گُلــی کـه با تمـــام وجــــود می خواهــی اش
دلت ضـعـف می رود بـرای شَهـدَش کـه کـامَت را شیـریـن کنـد
عطـــرش کـه مستـت کنـد
و زیبــــایی اش که صفــابخـش حیـــاتـت باشـد
بنـد بنـد وجـــــودت می خـواهـد بچینـی اش
ولـی …
از تـرس اینـکه مبــادا پـژمـرده اش کنی
با حســـــرت از دور فـقـط تمــــاشـــایش می کنی
چـون اگـر حتـی یکــــــ گلبــــرگ از گلبــــرگهایش کـــم شود
هـرگـز خــودت را نخـواهـی بخشـیـد
از ســـوی دیگــــر …
فکـر دست های غـریبـــــه کـه هـر آن ممکن است گل ترا بچینند دیـوانـه ات می کند
جـز خـودت و خُـــدا کسـی نمی داند که جـــانت به جـــان آن گُل بستــه است
و تـو داری با ایـن تــرس روزهـا را به سختـی شَب می کنی
و آرزو داری ای کـــاش می شد تابلـــویی بود کنـار گُلت که رویش نوشتـه بود :
این گُل صــآحب دارد . . .
دقیقا احساس من به دوستم .
خدایا دیگه باید چیکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟