نفر هم نمی شدند بامن به سوی قلعه اومدند.
وارد روستا شدیم از دروازه رد شدیم وقتی تمام افراد رد شدند ناگهان دروازه بسته شد.
دستور دادم که ارایش جنگی بگیرند.اما خبری از حمله نبود.
به مرکز روستا رفتیم که ناگهان صدایی ترسناک اومد.
همه ترسیده بودند
ناگهان یک فردی با لباس سیاه که تا روی سرش کشیده شده بود و صورتش دیده نمیشدگفت: اشتباه بزرگی کردید به اینجا اومدید.
علی گفت من اونو میشناسم گینگیز اعظم که تو خیلی از جنگ ها بود و دلیل اصلی شکست ما اون بود.
ناگهان کینگیزهای زیاد به سمت ما حمله کردند.
ما با تعداد کممون داشتیم میجنگیدم درحال جنگ بودم که شمشیرم به یکی از شمشیر های گینگیزها خورد وشمشیر من از وسط دو نصف شد شمشیرها ونیزه های بقیه هم همین اتفاق افتاده بود مثل این که اونها شمشیر داشتند که هیچ وقت نمیشکنه .
اما ما داشتیم با دست خالی میجنگیدیم خیلی ازنیروهای ما کشته شدند که ناگهان یکیاز کینگیز ها شمشیرو گذاشته بود روی گردن امیر وگفت:
تسلیم شید وگرنه این فرد کشته میشه چون لباس فرمانده هارو پوشیده بود فهمیدند که فرد مهمی هست.
امیر گفت بجنگید به خاطر من تسلیم نشید.
تصمیم با من بود ادامه جنگ وکشته شدن امیر یا تسلیم شدن.
به همه گفتم شمیشرهاتونو بندازیدامیر گفت نه اینکارو نکنید.
وهمه شمیر هاشون انداختند وتعداد کممون دستامون با طناب بستندو به سمت زندان روستا بردند.
برید داخل عجله کنید.
در اونجا تعدا زیادی از زندانی هایی بودند که به دلیل کنجکاوی فرمانده هاشون همین بلا سرشون اومده بود.
در اونجا یک زندانی بود که خیلی به جنگجو های قوی هیکل میخورد جلو اومدو داستانو ازمون پرسید ماهم براش توضیح دادیم.:
اسمشو پرسیدم گفت من ارشام فرمانده یکی از شهراهای جنوب بودم که همین بلا سر من اومد.
به ما گفت:ما از خیلی وقت پیشه تصمیم گرفتیم که از اینجا فرار کنیم ونقششو هم کشیدیم اما به یه فرمانده شجاع نیاز داریم .
امیر گفت من حاظرم.
گفت حالا که داوطلب شدی هر روز ساعت دوازده واسه ماغذا میارن و... .
ساعت دوازده ظهر شد برای ما غذا اوردند که به سلول ما که رسیدند نگهان امیر افتاد وبا فریاد میگفت شککمم وای شکمم .
درسلولو باز کردند واومدند داخل که ارشام تیغ از زیر دستش در اورد ومحکم به گردن زندان بان فرو کردوشمشیرشو برداشت به بیرواز سلول رفتیم.
نگهبانای دیگه ای هم به سمت ما اومدند که همه رو ارشام نابود کرد وما شمشیرهاشونو برداشتیم ودیگر زندانی هارو ازاد کردیم به سرعت به بیرون رفتیم ولی هیچکی نبودازش پرسیدم چرا کسی نیست گفت همه واسه ناهار رفتن.
اسب ها اون سمته ما به سمته اسب هارفتیم سوارشون شدیم همه به سرعت از سمت دروازه خارج شدیم که دیدیم حدود 200 تا کینگیز به سمتمون میان ما فرار اونا دنبال ما رسیدم به جایی که سمت چپمون رودخانه سمت راست عقبمون کوه وجلومون کینگیزها کلا محاصره شده بودیم عجیب.
اما تسلیم نشدیم کینگیزها داشتند جلو میومدند که یه صدای اومد صدای رها شدن تیر بود تیرها به سمت کینگیزها میرفت حالا اون کی بود خب معلومه دیگه شاهین با کمانداراش بود که بازم مارو نجات داند.
هادی هم همراشون بود از بالای کوه به پایین اومدندو .
ادامه داستان در قسمت بععدی میدونم یکم طولانی شد ولی معذرت بازم ببخشید.
نظرسنجی
- هر روزیه داستان بزاری بسه
- هر روز دوتا بزار
- هر روزسه تا داستان بزار
- اصلا داستان نزار
این مطلب در 1394/06/05 11:44:30 نوشته شده است و در 1394/06/05 12:04:10 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.