| نویسنده | پیغام |
|---|---|
|
1393/01/13 23:04:17
با این که زیاد خوشم نمیاد ولی تلاشت تحسین برانگیزه  صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم...
از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم... |
|
1393/01/13 23:05:29
مر30 درد دارد!
کسی تنهایت بگذارد که با جرم با او بودن همه تنهایت گذاشتند! |
|
1393/01/15 16:57:10
او به افتادن من در شهر خندید...
اما من تمام حواسم به این بود که مردم شهر عاشق خنده هایش نشوند... وقتی دلیل خوابیدنت فرار از بیداری باشه یعنی تمام شده ای...
تمام... |
|
1393/01/15 17:00:04
صلوات بفرستید یکی دیگه به جمع عاشقا اضاف شد
رفتنی یا باید برن
من فراموشتون نمیکنم شما هم فراموشم نکنید همتونو دوس دارم کامد |
|
1393/01/15 17:00:52
 Arash_s
good bye anjooman  |
|
1393/01/15 17:16:04
دیگر عاشق نیستم... خسته شده ام... آنقدر که شاید به اولین دشمن هم برسم در آغوشش بخوابم...
این مطلب در 1393/01/15 17:16:04 نوشته شده است و در 1393/01/15 17:16:41 ویرایش شده است .
وقتی دلیل خوابیدنت فرار از بیداری باشه یعنی تمام شده ای...
تمام... |
|
1393/01/15 17:52:05
اینو! تازه وارده اینم امضا
 http://8pic.ir/images/7vmzs5o67fue26e67c84.png |
|
1393/01/15 20:42:39
به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ * خیره نماند به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود که دست هیچ * را در هم نفشردم به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود که حرفهای هیچ * را باورنداشتم به خاطر دل پاک تو بود که پاکی باران را درک نکردم به خاطر عشق بی ریای تو بود که عشق هیچ * را بی ریا ندانستم به خاطر صدای دلنشین تو بود که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست و به خاطر خود تو بود فقط به خاطر تو هر صدا و هر سکوتی،اونو یاد من میاره میشکنه بغض ترانه،غم رو گونه هام میباره از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد دلمو از قلم انداخت،اونکه صاحب دلم بود منو دوس داشت ولی انگار،اندازش یه ذره کم بود از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم... بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد... خسته شدم بس که تنها دویدم... اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن... می خواهم با تو گریه کنم ... خسته شدم بس که... تنها گریه کردم... می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم... خسته شدم بس که تنها ایستادم  http://1o2.ir/BEBIN6
آشنای ناشناس |
|
1393/01/15 20:49:05
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟ زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم ماموران مدرک خواستند، زن و مرد گفتند نداریم ! ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟! زن و مرد گفتند ... برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... ! اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند، ما دستهایمان از هم جداست! دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند، ما رویمان به طرف دیگریست! سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند، ما احساسی به هم نداریم! چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند، می بینید که، ما غمگینیم! پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند، اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود! ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند، ما هیچ نمی خوریم! هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند، ما لباسهای کهنه تنمان است.. ! هشتم، ... ماموران گفتند خیلی خوب، بروید، بروید،.. فقط بروید ... !  __________________________________________________________ مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! … مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی برزبان نیاورد.. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود: «« دوستت دارم بابایی»» http://1o2.ir/BEBIN6
آشنای ناشناس |
|
1393/01/15 20:54:26
اندک اندک ، اندک اندک جمع مستان می رسند....  صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم...
از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم... |
|
منوی کاربری
|
||
