خخخخخخخخ چند هفته دیگه عروسی داداشمه نیای وسط عروسی چند نفرم بیاری سینه بزنی
من اونیم که سایه هم نداشت دلش رو توی کوچه جا گذاشت همون که تو دلش غمارو کاشتغیر از این سکوت چیزی برنداشت
نویسنده | پیغام |
---|---|
|
1393/10/06 10:24:02
خخخخخخخخ چند هفته دیگه عروسی داداشمه نیای وسط عروسی چند نفرم بیاری سینه بزنی
من اونیم که سایه هم نداشت دلش رو توی کوچه جا گذاشت همون که تو دلش غمارو کاشتغیر از این سکوت چیزی برنداشت
|
|
1393/10/06 10:24:41
این دهن ما رو اسفالت کرده به خدا نزدیک عیدیم
|
|
1393/10/06 10:25:18
مسخره نکن...!!! از اون قدیمیا ...
|
|
1393/10/06 10:26:29
چی رو ؟؟؟؟؟؟؟ نزدیک عیدیم
|
|
1393/10/06 10:26:58
هر چیزی اندازه خودش رو داره مگه امام حسین کربلا شهید شده که ما هر روز بشینیم گریه کنیم
من اونیم که سایه هم نداشت دلش رو توی کوچه جا گذاشت همون که تو دلش غمارو کاشتغیر از این سکوت چیزی برنداشت
|
|
1393/10/06 10:30:55
درکت میکنم من اونیم که سایه هم نداشت دلش رو توی کوچه جا گذاشت همون که تو دلش غمارو کاشتغیر از این سکوت چیزی برنداشت
|
|
1393/10/06 10:31:33
گومر گومر حیا کن انجمنو رها کن
گومر گومر حیا کن انجمنو رهاکن نزدیک عیدیم
|
|
1393/10/06 10:34:57
دل دنیارو خون کردی که اینجوری تو رفتی
تموم دلخوشی هامو تو با رفتن گرفتی.. ♫♫♫ دل دنیارو خون کردی که اینجوری تو رفتی تموم دلخوشی هامو تو با رفتن گرفتی مثل حس یه عشق تازه بودی مثل افسانه بی اندازه بودی ♫♫♫ هیشکی برای من شبیه تو نبوده دنیا چه بی رحمی آخه تنهایی زوده.. دل دنیارو خون کردی که اینجوری تو رفتی تموم دلخوشی هامو تو با رفتن گرفتی مثل حس یه عشق تازه بودی مثل افسانه بی اندازه بودی دل دنیارو خون کردی که اینجوری تو رفتی تموم دلخوشی هامو تو با رفتن گرفتی مثل حس یه عشق تازه بودی مثل افسانه بی اندازه بودی
این مطلب در 1393/10/06 10:34:57 نوشته شده است و در 1393/10/06 10:35:15 ویرایش شده است .
من اونیم که سایه هم نداشت دلش رو توی کوچه جا گذاشت همون که تو دلش غمارو کاشتغیر از این سکوت چیزی برنداشت
|
|
1393/10/06 10:41:30
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد .
مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : « ماشین من خراب شده . آیا می توانم شب را اینجا بمانم ؟ » رئیس صومعه بلا فاصله او را به صومعه دعوت کرد . شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند . شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید . صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند : « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی » مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد . چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند . آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید . صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند : « ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی » این بار مرد گفت « بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم . اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم ؟ » راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی . وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد . » مرد تصمیمش را گرفته بود . او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد . مرد گفت : « من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶,۲۸۴,۲۳۲ عدد است و ۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹,۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲ سنگ روی زمین وجود دارد » راهبان پاسخ دادند : « تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم . » رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : « صدا از پشت آن در بود » مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت : « ممکن است کلید این در را به من بدهید ؟ » راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد . پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند . راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد . پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت ، او بازهم درخواست کلید کرد . پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت . و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت . در نهایت رئیس راهب ها گفت :« این کلید آخرین در است . » مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت . او قفل در را باز کرد . دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد . چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود . . . . . . . . . . . . اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید . . . من اونیم که سایه هم نداشت دلش رو توی کوچه جا گذاشت همون که تو دلش غمارو کاشتغیر از این سکوت چیزی برنداشت
|
|
1393/10/06 10:48:08
تقبرلله حاج اقا
من اونیم که سایه هم نداشت دلش رو توی کوچه جا گذاشت همون که تو دلش غمارو کاشتغیر از این سکوت چیزی برنداشت
|
منوی کاربری
|
||