بسم الله الرحمن الرحیم
یه نقش جا دارم هرکی میخوادتو خصوصی بهم بگه .
امیدوارم از داستان خوشتون بیاد.
نقش ها در داستان.
نقش های مثبت:ircyberanاسم درداستان سجاد...سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید... خودم که اسمم میشه ممد حسن .alirahimi95 اسم درداستان رحیم غول قرمز اسم درداستان علی رضا .mr_bye اسم در داستان شاهین.
نقش های منفی:رض_علی اسم درداستان علی.m.amin2014 اسم درداستان امین moein0 اسم درداستان معین.
آنچه گذشت:سپاه مابا کینگیز ها درگیر شدمادرحال پیروزی بودیم که ناگهان خودمونو به محاصره دشمن دیدیم دفاع میکردیم تا اینکه سنگ به سر من خورد وبه زمین افتادم ... .
{بر میگردیم به سه روز قبل وداستانو اززبون شاهین میشنویم.}
ما بعد از چند روز که نیروها اماده شده بودند داشتیم به سمت اصفهان حرکت میکردیم.
100 هزار کماندار حرفه ای که کامل مجهز شده بودند.http://uupload.ir/files/0cfj_images_(100).jpg
تنها ترس من از طرف امین بود که نکنه از پشت به ما حمله کنه.
در همین فکر ها بودم که سید رو دیدم که داره از دور به سمت ما میاد.
از چهره نگران اون معلوم بود که حتما خبر بدی داره.
رسید پیش من .http://uupload.ir/files/iam9_download_(6).jpg
سید:فرمانده شاهین خبر بدی دارم فرمانده علی با لشگر 500 هزار نفری داره به سمت اصفهان میره .
گفتم : وای خیلی وحشتناکه سپاه ممد حسن حتما نابود میشه باید سریع حرکت کنیم تا بهشون کمک کنیم.
سید: بله فرمانده نیروها اماده هستند باید هرچه سریعتر به سمته اصفهان بریم.
اماده حرکت شدیم و چند ساعتی رو تو راه بودیم.
از دورصدای اسب میومد.
من کمانم رو کشیدم فکر کردم نیروی دشمنه.http://uupload.ir/files/kjnw_images_(52).jpg
اما کمی که بیشتر دقت کردم دیدم نه اونا پرچم ایران رو دارند.
اومدند جلو وبالاخره به ما رسیدند.
سه نفر بودندماهم از اسب پیاده شدیم و مقابل هم ایستادیم.
گفتم: اینجا چیکار میکنید.
گفت: سروروم شما نباید به سمت اصفهان بیایید.http://uupload.ir/files/z75u_download_(4).jpg
لبخندی زدمو گفتم شوخی میکنی اصفهان در خطره گفت: فرمانده ممد حسن دستور دادن که نیروهای امین رو که از سمت خراسان به سمت اصفهان درحرکته شکست بدید.
گفتم : امین امین کیه؟
گفت : فرمانده اون فرمانده کینگیز ها بود که نیروها ی مارو شکست داد وخراسان رو تسخیر کرد.
گفتم : پس ممد حسن با کدوم نیرو میخواد بجنگه.
گفت: فرمانده من خبر ندارم فقط دستور رو به شما دادم.
سوار اسب شد وبه سرعت رفت.
سید به من گفت چاره ای نیست باید فرمان رو انجام بدیم.
من : ممد حسن هیچ وقت بی دلیل کاریو انجام نمیده حتما دلیلی داره.
سید: بله فرمانده حق باشماست .
من: برو تحقیق کن ببین از کدوم راه میان وتعدادشون چقدره؟؟
سید: بله فرمانده.
سید رفت و منم با نیروها در جنگلی پنهان شده بودیم.
شب شد وهوا خیلی سرد بود وما به سختی داشتیم تحمل میکردیم .
ما میخواستیم حمله غافلگیرانه ای انجام بدیم واگه اتش برای گرم کردنمون روشن میکردیم حتمابه وسیله جاسوسان دشمن رویت میشدیم.
پس مجبور بودیم تحمل کنیم .
در حال بررسی نیروها بودمو بهشون روحیه میدادم که سید با اسب به سرعت به سمت ما میومد.
سریع پیاده شد وگفت: سرورم اونها 200 هزار نفر هستند و فرمانده امین هدایتشون میکنه.http://uupload.ir/files/mejc_download_(9).jpg
گفتم: از کدوم سمت میان؟
گفت سروروم از رود عبور میکنند وبه همین سمتی که ماهستیم میان.
ولی... .
ولی چی؟ چی شده سید ؟ بگو؟
سید:امین فرمانده زرنگی هستش و قبلا از این که بیاد همیشه 10 هزار نفر رو جلوتر ازخودش میفرسته واونها کل منطقه رو بررسی میکنند واگه خطر احساس کنند به ارتش اصلی خبر میدند واونها هم نمیان.
گفتم چه بد باید فکری براش بکنیم.http://uupload.ir/files/grs_images_(15).jpg
سید گفت : فرمانده باید تعدادی کمی از نیروها رو بفرستیم تا به ارتش اصلیشون حمله کنند و اونهارو کمی مشغول کنند بعد با بقیه نیروهاارتش جلوییشون نابود کنیم وبعد به کمک نیروهامون بریم.
گفتم باشه :من با 500 نفر میرم ومشغولشون میکنم تا با 100 هزار نفرت ارتش جلوییشونو نابود کن وبعد به کمک ما بیا.
سید: باشه پس سریعتر عجله کنید به زودی به اینجا میرسن.
من با 500 نفر از کمانداران حرفه ایم رفتیم و در منطقه ای که سید کمی از مادور بود وایستادیم تا نیروهاشون به ما برسند.
نیروی 10 هزار نفری سپاه دشمن از کنار ما عبور کرد.http://uupload.ir/files/gbrs_images_(16).jpg
نیروهای ما خیلی کم بودند واونها متوجه مانشدند ولی حتما نیروی 100 هزار نفری که کمین کرده بودندمیدیدند.
نیم ساعت گذشت .
ناگهان : سربازی داشت به سمت من میدوید اومد جلو گفت: سرورم اونا رسیدند.
هواسرد بود و سربازای دشمن اروم اروم نزدیک ما میشدند.
امین رو دیدم که بر روی اسب داشت از جاده عبور میکرد.
نیروهای ما خیلی کم بودند وما باید اونارو مشغول میکردیم تا نیروهای اصلی برسند.
امین نزدیک شدسپاهشون خیلی زیاد بودند.
سرباززان با علامت من پرتاب کنید.http://uupload.ir/files/pp1i_images_(8).jpg
1
2
3
بزنییییییییییییییییدددددد.
دوباره
بزنییییییییییدددد
دوباره بزنیییییییییییددد.http://uupload.ir/files/jfvf_bardian_archers_info.png
سربازان حمله کنیددددددددددددد.
امین لبخندی زد و فقط نیروهای 500 نفری مارو دید گفت: یکیشون رو هم زنده نزارید همه رو بکشییییییییییییییییییید.
شمشیرامون رو برداشتیم و حمله کردیم واقعا یه جور خودکشی بود اونا حدودا 190 هزار نفر میشدند.
به احتمال زیاد سید داشت با نیروهای جلویشون مبارزه میکرد.
ما داشتیم به سختی مقاومت میکردیم.http://uupload.ir/files/uoy8_download.jpg
امین رو دیدم که داره از اسب پیاده میشه اون هم به سمت ما حمله کرد.
ما همینجور داشتیم کشته میدادیم .
تعداد ما کمتر از 100 نفر شدو دیگه همه داشتند قتل عام میشدند.
امین داشت نیروها من رومیکشت که به سمتش حمله کردم .
شمشیرو بردم بالا و به سرش کوبیدم اما اون دفع کرد.
با پام به شمشیرش زدم وشمشیرش افتاد زمین.
من هم شمشیرومو انداختم{جوگیر شدم}
مبارزه تن به تن بدون شمشیرمشت میزد من دفع میکردم که از کمرش گرفتم ومحکم به زمین زدمش .
رفتم بالای سرش اما از روی زمین با دستش خاک برداشت و به صورتم پاشید.
من داشتم چشممو میگرفتم که با پاش محکم به سینه ام زد.
چشمام چشمام .
دیگه 20 نفر هم نمیشدیم .
مثل اینکه سید نتونسته بود با سپاه کم پیروز بشه کامل محاصره شده بودیم.
اونا دور تا دور مارو گرفته بودندامین گفت صبر کنید.http://uupload.ir/files/80lx_images_(5).jpg
امین به سربازاش دستور داد کمی عقب تر برن وگفت: من تورو نمیشناسم ولی مثل اینکه فرمانده قوی هستی من نمیدونم از طرف کی و واسه چی به ما حمله کردی ولی دوست دارم توجزء یاران من بشی.
به چشماش نگاه کردم با لبخندی تمسخر امیز گفتم : اسم من شاهینه و وفقط به یک نفر خدمت میکنم واونم ممدحسن هستش.
تو هم سعی نکن جون من رو با وفاداریم عوض کنی.
گفت: پس حمله کنیییید.
ناگهان هر کی به سمت مامیومد تیر باران میشد.
سید داد زد امونشون ندید همه رو بکشید.http://uupload.ir/files/ayeq_faramir_s_charge_by_satyaries87-d5pwowb.jpg
سپاه ما موفق شده بودسپاه جلویی رو شکست بده.
اونا با تمام توان به سپاه اصلی حمله کردند.
محاصره شکسته شده بود ومن با افراد باقی موندم داشتیم میجنگیدیم.
امین داشت فرار میکرد.
سید گفت: فرمانده من میرم سراغش به سرعت سوار اسب شد و به سمت امین حرکت کرد.
امین داشت فرار میکرد.
اونم دنبالش در بین راه چند لحظه ای امین رو ندیدولی بعد پیداش کرد وداشت با اسب دنبالش میرفت.
سه سوارکار بودند که یکیشون امین بود.
اونها داشتند فرار میکردند.
تیر اول رو پرتاب کرد وبه یکی از سوارکار ها خورد تیر دوم هم به هدف اصابت کرد.http://uupload.ir/files/ou0b_images_(20).jpg
اما امین داشت همینجور فرار میکرد تیر سوم برداشت و به هدف پرتاب کرد.http://uupload.ir/files/ae90_images_(65).jpg
بله بله اون تونست سید تونست امین رو بزنه.
امین از اسب به روی زمین افتاد و سید به سرعت بالای سرش رفت وقتی رسید و صورت امین رو دید.
وای خدای من اون امین نبود.http://uupload.ir/files/pwr6_images_(24).jpg
امین برای خودش بدل گذاشته بود.
سید: لعنتی نتونستم بگیرمش باید پیش شاهین برگردم.
سید برگشت ومن هم داشتم زخمی هارو کمک میکردم تا بلندبشند.
سیداومدو جلو گفت: فرمانده نتونستم امین روبکشم . گفتم اشکال نداره ولی ما تونستیم سپاه امین رو به عقب نشینی وادار کنیم بهتره که سریع به سمت ممد حسن بریم واقعااون به کمک نیاز داره.
ما بعد از این که زخمی هارو جمع کردیم به سرعت به سمت ممد حسن حرکت کردیم.
اقا سرتونو درد نیارم .
بعد از چند روز به منطقه ای که دوگروه کینگیز ها داشتند میجنگیدند رسیدیم.
{ ازاینجا به بعد میرسن به صحنه ای که قسمت قبل ما داشتیم با کینگیز ها میجنگیدیم نگاه میکردند.}
وای خدای من چه جنگی ممد حسن ویارانش درمحاصره داشتند میجنگیدند.
که دیدم ممد حسن داره با فرمانده علی میجنگه بعد... .http://uupload.ir/files/fai_images_(5).jpg
ممد حسن به زمین افتاد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم به سید گفتم:به سمتشون حمله کنییییییییید.
همه ی ما به سرعت به سمت کینگیز هارفتیم.
حمله بهشون رحم نکنید همه ی اونها رو بکشییییید.http://uupload.ir/files/wyty_swan_knights_info.png
داشتیم میجنگیدیم علی رضااومد سمته من و گفت : باید فرمانده ممد حسنه به جای امنی ببریم.
گفتم باشه تو با فرمانده رحیم به جای امنی برید من هم با سید میمونم و میجنگم.
ساعت ها گذشت و علی رضا و ممد حسن رفتن.
انگار علی نمیخواست دست بکشه ومیخواست همینجوری مبارزه کنه.
من دیگه داشتم خسته میشدم ... .
دوستان ممنونم که داستان رو خوندید این داستان همه ش از دید اقای شاهین تعریف شد.
خوشحال میشم پیشنهاد هاتون وانتقاد هاتونو بشنوم.
در نظر سنجی شرکت کنید یاعلی
یه نقش جا دارم هرکی میخوادتو خصوصی بهم بگه .
امیدوارم از داستان خوشتون بیاد.
نقش ها در داستان.
نقش های مثبت:ircyberanاسم درداستان سجاد...سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید... خودم که اسمم میشه ممد حسن .alirahimi95 اسم درداستان رحیم غول قرمز اسم درداستان علی رضا .mr_bye اسم در داستان شاهین.
نقش های منفی:رض_علی اسم درداستان علی.m.amin2014 اسم درداستان امین moein0 اسم درداستان معین.
آنچه گذشت:سپاه مابا کینگیز ها درگیر شدمادرحال پیروزی بودیم که ناگهان خودمونو به محاصره دشمن دیدیم دفاع میکردیم تا اینکه سنگ به سر من خورد وبه زمین افتادم ... .
{بر میگردیم به سه روز قبل وداستانو اززبون شاهین میشنویم.}
ما بعد از چند روز که نیروها اماده شده بودند داشتیم به سمت اصفهان حرکت میکردیم.
100 هزار کماندار حرفه ای که کامل مجهز شده بودند.http://uupload.ir/files/0cfj_images_(100).jpg
تنها ترس من از طرف امین بود که نکنه از پشت به ما حمله کنه.
در همین فکر ها بودم که سید رو دیدم که داره از دور به سمت ما میاد.
از چهره نگران اون معلوم بود که حتما خبر بدی داره.
رسید پیش من .http://uupload.ir/files/iam9_download_(6).jpg
سید:فرمانده شاهین خبر بدی دارم فرمانده علی با لشگر 500 هزار نفری داره به سمت اصفهان میره .
گفتم : وای خیلی وحشتناکه سپاه ممد حسن حتما نابود میشه باید سریع حرکت کنیم تا بهشون کمک کنیم.
سید: بله فرمانده نیروها اماده هستند باید هرچه سریعتر به سمته اصفهان بریم.
اماده حرکت شدیم و چند ساعتی رو تو راه بودیم.
از دورصدای اسب میومد.
من کمانم رو کشیدم فکر کردم نیروی دشمنه.http://uupload.ir/files/kjnw_images_(52).jpg
اما کمی که بیشتر دقت کردم دیدم نه اونا پرچم ایران رو دارند.
اومدند جلو وبالاخره به ما رسیدند.
سه نفر بودندماهم از اسب پیاده شدیم و مقابل هم ایستادیم.
گفتم: اینجا چیکار میکنید.
گفت: سروروم شما نباید به سمت اصفهان بیایید.http://uupload.ir/files/z75u_download_(4).jpg
لبخندی زدمو گفتم شوخی میکنی اصفهان در خطره گفت: فرمانده ممد حسن دستور دادن که نیروهای امین رو که از سمت خراسان به سمت اصفهان درحرکته شکست بدید.
گفتم : امین امین کیه؟
گفت : فرمانده اون فرمانده کینگیز ها بود که نیروها ی مارو شکست داد وخراسان رو تسخیر کرد.
گفتم : پس ممد حسن با کدوم نیرو میخواد بجنگه.
گفت: فرمانده من خبر ندارم فقط دستور رو به شما دادم.
سوار اسب شد وبه سرعت رفت.
سید به من گفت چاره ای نیست باید فرمان رو انجام بدیم.
من : ممد حسن هیچ وقت بی دلیل کاریو انجام نمیده حتما دلیلی داره.
سید: بله فرمانده حق باشماست .
من: برو تحقیق کن ببین از کدوم راه میان وتعدادشون چقدره؟؟
سید: بله فرمانده.
سید رفت و منم با نیروها در جنگلی پنهان شده بودیم.
شب شد وهوا خیلی سرد بود وما به سختی داشتیم تحمل میکردیم .
ما میخواستیم حمله غافلگیرانه ای انجام بدیم واگه اتش برای گرم کردنمون روشن میکردیم حتمابه وسیله جاسوسان دشمن رویت میشدیم.
پس مجبور بودیم تحمل کنیم .
در حال بررسی نیروها بودمو بهشون روحیه میدادم که سید با اسب به سرعت به سمت ما میومد.
سریع پیاده شد وگفت: سرورم اونها 200 هزار نفر هستند و فرمانده امین هدایتشون میکنه.http://uupload.ir/files/mejc_download_(9).jpg
گفتم: از کدوم سمت میان؟
گفت سروروم از رود عبور میکنند وبه همین سمتی که ماهستیم میان.
ولی... .
ولی چی؟ چی شده سید ؟ بگو؟
سید:امین فرمانده زرنگی هستش و قبلا از این که بیاد همیشه 10 هزار نفر رو جلوتر ازخودش میفرسته واونها کل منطقه رو بررسی میکنند واگه خطر احساس کنند به ارتش اصلی خبر میدند واونها هم نمیان.
گفتم چه بد باید فکری براش بکنیم.http://uupload.ir/files/grs_images_(15).jpg
سید گفت : فرمانده باید تعدادی کمی از نیروها رو بفرستیم تا به ارتش اصلیشون حمله کنند و اونهارو کمی مشغول کنند بعد با بقیه نیروهاارتش جلوییشون نابود کنیم وبعد به کمک نیروهامون بریم.
گفتم باشه :من با 500 نفر میرم ومشغولشون میکنم تا با 100 هزار نفرت ارتش جلوییشونو نابود کن وبعد به کمک ما بیا.
سید: باشه پس سریعتر عجله کنید به زودی به اینجا میرسن.
من با 500 نفر از کمانداران حرفه ایم رفتیم و در منطقه ای که سید کمی از مادور بود وایستادیم تا نیروهاشون به ما برسند.
نیروی 10 هزار نفری سپاه دشمن از کنار ما عبور کرد.http://uupload.ir/files/gbrs_images_(16).jpg
نیروهای ما خیلی کم بودند واونها متوجه مانشدند ولی حتما نیروی 100 هزار نفری که کمین کرده بودندمیدیدند.
نیم ساعت گذشت .
ناگهان : سربازی داشت به سمت من میدوید اومد جلو گفت: سرورم اونا رسیدند.
هواسرد بود و سربازای دشمن اروم اروم نزدیک ما میشدند.
امین رو دیدم که بر روی اسب داشت از جاده عبور میکرد.
نیروهای ما خیلی کم بودند وما باید اونارو مشغول میکردیم تا نیروهای اصلی برسند.
امین نزدیک شدسپاهشون خیلی زیاد بودند.
سرباززان با علامت من پرتاب کنید.http://uupload.ir/files/pp1i_images_(8).jpg
1
2
3
بزنییییییییییییییییدددددد.
دوباره
بزنییییییییییدددد
دوباره بزنیییییییییییددد.http://uupload.ir/files/jfvf_bardian_archers_info.png
سربازان حمله کنیددددددددددددد.
امین لبخندی زد و فقط نیروهای 500 نفری مارو دید گفت: یکیشون رو هم زنده نزارید همه رو بکشییییییییییییییییییید.
شمشیرامون رو برداشتیم و حمله کردیم واقعا یه جور خودکشی بود اونا حدودا 190 هزار نفر میشدند.
به احتمال زیاد سید داشت با نیروهای جلویشون مبارزه میکرد.
ما داشتیم به سختی مقاومت میکردیم.http://uupload.ir/files/uoy8_download.jpg
امین رو دیدم که داره از اسب پیاده میشه اون هم به سمت ما حمله کرد.
ما همینجور داشتیم کشته میدادیم .
تعداد ما کمتر از 100 نفر شدو دیگه همه داشتند قتل عام میشدند.
امین داشت نیروها من رومیکشت که به سمتش حمله کردم .
شمشیرو بردم بالا و به سرش کوبیدم اما اون دفع کرد.
با پام به شمشیرش زدم وشمشیرش افتاد زمین.
من هم شمشیرومو انداختم{جوگیر شدم}
مبارزه تن به تن بدون شمشیرمشت میزد من دفع میکردم که از کمرش گرفتم ومحکم به زمین زدمش .
رفتم بالای سرش اما از روی زمین با دستش خاک برداشت و به صورتم پاشید.
من داشتم چشممو میگرفتم که با پاش محکم به سینه ام زد.
چشمام چشمام .
دیگه 20 نفر هم نمیشدیم .
مثل اینکه سید نتونسته بود با سپاه کم پیروز بشه کامل محاصره شده بودیم.
اونا دور تا دور مارو گرفته بودندامین گفت صبر کنید.http://uupload.ir/files/80lx_images_(5).jpg
امین به سربازاش دستور داد کمی عقب تر برن وگفت: من تورو نمیشناسم ولی مثل اینکه فرمانده قوی هستی من نمیدونم از طرف کی و واسه چی به ما حمله کردی ولی دوست دارم توجزء یاران من بشی.
به چشماش نگاه کردم با لبخندی تمسخر امیز گفتم : اسم من شاهینه و وفقط به یک نفر خدمت میکنم واونم ممدحسن هستش.
تو هم سعی نکن جون من رو با وفاداریم عوض کنی.
گفت: پس حمله کنیییید.
ناگهان هر کی به سمت مامیومد تیر باران میشد.
سید داد زد امونشون ندید همه رو بکشید.http://uupload.ir/files/ayeq_faramir_s_charge_by_satyaries87-d5pwowb.jpg
سپاه ما موفق شده بودسپاه جلویی رو شکست بده.
اونا با تمام توان به سپاه اصلی حمله کردند.
محاصره شکسته شده بود ومن با افراد باقی موندم داشتیم میجنگیدیم.
امین داشت فرار میکرد.
سید گفت: فرمانده من میرم سراغش به سرعت سوار اسب شد و به سمت امین حرکت کرد.
امین داشت فرار میکرد.
اونم دنبالش در بین راه چند لحظه ای امین رو ندیدولی بعد پیداش کرد وداشت با اسب دنبالش میرفت.
سه سوارکار بودند که یکیشون امین بود.
اونها داشتند فرار میکردند.
تیر اول رو پرتاب کرد وبه یکی از سوارکار ها خورد تیر دوم هم به هدف اصابت کرد.http://uupload.ir/files/ou0b_images_(20).jpg
اما امین داشت همینجور فرار میکرد تیر سوم برداشت و به هدف پرتاب کرد.http://uupload.ir/files/ae90_images_(65).jpg
بله بله اون تونست سید تونست امین رو بزنه.
امین از اسب به روی زمین افتاد و سید به سرعت بالای سرش رفت وقتی رسید و صورت امین رو دید.
وای خدای من اون امین نبود.http://uupload.ir/files/pwr6_images_(24).jpg
امین برای خودش بدل گذاشته بود.
سید: لعنتی نتونستم بگیرمش باید پیش شاهین برگردم.
سید برگشت ومن هم داشتم زخمی هارو کمک میکردم تا بلندبشند.
سیداومدو جلو گفت: فرمانده نتونستم امین روبکشم . گفتم اشکال نداره ولی ما تونستیم سپاه امین رو به عقب نشینی وادار کنیم بهتره که سریع به سمت ممد حسن بریم واقعااون به کمک نیاز داره.
ما بعد از این که زخمی هارو جمع کردیم به سرعت به سمت ممد حسن حرکت کردیم.
اقا سرتونو درد نیارم .
بعد از چند روز به منطقه ای که دوگروه کینگیز ها داشتند میجنگیدند رسیدیم.
{ ازاینجا به بعد میرسن به صحنه ای که قسمت قبل ما داشتیم با کینگیز ها میجنگیدیم نگاه میکردند.}
وای خدای من چه جنگی ممد حسن ویارانش درمحاصره داشتند میجنگیدند.
که دیدم ممد حسن داره با فرمانده علی میجنگه بعد... .http://uupload.ir/files/fai_images_(5).jpg
ممد حسن به زمین افتاد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم به سید گفتم:به سمتشون حمله کنییییییییید.
همه ی ما به سرعت به سمت کینگیز هارفتیم.
حمله بهشون رحم نکنید همه ی اونها رو بکشییییید.http://uupload.ir/files/wyty_swan_knights_info.png
داشتیم میجنگیدیم علی رضااومد سمته من و گفت : باید فرمانده ممد حسنه به جای امنی ببریم.
گفتم باشه تو با فرمانده رحیم به جای امنی برید من هم با سید میمونم و میجنگم.
ساعت ها گذشت و علی رضا و ممد حسن رفتن.
انگار علی نمیخواست دست بکشه ومیخواست همینجوری مبارزه کنه.
من دیگه داشتم خسته میشدم ... .
دوستان ممنونم که داستان رو خوندید این داستان همه ش از دید اقای شاهین تعریف شد.
خوشحال میشم پیشنهاد هاتون وانتقاد هاتونو بشنوم.
در نظر سنجی شرکت کنید یاعلی
نظرسنجی
- خوب بود
- بدبود
- حوصله خوندن نداشتم
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.