بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام دوستان عزیز لطفا دیگه تقاضا نکنید که شما رو تو داستان بزارم چون دیگه شخصیت ها پر شده.
امیدوارم از داستان خوشتون بیاد.
نقش ها در داستان.
نقش های مثبت:ircyberanاسم درداستان سجاد...سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید... خودم که اسمم میشه ممد حسن .alirahimi95 اسم درداستان رحیم غول قرمز اسم درداستان علی رضا .mr_bye اسم در داستان شاهین.
نقش های منفی:رض_علی اسم درداستان علی ...m.amin2014 اسم درداستان امین moein0 اسم درداستان معین.
دستمو گرفت بلند کردگفتم : ممنون فرمانده شجاع اسمت چیه پادشاه کجاست؟
گفت: فرمانده من بانیروهای پادشاهی به سمت پایتخت اومدم اما دیدم پایتخت در محاصره کینگیزهاست.
پادشاه هم تونسته نیروهای جنوب رو شکست بده و داره بابقیه نیروهای شورشی میجنگه.
گفت فرمانده مجبورم خبرتصرف پایتخت رو به پادشاه گزارش بدم.
گفتم:اشکالی نداره فعلا باید به سمت خراسان بریم و به سجاد بگیم نیروهارو برگردونه تا ما پایتخت رو نجات بدیم.
درحال صحبت بودیم که ناگهان اسب سواری با سرعت کم به سمت ما اومد.
اون تیر خورده بود و به سختی به سمت ما میومد.http://uupload.ir/files/4022_images_(55).jpg
یک مرتبه از اسب به زمین خورد.
سید برو ببین کیه؟
سید با سرعت دوید و به سمت سرباز زخمی رفت.
وقتی به بالای سرش رسید بلند داد زد فرمانده اون سجاد.
به سرعت با نیروها پیش سجاد رفتیم. گفتم: چی شده چرا زخمی شدی.
با صدای ضعیفی گفت: فرمانده کینگیز ه در بین راه به ما حمله کردند وتمام نیروهای مارو کشتند.http://uupload.ir/files/oq39_download_(10).jpg
گفتم پس امین کو اون چی شد:گفت: فرمانده امین هم از ارتش کینگیز ها حمایت کرد و همه ی سرباز های مارو کشت.
علیرضا گفت: ما باید سریع به مکان امنی بریم.
گفتم : هیچ راه دیگه ای نمونده باید سراغ کماندار سبز پوش برم اون حتما به من کمک میکنه .
علیرضا رحیم وسجاد رو بردار وسریعا به مکان امنی برو این دو زخمی اند باید ازشون مراقبت کنی.
سید تو بامن بیا. علیرضا گفت: فرمانده کجا میرید. گفتم: به کوهستانی که نزدیک خراسان هستش میرم خراسان بی دفاع هستش و به زودی به دست کینگیزها می افته.http://uupload.ir/files/5ntd_images_(71).jpg
سوار اسب شدم و به سرعت به سمت کوهستان رفتم.
علیرضا هم با بقیه نیروها درجنگل مخفی شدند.
{به پایتخت میریم وبقیه داستان رواز زبون علی میشنویم.}
درود برتو معین خوب جنگیدی ونقشتو خوب ایفا کردی.http://uupload.ir/files/ngmh_images_(54).jpg
گفت: نه سرورم شما خوب تونستید از دید دشمن مخفی بمونید و به پایتخت برسیدافتخار اصلی واسه شماست.
معین جان امین کجاست گفت: سرورم امین تونسته سپاهی که به کمک خراسان رفته بودرو شکست بده وبهزودی خراسان رو هم اشغال میکنه.
عالیه ولی من از ممد حسن میترسم اون همیشه درسختی ها بهترین نقشه هارو میکشه نباید بزاریم به سادگی پایتخت رو تصرف کنه.
بله سروروم دستور شما چیه؟؟
جاده هایی که به پایتخت میرسند رو همه روبا سربازانی که دراختیارت میگذارم مسدود کن واجازه نده فرد مشکوکی وارد پایتخت بشه.
بله سرورم هرچی شما دستور بدید.
به زودی کل ایران رو به اتش میکشم و تقدیم پادشاه میکنم.
{بقیه داستان از طرف من.}
بعد از دو روز سختی به کوهستانی که یکی از دوستانم در اون بود رسیدم.
کوهستان کمی مه بوداما طوری نبود که نشه جلومون دید.
سید گفت: فرمانده چرا اینجا مگه کی اینجاست که به شما میتونه کمک کنه.
گفتم: اون یکی از کمانداران حرفه ای هستش که خیلی از جنگ هارو کنار من بوده و خیلی ها هم ازش حمایت میکنند.
ولی با پادشاه سر لج افتاد ومجبور شد به کوهستان بیاد وقایم شه.http://uupload.ir/files/z5rx_images_(73).jpg
در همین حین داشتیم صحبت میکردیم که یک تیر جلوی پای من خورد.
صدایی ازداخل کوهستان اومد: هی با تو ام فرمانده نظامی اگه میخوای کشته نشی از اینجا بروهرکی به اینجا اومده زنده برنگشته.
وقتی بالا رو نگاه کردیم دیدیم یه کماندار بالای کوه ایستاده.http://uupload.ir/files/j6yy_images_(58).jpg
وقتی جلو تر رفتم تیرو گذاشت داخل کمانشگفت: مثل اینکه از مرگ نمیترسی ولی اشتباه کردی.http://uupload.ir/files/m97y_images_(72).jpg
گفتم: منم دوست قدیمی شاهین منم ممدحسن.
کمانشو پایین اورد گفت: خودتی ممد حسن .
گفتم اره میزاری بیام پیشت یا منم میکشی؟
خندید گفت :بیا.
رفتم جلو وای خدای من چه منظره ی زیبایی اونها داخل کوه واسه خودشون خونه ساخته بودند اونا یکی دو نفر نبودند شاهین همه رو متحد کرده بود.
داخل اتاق شاهین رفتیم نشست وبه من گفت بشین.
چی شده اومدی اینجا تو که مارو یادت رفته بود.پنج ساله ازت خبری نیست.
گفتم ببخشید ولی مسئله مهمیه باید بهت بگم.
ایران در حال سقوطه و کینگیز ها پایتخت رو تصرف کرده اند.
نمیدونم چیکار کنم بیشتر نیروهامم کشته شدند.
گفت: کدوم فرمانده کینگیز ها تونسته همچین کاریو بکنه.
گفتم: علی اون فرمانده زیرکی هستش وتعدا سربازانش هم زیاد بودند.
گفت: یادمه باهم تو ارتش چقدر تمرین میکردیم.
ممد حسن تمام نیروهای من وخودم در خدمت تو هستیم وتا پای جان میجنگیم.
یه لحظه اشک تو چشمام جمع شد گفتم ممنون رفیق قدیمی ما باید به سرعت به سمت خراسان بریم خراسان نباید به دست اون ها بیافته.
شاهین گفت باشه رفیق حتماولی من باید سربازانم رو اماده کنم تو زود تر برو پیش فرمانده خراسان و یکم طاقت بیارید تا من با کماندارانم برسم.
سید هم گفت فرمانده فک نکنم بتونیم با سرباز هایی که داخل قلعه هستند خراسان رو نجات بدیم.
گفتم چاره ای نیست باید تا رسیدن شاهین مقاومت کنیم سوار اسب شدیم و از کوهستان خارج شدیم.
گفتم اول باید بریم پیش علیرضا تاببینیم چیکار باید بکنیم.
پیش علیرضا رفتیم واونها داخل جنگل ها چادر زده بودند.
وقتی علیرضا منو دید گفت: فرمانده یه خبر خوب یه خبر بد.
گفتم چی شده گفت: سجاد و رحیم حالشون بهتر شده ولی ... .
ولی چی گفت: فرمانده متاسفانه خراسان ب کلی دست علی و کینگیز ها افتاده وما حدودا نصف ایران رواز دست دادیم.http://uupload.ir/files/8vds_download_(11).jpg
لعنتی یعنی خراسان از دست رفت گفت بله: گفتم دیگه راهی نیست سید تو برو به شاهین بگو که سریع به سمت اصفهان بیاد علیرضا هرچی نیرو داریم حرکت بده به سمت اصفهان دیگه چاره ای برامون نمونده.
جنگ خیلی سخت شده بود با تمام نیروها به سمت اصفهان رفتیم.
سه روز بعد.
به اصفهان رسیدیم دیگه خیلی خسته شده بودم ونمیدونستم چیکار کنم.
تمام نیروهامون ازدست رفته بودند.
ودیگه سپاه خیلی کمی داشتیم.
چند روزی رو در اصفهان سپری کردیم.
سجاد ورحیم حالشون بهتر شده بودند.
من هم داشتم از بالای دیوار ها بیرون رو نگاه میکردم وافسوس میخوردم که ناگهان.. . . .
فرمانده فرمانده صدای رحیم بود اومد پیش من نفس نفس زنان گفت: فرمانده دوتا پیک اومده.
رفتم پایین ودیدم دو نفر پیش من اومدند.
به یکیشون گفتم: تو بگو چی شده.
گفت فرمانده خبر بدی دارم سپاه علی تونسته گیلان ومناطق شمالی رو بگیره و الان هم دارن تبریز میجنگن وبعید میدونم که تبریز تا یکی دوروز اینده به دست کینگیز ها نیافته.http://uupload.ir/files/i5vi_images_(74).jpg
دستمو به دیوار کوبیدم گفتم یعنی چی : چرا نتونستید مقاومت کنید و به این سادگی تسلیم شدید.
گفت سروروم علی فرمانده باهوشی بود و خیلی زود مارو وادار به شکست کرد.
گفتم: میتونی بری.
علیرضا گفت چاره دیگه ای نداریم بایدیه کاری کنیم.
سجاد گفت نه سرورم بهتره باهاشون مذاکره کنیم.
رحیم گفت : اونا به راحتی میتونن همه ی ایران رو بگیرن چرا باید باما مذاکره کنند.
گفتم صبر کنید.
تو بگو تو خبرت چیه؟؟
چرا لباس سربازان روم رو پوشیدی؟؟
گفت : فرمانده فرمانده ای از روم با 250 هزار نفر به سمت اصفهان درحرکته تا به شما کمک کنه.http://uupload.ir/files/gdqe_images_(75).jpg
گفتم روم چرا شما باید به ما کمک کنید.
گفت فرمانده دوسال پیش وقتای کینگیز ها به ما حمله کردند پادشاه برای ما نیروی کمکی فرستاده بودحالا فرمان روای ما به پاس قدردانی برای شما نیروی کمکی فرستاده.
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگجیدم گفتم:علیرضا تحقیق کنید ببینید خبر صحت داره یانه.
گفتم منتظر باش علی به زودی شکستت میدم... . . . . . . . .
آیا خبر کمک رومی ها صحت داره آیا سید وشاهین به موقعه به ما میرسند آیا ما میتونیم علی رو شکست بدیم.
همه ی اینها در قسمت بعد.
دوستان امیدوارم خوشتون اومده باشه از آقای رض_علی تشکر میکنم تو نوشتن داستان خیلی کمک کرد.
در نظر سنجی شرکت کنید موفق باشید یاعلی.
با سلام دوستان عزیز لطفا دیگه تقاضا نکنید که شما رو تو داستان بزارم چون دیگه شخصیت ها پر شده.
امیدوارم از داستان خوشتون بیاد.
نقش ها در داستان.
نقش های مثبت:ircyberanاسم درداستان سجاد...سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید... خودم که اسمم میشه ممد حسن .alirahimi95 اسم درداستان رحیم غول قرمز اسم درداستان علی رضا .mr_bye اسم در داستان شاهین.
نقش های منفی:رض_علی اسم درداستان علی ...m.amin2014 اسم درداستان امین moein0 اسم درداستان معین.
دستمو گرفت بلند کردگفتم : ممنون فرمانده شجاع اسمت چیه پادشاه کجاست؟

گفت: فرمانده من بانیروهای پادشاهی به سمت پایتخت اومدم اما دیدم پایتخت در محاصره کینگیزهاست.
پادشاه هم تونسته نیروهای جنوب رو شکست بده و داره بابقیه نیروهای شورشی میجنگه.
گفت فرمانده مجبورم خبرتصرف پایتخت رو به پادشاه گزارش بدم.
گفتم:اشکالی نداره فعلا باید به سمت خراسان بریم و به سجاد بگیم نیروهارو برگردونه تا ما پایتخت رو نجات بدیم.
درحال صحبت بودیم که ناگهان اسب سواری با سرعت کم به سمت ما اومد.
اون تیر خورده بود و به سختی به سمت ما میومد.http://uupload.ir/files/4022_images_(55).jpg
یک مرتبه از اسب به زمین خورد.
سید برو ببین کیه؟
سید با سرعت دوید و به سمت سرباز زخمی رفت.
وقتی به بالای سرش رسید بلند داد زد فرمانده اون سجاد.
به سرعت با نیروها پیش سجاد رفتیم. گفتم: چی شده چرا زخمی شدی.
با صدای ضعیفی گفت: فرمانده کینگیز ه در بین راه به ما حمله کردند وتمام نیروهای مارو کشتند.http://uupload.ir/files/oq39_download_(10).jpg
گفتم پس امین کو اون چی شد:گفت: فرمانده امین هم از ارتش کینگیز ها حمایت کرد و همه ی سرباز های مارو کشت.
علیرضا گفت: ما باید سریع به مکان امنی بریم.
گفتم : هیچ راه دیگه ای نمونده باید سراغ کماندار سبز پوش برم اون حتما به من کمک میکنه .
علیرضا رحیم وسجاد رو بردار وسریعا به مکان امنی برو این دو زخمی اند باید ازشون مراقبت کنی.
سید تو بامن بیا. علیرضا گفت: فرمانده کجا میرید. گفتم: به کوهستانی که نزدیک خراسان هستش میرم خراسان بی دفاع هستش و به زودی به دست کینگیزها می افته.http://uupload.ir/files/5ntd_images_(71).jpg
سوار اسب شدم و به سرعت به سمت کوهستان رفتم.
علیرضا هم با بقیه نیروها درجنگل مخفی شدند.
{به پایتخت میریم وبقیه داستان رواز زبون علی میشنویم.}
درود برتو معین خوب جنگیدی ونقشتو خوب ایفا کردی.http://uupload.ir/files/ngmh_images_(54).jpg
گفت: نه سرورم شما خوب تونستید از دید دشمن مخفی بمونید و به پایتخت برسیدافتخار اصلی واسه شماست.
معین جان امین کجاست گفت: سرورم امین تونسته سپاهی که به کمک خراسان رفته بودرو شکست بده وبهزودی خراسان رو هم اشغال میکنه.
عالیه ولی من از ممد حسن میترسم اون همیشه درسختی ها بهترین نقشه هارو میکشه نباید بزاریم به سادگی پایتخت رو تصرف کنه.
بله سروروم دستور شما چیه؟؟
جاده هایی که به پایتخت میرسند رو همه روبا سربازانی که دراختیارت میگذارم مسدود کن واجازه نده فرد مشکوکی وارد پایتخت بشه.
بله سرورم هرچی شما دستور بدید.
به زودی کل ایران رو به اتش میکشم و تقدیم پادشاه میکنم.
{بقیه داستان از طرف من.}
بعد از دو روز سختی به کوهستانی که یکی از دوستانم در اون بود رسیدم.
کوهستان کمی مه بوداما طوری نبود که نشه جلومون دید.
سید گفت: فرمانده چرا اینجا مگه کی اینجاست که به شما میتونه کمک کنه.
گفتم: اون یکی از کمانداران حرفه ای هستش که خیلی از جنگ هارو کنار من بوده و خیلی ها هم ازش حمایت میکنند.
ولی با پادشاه سر لج افتاد ومجبور شد به کوهستان بیاد وقایم شه.http://uupload.ir/files/z5rx_images_(73).jpg
در همین حین داشتیم صحبت میکردیم که یک تیر جلوی پای من خورد.
صدایی ازداخل کوهستان اومد: هی با تو ام فرمانده نظامی اگه میخوای کشته نشی از اینجا بروهرکی به اینجا اومده زنده برنگشته.
وقتی بالا رو نگاه کردیم دیدیم یه کماندار بالای کوه ایستاده.http://uupload.ir/files/j6yy_images_(58).jpg
وقتی جلو تر رفتم تیرو گذاشت داخل کمانشگفت: مثل اینکه از مرگ نمیترسی ولی اشتباه کردی.http://uupload.ir/files/m97y_images_(72).jpg
گفتم: منم دوست قدیمی شاهین منم ممدحسن.
کمانشو پایین اورد گفت: خودتی ممد حسن .
گفتم اره میزاری بیام پیشت یا منم میکشی؟
خندید گفت :بیا.
رفتم جلو وای خدای من چه منظره ی زیبایی اونها داخل کوه واسه خودشون خونه ساخته بودند اونا یکی دو نفر نبودند شاهین همه رو متحد کرده بود.
داخل اتاق شاهین رفتیم نشست وبه من گفت بشین.
چی شده اومدی اینجا تو که مارو یادت رفته بود.پنج ساله ازت خبری نیست.
گفتم ببخشید ولی مسئله مهمیه باید بهت بگم.
ایران در حال سقوطه و کینگیز ها پایتخت رو تصرف کرده اند.
نمیدونم چیکار کنم بیشتر نیروهامم کشته شدند.
گفت: کدوم فرمانده کینگیز ها تونسته همچین کاریو بکنه.
گفتم: علی اون فرمانده زیرکی هستش وتعدا سربازانش هم زیاد بودند.
گفت: یادمه باهم تو ارتش چقدر تمرین میکردیم.
ممد حسن تمام نیروهای من وخودم در خدمت تو هستیم وتا پای جان میجنگیم.
یه لحظه اشک تو چشمام جمع شد گفتم ممنون رفیق قدیمی ما باید به سرعت به سمت خراسان بریم خراسان نباید به دست اون ها بیافته.
شاهین گفت باشه رفیق حتماولی من باید سربازانم رو اماده کنم تو زود تر برو پیش فرمانده خراسان و یکم طاقت بیارید تا من با کماندارانم برسم.
سید هم گفت فرمانده فک نکنم بتونیم با سرباز هایی که داخل قلعه هستند خراسان رو نجات بدیم.
گفتم چاره ای نیست باید تا رسیدن شاهین مقاومت کنیم سوار اسب شدیم و از کوهستان خارج شدیم.
گفتم اول باید بریم پیش علیرضا تاببینیم چیکار باید بکنیم.
پیش علیرضا رفتیم واونها داخل جنگل ها چادر زده بودند.
وقتی علیرضا منو دید گفت: فرمانده یه خبر خوب یه خبر بد.
گفتم چی شده گفت: سجاد و رحیم حالشون بهتر شده ولی ... .
ولی چی گفت: فرمانده متاسفانه خراسان ب کلی دست علی و کینگیز ها افتاده وما حدودا نصف ایران رواز دست دادیم.http://uupload.ir/files/8vds_download_(11).jpg
لعنتی یعنی خراسان از دست رفت گفت بله: گفتم دیگه راهی نیست سید تو برو به شاهین بگو که سریع به سمت اصفهان بیاد علیرضا هرچی نیرو داریم حرکت بده به سمت اصفهان دیگه چاره ای برامون نمونده.
جنگ خیلی سخت شده بود با تمام نیروها به سمت اصفهان رفتیم.
سه روز بعد.
به اصفهان رسیدیم دیگه خیلی خسته شده بودم ونمیدونستم چیکار کنم.
تمام نیروهامون ازدست رفته بودند.
ودیگه سپاه خیلی کمی داشتیم.
چند روزی رو در اصفهان سپری کردیم.
سجاد ورحیم حالشون بهتر شده بودند.
من هم داشتم از بالای دیوار ها بیرون رو نگاه میکردم وافسوس میخوردم که ناگهان.. . . .
فرمانده فرمانده صدای رحیم بود اومد پیش من نفس نفس زنان گفت: فرمانده دوتا پیک اومده.
رفتم پایین ودیدم دو نفر پیش من اومدند.
به یکیشون گفتم: تو بگو چی شده.
گفت فرمانده خبر بدی دارم سپاه علی تونسته گیلان ومناطق شمالی رو بگیره و الان هم دارن تبریز میجنگن وبعید میدونم که تبریز تا یکی دوروز اینده به دست کینگیز ها نیافته.http://uupload.ir/files/i5vi_images_(74).jpg
دستمو به دیوار کوبیدم گفتم یعنی چی : چرا نتونستید مقاومت کنید و به این سادگی تسلیم شدید.
گفت سروروم علی فرمانده باهوشی بود و خیلی زود مارو وادار به شکست کرد.
گفتم: میتونی بری.
علیرضا گفت چاره دیگه ای نداریم بایدیه کاری کنیم.
سجاد گفت نه سرورم بهتره باهاشون مذاکره کنیم.
رحیم گفت : اونا به راحتی میتونن همه ی ایران رو بگیرن چرا باید باما مذاکره کنند.
گفتم صبر کنید.
تو بگو تو خبرت چیه؟؟
چرا لباس سربازان روم رو پوشیدی؟؟
گفت : فرمانده فرمانده ای از روم با 250 هزار نفر به سمت اصفهان درحرکته تا به شما کمک کنه.http://uupload.ir/files/gdqe_images_(75).jpg
گفتم روم چرا شما باید به ما کمک کنید.
گفت فرمانده دوسال پیش وقتای کینگیز ها به ما حمله کردند پادشاه برای ما نیروی کمکی فرستاده بودحالا فرمان روای ما به پاس قدردانی برای شما نیروی کمکی فرستاده.
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگجیدم گفتم:علیرضا تحقیق کنید ببینید خبر صحت داره یانه.
گفتم منتظر باش علی به زودی شکستت میدم... . . . . . . . .
آیا خبر کمک رومی ها صحت داره آیا سید وشاهین به موقعه به ما میرسند آیا ما میتونیم علی رو شکست بدیم.
همه ی اینها در قسمت بعد.
دوستان امیدوارم خوشتون اومده باشه از آقای رض_علی تشکر میکنم تو نوشتن داستان خیلی کمک کرد.
در نظر سنجی شرکت کنید موفق باشید یاعلی.
نظرسنجی
- خوب بود
- بدبود
- حوصله خوندن نداشتم
این مطلب در 1395/03/31 22:41:45 نوشته شده است و در 1395/04/01 00:57:14 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.