گومرamir.0007اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد .
مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : « ماشین من خراب شده . آیا می توانم شب را اینجا بمانم ؟ »
رئیس صومعه بلا فاصله او را به صومعه دعوت کرد . شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند .
شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید . صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود .
صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند : « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی »
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد .
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند .
آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید .
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند : « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی »
این بار مرد گفت « بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم .
اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم ؟ »
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی . وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد . »
مرد تصمیمش را گرفته بود . او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد .
مرد گفت : « من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم .
تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶,۲۸۴,۲۳۲ عدد است و ۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹,۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲ سنگ روی زمین وجود دارد »
راهبان پاسخ دادند : « تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم . »
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : « صدا از پشت آن در بود »
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت : « ممکن است کلید این در را به من بدهید ؟ »
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد .
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند .
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد . پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت ، او بازهم درخواست کلید کرد .
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت .
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت .
در نهایت رئیس راهب ها گفت :« این کلید آخرین در است . »
مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت . او قفل در را باز کرد .
دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد . چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید . . .
من راهب نیستم،
مجتهدم
گشت ارشاده
نزدیک عیدیم