پایم را قطع نکنید
یکی از بیمارستانهائی که در زیرزمین ساخته شده بود، واقعاً جالب بود و بسیار مجهز.
در اورژانس آن بیمارستان مشغول خدمت بودم که مجروحی را روی برانکارد آوردند و تحویل من دادند. رانش سوراخ شده بود و خون از رانش فواره میزد. شلوار پای مجروح را پاره کردیم.او مرتباً التماس میکرد که پایش را قطع نکنیم.
در ناحیه ران، وریدفمورال و یا شریان سوراخ شده بود و به همین دلیل خون فوران میزد. شلوارش را در آوردیم تا برای عمل آماده شود.
با دیدن پای دیگرش که مصنوعی بود، شوکه شدم.
برای مدتی به دیوار تکیه کردم و در حالت بهت خاصی فرو رفتم. مگر میشود این همه ایثار و از خود گذشتگی را باور کرد! پای دیگرش در عملیات قبلی تیر خورده و آن را قطع کرده بودند و با پای مصنوعی به جبهه باز گشته بود. او التماس میکرد که پایش را قطع نکنیم.
او پایش را برای ادامه زندگی نمیخواست، بلکه اصرارش برای این بود که بتواند دوباره به جبهه برگردد.
منبع: کتاب پرسه در دیار غریب (خاطرات پزشکان)
از حضرت زهرا(س) خجالت میکشم
نمایش مجموعه تصاویرچهرهاش در خاطرم بود، اما هر چه فکر میکردم، نمیتوانستم بفهمم کی و کجا او را دیدهام. قد بلند بود و چهارشانه، لباس خاکی پوشیده بود و اصلاً شبیه بچههای شهر نبود.
یک روز آمد توی سنگر ما و گفت بچه یک محلهایم. آن وقت بود که همه چیز یادم آمد. او که دستمال ابریشمی به مچ دستش میبست، دکمة یقه باز میکرد و مینشست سر کوچه. باورش برایم کمی مشکل بود که او را اینجا ببینم. چند روز بعد که خودمانیتر شدیم، ازش پرسیدم. گفت: «اومدیم ببینیم اینجا چه جوریه. اونجا که خبری نبود.»
نزدیک سحر، وقتی چفیه انداخته بود روی صورتش و نماز شب میخواند، فهمیدم باید همه چیزش را همین اینجا پیدا کرده باشد. وقتی ذکر مصیبت بیبی فاطمه زهرا(س) خوانده شد، آنقدر ضجه زد که گفتم الآن است از هوش برود.
روز بود یا شب، یادم نیست. آمد پیشم و گفت: «حاجآقا! آمادهام برم اون دنیا، ولی به علی(ع) قسم از حضرت زهرا(س) خجالت میکشم. شرم دارم.»
بعد دکمههای خاکیاش را باز کرد و عکس یک زن را که روی سینهاش خالکوبی شده بود، نشانم داد. در حالیکه اشک توی چشمش حلقه زده بود، بغضآلود گفت: «میخواهم طوری بسوزه که هیچ اثری ازش نمونه.»
وقتی خبر شهادتش را دادند، بغض کردم، لبخند زدم و اشک ریختم. خودم را به جنازهاش رساندم. روی شکم، آرام خوابیده بود. برش گرداندم و شهادتش را تبریک گفتم. پیراهن خاکی نیمسوختهاش را باز کردم. سینهاش طوری سوخته بود که اثری از خالکوبی نبود. صورتش داشت میخندید.
رفتنی یا باید برن
من فراموشتون نمیکنم شما هم فراموشم نکنید
همتونو دوس دارم
کامد
[b]پایم را قطع نکنید
[/b]
یکی از بیمارستانهائی که در زیرزمین ساخته شده بود، واقعاً جالب بود و بسیار مجهز.
در اورژانس آن بیمارستان مشغول خدمت بودم که مجروحی را روی برانکارد آوردند و تحویل من دادند. رانش سوراخ شده بود و خون از رانش فواره میزد. شلوار پای مجروح را پاره کردیم.او مرتباً التماس میکرد که پایش را قطع نکنیم.
در ناحیه ران، وریدفمورال و یا شریان سوراخ شده بود و به همین دلیل خون فوران میزد. شلوارش را در آوردیم تا برای عمل آماده شود.
با دیدن پای دیگرش که مصنوعی بود، شوکه شدم.
برای مدتی به دیوار تکیه کردم و در حالت بهت خاصی فرو رفتم. مگر میشود این همه ایثار و از خود گذشتگی را باور کرد! پای دیگرش در عملیات قبلی تیر خورده و آن را قطع کرده بودند و با پای مصنوعی به جبهه باز گشته بود. او التماس میکرد که پایش را قطع نکنیم.
او پایش را برای ادامه زندگی نمیخواست، بلکه اصرارش برای این بود که بتواند دوباره به جبهه برگردد.
منبع: کتاب پرسه در دیار غریب (خاطرات پزشکان)
[b]از حضرت زهرا(س) خجالت میکشم
[/b]
نمایش مجموعه تصاویرچهرهاش در خاطرم بود، اما هر چه فکر میکردم، نمیتوانستم بفهمم کی و کجا او را دیدهام. قد بلند بود و چهارشانه، لباس خاکی پوشیده بود و اصلاً شبیه بچههای شهر نبود.
یک روز آمد توی سنگر ما و گفت بچه یک محلهایم. آن وقت بود که همه چیز یادم آمد. او که دستمال ابریشمی به مچ دستش میبست، دکمة یقه باز میکرد و مینشست سر کوچه. باورش برایم کمی مشکل بود که او را اینجا ببینم. چند روز بعد که خودمانیتر شدیم، ازش پرسیدم. گفت: «اومدیم ببینیم اینجا چه جوریه. اونجا که خبری نبود.»
نزدیک سحر، وقتی چفیه انداخته بود روی صورتش و نماز شب میخواند، فهمیدم باید همه چیزش را همین اینجا پیدا کرده باشد. وقتی ذکر مصیبت بیبی فاطمه زهرا(س) خوانده شد، آنقدر ضجه زد که گفتم الآن است از هوش برود.
روز بود یا شب، یادم نیست. آمد پیشم و گفت: «حاجآقا! آمادهام برم اون دنیا، ولی به علی(ع) قسم از حضرت زهرا(س) خجالت میکشم. شرم دارم.»
بعد دکمههای خاکیاش را باز کرد و عکس یک زن را که روی سینهاش خالکوبی شده بود، نشانم داد. در حالیکه اشک توی چشمش حلقه زده بود، بغضآلود گفت: «میخواهم طوری بسوزه که هیچ اثری ازش نمونه.»
وقتی خبر شهادتش را دادند، بغض کردم، لبخند زدم و اشک ریختم. خودم را به جنازهاش رساندم. روی شکم، آرام خوابیده بود. برش گرداندم و شهادتش را تبریک گفتم. پیراهن خاکی نیمسوختهاش را باز کردم. سینهاش طوری سوخته بود که اثری از خالکوبی نبود. صورتش داشت میخندید.