یادتان باشد هیچ وقت در زندگی خود!
نقش نیشهای مار ماروپله را بازی نکنید . . .
شاید دیگر توان دوباره بالا آمدن از نردبان را نداشته باشد،
همان کسی که به شما اعتماد کرده بود . . .
پــــــروازه خانوم
هـــادی.حســـن.مهـــدی.زویـــا.سپهر.عالمی.علیرضا.امیر.جواد مدیر۴ بهترین دوستامن
[b]یادتان باشد هیچ وقت در زندگی خود!
نقش نیشهای مار [u] ماروپله[/u] را بازی نکنید . . .
شاید دیگر توان دوباره بالا آمدن از نردبان را نداشته باشد،
همان کسی که به شما اعتماد کرده بود . . .[/b]
حال من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل * خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ * دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ * از حال ما پرسید؟ نه! هیچ * اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ * اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:
" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"
پــــــروازه خانوم
هـــادی.حســـن.مهـــدی.زویـــا.سپهر.عالمی.علیرضا.امیر.جواد مدیر۴ بهترین دوستامن
[b]حال من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:
" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"[/b]
باز باران
با ترانه
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده
از خزنده
از چرنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من
روز روشن
بوی جنگل
تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان میزدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی
سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دم به دم در شور و غوغا
رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم از لب جو
دور میگشتم ز خانه
می کشانیدم به پایین
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی
می شندیم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا
شاد بودم
می سرودم
روز، ای روز دلارا
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بیجان
این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان
روز، ای روز دلارا
گر دلارایی ست، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد
اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را
روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کرانه
با شتابی چرخ میزد بی شماره
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
بس دلارا بود جنگل
به، چه زیبا بود جنگل
بس فسانه، بس ترانه
بس ترانه، بس فسانه
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی
بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره، خواه روشن
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا
باز باران
با ترانه
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها
رودها راه اوفتاده
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده
از خزنده
از چرنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من
روز روشن
بوی جنگل
تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان میزدی پر
هر کجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمایان
چتر نیلوفر درخشان
آفتابی
سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشیده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دم به دم در شور و غوغا
رودخانه
با دو صد زیبا ترانه
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ریزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم از لب جو
دور میگشتم ز خانه
می کشانیدم به پایین
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین
از تمشک سرخ و مشکی
می شندیم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا
شاد بودم
می سرودم
روز، ای روز دلارا
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بیجان
این درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان
روز، ای روز دلارا
گر دلارایی ست، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد
اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را
روی برکه مرغ آبی
از میانه، از کرانه
با شتابی چرخ میزد بی شماره
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا
بس دلارا بود جنگل
به، چه زیبا بود جنگل
بس فسانه، بس ترانه
بس ترانه، بس فسانه
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی
بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره، خواه روشن
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا
پس از آفرینش آدم خدا گفت به او : نازنینم آدم ...
با تو رازی دارم
اندکی پیشتر آی ...
آدم آرام و نجیب
آمد پیش ...
زیر چشمی به خدا می نگریست
محو لبخند غم آلود خدا ، دلش انگار گریست
نازنینم آدم ...
قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید
یاد من باش ... که بس تنهایم
بغض آدم ترکید ...
گونه هایش لرزید
به خدا گفت :
من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت ...
نه ... به اندازه عرش ...
نه ...
من به اندازه ی تنهایی ات
ای هستی من
دوستدارت هستم ...
آدم ...
کوله اش را برداشت
خسته و سخت قدم بر می داشت
راهی ظلمت پر شور زمین ...
طفلکی بنده ی غمگین ، آدم !
در میان لحظه ی جانکاه هبوط
زیر لبهای خدا باز شنید
نازنینم آدم ...
نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش
نه به اندازه ی گلهای بهشت ...
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !
نازنینم آدم .... نبری از یادم ! ...
پــــــروازه خانوم
هـــادی.حســـن.مهـــدی.زویـــا.سپهر.عالمی.علیرضا.امیر.جواد مدیر۴ بهترین دوستامن
[b]پس از آفرینش آدم خدا گفت به او : نازنینم آدم ...
با تو رازی دارم
اندکی پیشتر آی ...
آدم آرام و نجیب
آمد پیش ...
زیر چشمی به خدا می نگریست
محو لبخند غم آلود خدا ، دلش انگار گریست
نازنینم آدم ...
قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید
یاد من باش ... که بس تنهایم
بغض آدم ترکید ...
گونه هایش لرزید
به خدا گفت :
من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت ...
نه ... به اندازه عرش ...
نه ...
من به اندازه ی تنهایی ات
ای هستی من
دوستدارت هستم ...
آدم ...
کوله اش را برداشت
خسته و سخت قدم بر می داشت
راهی ظلمت پر شور زمین ...
طفلکی بنده ی غمگین ، آدم !
در میان لحظه ی جانکاه هبوط
زیر لبهای خدا باز شنید
نازنینم آدم ...
نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش
نه به اندازه ی گلهای بهشت ...
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !
نازنینم آدم .... نبری از یادم ! ... [/b]
نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها
نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها
تیپ و قیافت مثل آرتیستاس پروازه مارک لباست کلاس بالاست پروازه رنگ مارتیکت به لب هیچکی نمیاد پروازه هرکی تو رو همیجوری که هستی میخواد
هرکی تو رو دیده قبولت کرده پروازه خدا تو رو یه جوری دیگه ساخته پروازه نازی نازی نازی پروازه نازنازیی
پــــروازه
پــــــروازه خانوم
هـــادی.حســـن.مهـــدی.زویـــا.سپهر.عالمی.علیرضا.امیر.جواد مدیر۴ بهترین دوستامن
[color=#ff0000]تیپ و قیافت مثل آرتیستاس پروازه[/color] 8-)
[b]مارک لباست کلاس بالاست پروازه [/b] :roll:
[color=#ff0000]رنگ مارتیکت به لب هیچکی نمیاد پروازه[/color]
[b]هرکی تو رو همیجوری که هستی میخواد
هرکی تو رو دیده قبولت کرده پروازه[/b] :icon_12:
[color=#ff0000]خدا تو رو یه جوری دیگه ساخته پروازه[/color] :D
[b]نازی نازی نازی پروازه نازنازیی[/b] :roll:
[b]پــــروازه [/b]:icon_14:
تیپ و قیافت مثل آرتیستاس پروازه مارک لباست کلاس بالاست پروازه رنگ مارتیکت به لب هیچکی نمیاد پروازه هرکی تو رو همیجوری که هستی میخواد
هرکی تو رو دیده قبولت کرده پروازه خدا تو رو یه جوری دیگه ساخته پروازه نازی نازی نازی پروازه نازنازیی
پــــروازه
دیگه چیزی نموند که به خودت نگی
گفتا تو از کجایی که آشفته می نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
25 سرور از سال 91 با a.gho
برای رفیقا میام
[quote][div][b]lord_پروازه[/b][/div][div][color=#ff0000]تیپ و قیافت مثل آرتیستاس پروازه[/color] 8-)
[b]مارک لباست کلاس بالاست پروازه [/b] :roll:
[color=#ff0000]رنگ مارتیکت به لب هیچکی نمیاد پروازه[/color]
[b]هرکی تو رو همیجوری که هستی میخواد
هرکی تو رو دیده قبولت کرده پروازه[/b] :icon_12:
[color=#ff0000]خدا تو رو یه جوری دیگه ساخته پروازه[/color] :D
[b]نازی نازی نازی پروازه نازنازیی[/b] :roll:
[b]پــــروازه [/b]:icon_14:
[/div][/quote]
دیگه چیزی نموند که به خودت نگی
انجمن عصرپادشاهان قسمتی از باشگاه بازیکنان عصرپادشاهان است. از این جهت دارای ثبت نام مجزا نمی باشد. هر بازیکنی که عضو عصرپادشاهان است، می تواند با نام کاربری و رمز مرکزی خود در انجمن نیز لاگین نماید.