بسم الله الرحمن الرحیم
باسلام .
دوستان این قسمت رو امیدوارم خوشتون بیاد باتشکر از آقای رض_علی که خیلی تو نوشتن داستان وعکس ها کمکمون کرد.
نقش ها در داستان.
نقش های مثبت:ircyberanاسم درداستان سجاد...سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید... خودم که اسمم میشه ممد حسن .alirahimi95 اسم درداستان رحیم غول قرمز اسم درداستان علی رضا.
نقش های منفی:رض_علی اسم درداستان علی ...m.amin2014 اسم درداستان امین moein0 اسم درداستان معین.
بعداز اینکه سپاه خراسان به ماپیوست به فرمانده خراسان دستور دادم نیروهارو هر چه سریعتی تجهیز کنه و به سمت پایتخت بفرسته.
وخودم وسجاد هم به سرعت به سمت پایتخت حرکت کردیم.
بعد از دوسه روز به پایتخت رسیدیم همه چی آروم بود و اتفاقی نیافتاده بود.
در همین لحظه بود که فرمانده رحیم پیش ما اومد وخوش امد گفت.
گفت که همه چیز اروم هستش و نیروها در حال اماده باش هستند.
به داخل قصر رفتیم تا استراحت کنیم.
دو روز بعد درحالی که داشتم نقشه های جنگی ومناطقی که قرار بود جنگ اتفاق بیافته رو بررسی میکردم.
ناگهاد سجاد داخل شد و گفت :فرمانده .
گفتم چی شده چرا نفس نفس میزنی :
گفت :فرمانده یکی از فرمانده های اصفهان بیرون منتظر شماست.http://uupload.ir/files/mhuq_images_(53).jpg
سریع به بیرون رفتم فرماندهی که جلوی من ایستاده بود یکی از فرمانده هانی بود که اصفهان رو در زمان محاصره کینگیز هانجات داده بود.
گفتم اسمت چیه چرا اومدی اینجا؟
گفت: من اسمم سید هستش واز طرف پادشاه با 100 هزار نیروی تازه نفس به پایتخت اومدم.
گفتم پس نیروهات کجان پادشاه کجاست؟
گفت: فرمانده نیروهای من 7 روز دیگه به اینجا میرسن من زودتر اومدم تا بگم پادشاه با نیروهای خودش به سمت جنوب رفته تا نیروهای شورشی رو از بین ببره واز مردمان جنوب کمک در خواست کنه.
گفتم : درود به تو فرمانده خوش اومدی بیا داخل؟؟؟
در همین لحظه بود که ناگهان سوار کاری داخل قصر شد.http://uupload.ir/files/tcs_images_(15).jpg
سریع پیاده شد و گفت حامل خبر مهمی از مناطق شمال شرقی هستم گفتم اسمت چیه بگو چی شده؟؟؟
گفت: فرمانده اسم من معین هستش فرمانده علی که ارتش کینگیز هارو رهبری میکنه با سپاه 500 هزار نفری به سمت خراسان در حرکته باید کار کنیم اونا به زودی
خراسان رو میگیرند.
گفتم: اونا که قرار بود یه ماهه دیگه حرکت کنند؟
گفت: خبر ندارم ولی اونها تو راه هستند.
فرمانده ای که داخل سپاه ما بود جلو اومد وگفت:سروروم من یکی از فرمانده هان و سلحشوران پادشاه هستم اسم من امین هستش من این خبر رو تایید میکنم جاسوسان من خبر دادند اونها با سپاهی عظیم به سمت خراسان در حرکتند.
سید گفت : سرورم ما تا مطمئن نشیم نمیتونیم ارتش رو حرکت بدیم.
سجاد و رحیم گفتند: سروروم اگر این خبر صحت داشته باشه ما باید به قولی که به فرمانده خراسان دادیم عمل کنیم.
گفتم : باشه ما حدود 100 هزر نفر هستیم 80 هزار نفر رو تو امین وسجاد بردارید و به سمت خراسان برید مقاومت کنید تا من و بقیه افراد هم برسیم.
http://uupload.ir/files/c6b3_images_(54).jpg
اون ها سریع دست به کار شدند وحرکت کردند.
من و سید ورحیم ومعین در قلعه موندیم.
سه روز گذشت شب بود وخبری از هیچ یک از سربازان وفرمانده هان نبود.
در اتاق خودم نشسته بودم که ناگهان.
حملههههههههه کنید حمله حمله.
به بیرون رفتم از بالای سرم من چند تیر اتشین به پایین می اومدند.
نه اون ها تیر نبودند بلکه سنگ های منجنیق بودند/http://uupload.ir/files/7ckv_images_(57).jpg
رحیم اومد گفت: سرورم نیروهای دشمن پشت دروازه های قلعه مستقرند.
گفتم : چطوری مگه میشه . گفت نمیدونم ولی مثل اینکه خود فرمانده علی ارتش رو هدایت میکنه.
لعنتی مثل اینکه خبر رو که معین اورده بود اشتباه بود.
گفتم نیروهارو در مرکز شهر جمع کنید.
به سرعت به سمت دروازه هارفتم سید داشت سخت بیرون قلعه میجنگید.
کمانداران بزنید.



تیرها پرتاب شد و چند نفر کشته شدند.
معین و رحیم پیش من اومدند گفتم چه خبر شده تو که گفتی فرمانده علی داره به سمت خراسان می ره.
نمیدونم سرورم ..http://uupload.ir/files/x9rj_images_(23).jpg
اشکال نداره سعی کن با جونت از دروازه ها محافظت کنی برو معین .
رحیم نیروهای مرکز شهر رو به سمت دروازه ها بیار سعی کنید جنگ رو به داخل خونه هانکشید.
در این لحظه علی رو دیدم که روی اسب خودش بود ومن بهش نگاه کردم.http://uupload.ir/files/v6vw_images_(24).jpg
ناگهان دستشو برد بالا ومشت کرد .
حملهههههه.
اون با تمام سوارکارانش به سمت دروازه ها رفت امادروازه بسته بود اون میخواست چیکار کنه.http://uupload.ir/files/49rb_download_(3).jpg
در حینی که داشت به سمت دروازه ا میرفت به سمت من لبخندی زد.
وای پایتخت داشت شکست میخورد دروازه ها باز شده بودند.
سید سریع بع داخل قلعه اومد گفت: معین خیانت کرده اون باسربازانش دروازه رو باز کردند.http://mp313.ir/i/attachments/1/1375026156837507_large.jpg
لعنتی به سربازا دستور دادم به مرکز شهر برندما به سختی دفاع میکردیم اما اونها تعدادشون زیاد بود.
دیگه افتاب دراومده بود ونزدیک صبح بودسپاه ما به سختی شکست خورده بود واز 20 هزار نفر فقط 2هزار نفر باقی مونده بودند.
در حال دفاع کردن بودیم که سید گفت: سروروم باید از قلعه خارج بشیم باید از راه مخفی فرارا کنیم هیچ راه دیگه ای نیست.
یعنی به این سادگی پایتخت رو تقدیم علی کنیم کنیم.
چاره ای نیست فرمانده باید بریم.
بلند داد زدم.
هیچ * از جاش تکون نمیخوره همه دفاع کنید.http://uupload.ir/files/bnpj_download_(4).jpg
ما داخل قصر رفته بودیم ودروازه رو بسته بودیم پایتخت به کلی سقوط کرده بود وفقط قصر باقی مونده بود.
که ناگهان علی با اسبش پشت دروازه ها اومد وبلند داد زد هرکسی که تسلیم بشه اونو نمیکشیمش .
به بالای دیوار رفتم.
علی به من اشاره کرد چطوری دوست قدیمی تو هنوز هم یک دنده ولجبازی تسلیم شو و به من بپیوند تو با همین 18 هزار نفری که به کشتن دادی تونستی 50 هزار نفر از سربازای منو بکشی ولی خب کافی نبود هنوز 200 هزار نفر موندند یعنی تو میخوای هر سربازت 200 نفر از مارو بکشه.
غیر منطقیه تسلیم شو.
بلند داد زدم.: شاید ما نتونیم تو رو شکست بدیم اما هیچ وقت تسلیم گرگهایی مثل تو نمیشیم.
لبخند زد وگفت: منجنیق ها . . . . . . . . . . . .. . . . . . پرتاب کنید.
ممد حسن تو خودذت تسلیم نشدی پس بمیر.حملهههههههhttp://uupload.ir/files/6xry_images_(29).jpg
اونا حمله رو شروع کرده بودند ما هم تا پای جان دفاع میکردیم .
نزارید بیان داخل همشونو بکشید.
جنگ دوباره شروع شد و اونها نردبان های خوشونو اوردن و ب رروی دیوار گذاشتند ماهم دفاع میکردیم اما اونها بالاخره وارد قصر شدند .
سید گفت سروروم عقب نشینی کنید.
گفتم باشه دیگه امیدی نست عقب نشینی کنید از قلعه خارج بشیدبه سرعت میدویدیم تیر ها به سمت ما پرتاب میشدند که ناگهان تیری به دست رحیم خورد گفتم سید بلندش کن باید بریم. http://uupload.ir/files/3shg_images_(18).jpg
دوساعت بعد......
از قلعه خارج شده بودیم اما سربازها دنبال ما بودند به سرعت فرار میکردیم سید گفت دیگه نمیتونیم بدویم باید باهاشون بجنگیم گفتم باشه رو یه گوشی گذاشتم وبا تعداد سربازی که داشتیم به سمتشون حمله کردیم درگیری شدیدی بود که دیدم یکی از کینگیز ها داره به سمت رحیم میره تابکشتش .
تیر رو برداشتم وداخل کمان قرار دادم و پرتابش کردم تیر به قلبش خورد وبه زمین افتادمن وسید ورحیم ودونفر دیگه باقی مونده بودیم.http://uupload.ir/files/xwwf_images_(52).jpg
مارو محاصره کرده بودند گفتم سید شمشیرتو بنداز شمیشرو انداخت کینگیز شمشیرشو بالا برد تا سید بکشه که ... .
تیری به قلبش خورد به زمین افتاد .
حملههههههه .
کی بود کجا بود. نگاه کردم سربازای پادشاهی بودن که اومدندفرمانده اونها اسمش علی رضا بود با کینگیز ها جنگیدند وشکستشون دادند.
من که روی زمین افتاده بودم دستشو به سمت دراز کرد وگفت بلند شو فرمانده.http://uupload.ir/files/mqyw_images_(50).jpg
گفتم ممنونم که ... .
دوستان داستان طولانی شد به بزرگواری خوتون ببخشید داستان بعدی رو حتما بخوند خیلی جالبه.
بازم مرسی .
در نظر سنجی هم شرکت کنید.
لطفا دیگه درخواست نکنید دیگه شخصیت ها کامل هستش از قسمت 5 یا 6 به بعد درخواست کنید مرسی.
باسلام .
دوستان این قسمت رو امیدوارم خوشتون بیاد باتشکر از آقای رض_علی که خیلی تو نوشتن داستان وعکس ها کمکمون کرد.
نقش ها در داستان.
نقش های مثبت:ircyberanاسم درداستان سجاد...سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید... خودم که اسمم میشه ممد حسن .alirahimi95 اسم درداستان رحیم غول قرمز اسم درداستان علی رضا.
نقش های منفی:رض_علی اسم درداستان علی ...m.amin2014 اسم درداستان امین moein0 اسم درداستان معین.
بعداز اینکه سپاه خراسان به ماپیوست به فرمانده خراسان دستور دادم نیروهارو هر چه سریعتی تجهیز کنه و به سمت پایتخت بفرسته.
وخودم وسجاد هم به سرعت به سمت پایتخت حرکت کردیم.
بعد از دوسه روز به پایتخت رسیدیم همه چی آروم بود و اتفاقی نیافتاده بود.
در همین لحظه بود که فرمانده رحیم پیش ما اومد وخوش امد گفت.
گفت که همه چیز اروم هستش و نیروها در حال اماده باش هستند.
به داخل قصر رفتیم تا استراحت کنیم.
دو روز بعد درحالی که داشتم نقشه های جنگی ومناطقی که قرار بود جنگ اتفاق بیافته رو بررسی میکردم.
ناگهاد سجاد داخل شد و گفت :فرمانده .
گفتم چی شده چرا نفس نفس میزنی :
گفت :فرمانده یکی از فرمانده های اصفهان بیرون منتظر شماست.http://uupload.ir/files/mhuq_images_(53).jpg
سریع به بیرون رفتم فرماندهی که جلوی من ایستاده بود یکی از فرمانده هانی بود که اصفهان رو در زمان محاصره کینگیز هانجات داده بود.
گفتم اسمت چیه چرا اومدی اینجا؟
گفت: من اسمم سید هستش واز طرف پادشاه با 100 هزار نیروی تازه نفس به پایتخت اومدم.
گفتم پس نیروهات کجان پادشاه کجاست؟
گفت: فرمانده نیروهای من 7 روز دیگه به اینجا میرسن من زودتر اومدم تا بگم پادشاه با نیروهای خودش به سمت جنوب رفته تا نیروهای شورشی رو از بین ببره واز مردمان جنوب کمک در خواست کنه.
گفتم : درود به تو فرمانده خوش اومدی بیا داخل؟؟؟
در همین لحظه بود که ناگهان سوار کاری داخل قصر شد.http://uupload.ir/files/tcs_images_(15).jpg
سریع پیاده شد و گفت حامل خبر مهمی از مناطق شمال شرقی هستم گفتم اسمت چیه بگو چی شده؟؟؟
گفت: فرمانده اسم من معین هستش فرمانده علی که ارتش کینگیز هارو رهبری میکنه با سپاه 500 هزار نفری به سمت خراسان در حرکته باید کار کنیم اونا به زودی
خراسان رو میگیرند.
گفتم: اونا که قرار بود یه ماهه دیگه حرکت کنند؟
گفت: خبر ندارم ولی اونها تو راه هستند.
فرمانده ای که داخل سپاه ما بود جلو اومد وگفت:سروروم من یکی از فرمانده هان و سلحشوران پادشاه هستم اسم من امین هستش من این خبر رو تایید میکنم جاسوسان من خبر دادند اونها با سپاهی عظیم به سمت خراسان در حرکتند.
سید گفت : سرورم ما تا مطمئن نشیم نمیتونیم ارتش رو حرکت بدیم.
سجاد و رحیم گفتند: سروروم اگر این خبر صحت داشته باشه ما باید به قولی که به فرمانده خراسان دادیم عمل کنیم.
گفتم : باشه ما حدود 100 هزر نفر هستیم 80 هزار نفر رو تو امین وسجاد بردارید و به سمت خراسان برید مقاومت کنید تا من و بقیه افراد هم برسیم.
http://uupload.ir/files/c6b3_images_(54).jpg
اون ها سریع دست به کار شدند وحرکت کردند.
من و سید ورحیم ومعین در قلعه موندیم.
سه روز گذشت شب بود وخبری از هیچ یک از سربازان وفرمانده هان نبود.
در اتاق خودم نشسته بودم که ناگهان.
حملههههههههه کنید حمله حمله.
به بیرون رفتم از بالای سرم من چند تیر اتشین به پایین می اومدند.
نه اون ها تیر نبودند بلکه سنگ های منجنیق بودند/http://uupload.ir/files/7ckv_images_(57).jpg
رحیم اومد گفت: سرورم نیروهای دشمن پشت دروازه های قلعه مستقرند.
گفتم : چطوری مگه میشه . گفت نمیدونم ولی مثل اینکه خود فرمانده علی ارتش رو هدایت میکنه.
لعنتی مثل اینکه خبر رو که معین اورده بود اشتباه بود.
گفتم نیروهارو در مرکز شهر جمع کنید.
به سرعت به سمت دروازه هارفتم سید داشت سخت بیرون قلعه میجنگید.
کمانداران بزنید.




تیرها پرتاب شد و چند نفر کشته شدند.
معین و رحیم پیش من اومدند گفتم چه خبر شده تو که گفتی فرمانده علی داره به سمت خراسان می ره.
نمیدونم سرورم ..http://uupload.ir/files/x9rj_images_(23).jpg
اشکال نداره سعی کن با جونت از دروازه ها محافظت کنی برو معین .
رحیم نیروهای مرکز شهر رو به سمت دروازه ها بیار سعی کنید جنگ رو به داخل خونه هانکشید.
در این لحظه علی رو دیدم که روی اسب خودش بود ومن بهش نگاه کردم.http://uupload.ir/files/v6vw_images_(24).jpg
ناگهان دستشو برد بالا ومشت کرد .
حملهههههه.
اون با تمام سوارکارانش به سمت دروازه ها رفت امادروازه بسته بود اون میخواست چیکار کنه.http://uupload.ir/files/49rb_download_(3).jpg
در حینی که داشت به سمت دروازه ا میرفت به سمت من لبخندی زد.
وای پایتخت داشت شکست میخورد دروازه ها باز شده بودند.
سید سریع بع داخل قلعه اومد گفت: معین خیانت کرده اون باسربازانش دروازه رو باز کردند.http://mp313.ir/i/attachments/1/1375026156837507_large.jpg
لعنتی به سربازا دستور دادم به مرکز شهر برندما به سختی دفاع میکردیم اما اونها تعدادشون زیاد بود.
دیگه افتاب دراومده بود ونزدیک صبح بودسپاه ما به سختی شکست خورده بود واز 20 هزار نفر فقط 2هزار نفر باقی مونده بودند.
در حال دفاع کردن بودیم که سید گفت: سروروم باید از قلعه خارج بشیم باید از راه مخفی فرارا کنیم هیچ راه دیگه ای نیست.
یعنی به این سادگی پایتخت رو تقدیم علی کنیم کنیم.
چاره ای نیست فرمانده باید بریم.
بلند داد زدم.
هیچ * از جاش تکون نمیخوره همه دفاع کنید.http://uupload.ir/files/bnpj_download_(4).jpg
ما داخل قصر رفته بودیم ودروازه رو بسته بودیم پایتخت به کلی سقوط کرده بود وفقط قصر باقی مونده بود.
که ناگهان علی با اسبش پشت دروازه ها اومد وبلند داد زد هرکسی که تسلیم بشه اونو نمیکشیمش .
به بالای دیوار رفتم.
علی به من اشاره کرد چطوری دوست قدیمی تو هنوز هم یک دنده ولجبازی تسلیم شو و به من بپیوند تو با همین 18 هزار نفری که به کشتن دادی تونستی 50 هزار نفر از سربازای منو بکشی ولی خب کافی نبود هنوز 200 هزار نفر موندند یعنی تو میخوای هر سربازت 200 نفر از مارو بکشه.
غیر منطقیه تسلیم شو.
بلند داد زدم.: شاید ما نتونیم تو رو شکست بدیم اما هیچ وقت تسلیم گرگهایی مثل تو نمیشیم.
لبخند زد وگفت: منجنیق ها . . . . . . . . . . . .. . . . . . پرتاب کنید.
ممد حسن تو خودذت تسلیم نشدی پس بمیر.حملهههههههhttp://uupload.ir/files/6xry_images_(29).jpg
اونا حمله رو شروع کرده بودند ما هم تا پای جان دفاع میکردیم .
نزارید بیان داخل همشونو بکشید.
جنگ دوباره شروع شد و اونها نردبان های خوشونو اوردن و ب رروی دیوار گذاشتند ماهم دفاع میکردیم اما اونها بالاخره وارد قصر شدند .
سید گفت سروروم عقب نشینی کنید.
گفتم باشه دیگه امیدی نست عقب نشینی کنید از قلعه خارج بشیدبه سرعت میدویدیم تیر ها به سمت ما پرتاب میشدند که ناگهان تیری به دست رحیم خورد گفتم سید بلندش کن باید بریم. http://uupload.ir/files/3shg_images_(18).jpg
دوساعت بعد......
از قلعه خارج شده بودیم اما سربازها دنبال ما بودند به سرعت فرار میکردیم سید گفت دیگه نمیتونیم بدویم باید باهاشون بجنگیم گفتم باشه رو یه گوشی گذاشتم وبا تعداد سربازی که داشتیم به سمتشون حمله کردیم درگیری شدیدی بود که دیدم یکی از کینگیز ها داره به سمت رحیم میره تابکشتش .
تیر رو برداشتم وداخل کمان قرار دادم و پرتابش کردم تیر به قلبش خورد وبه زمین افتادمن وسید ورحیم ودونفر دیگه باقی مونده بودیم.http://uupload.ir/files/xwwf_images_(52).jpg
مارو محاصره کرده بودند گفتم سید شمشیرتو بنداز شمیشرو انداخت کینگیز شمشیرشو بالا برد تا سید بکشه که ... .
تیری به قلبش خورد به زمین افتاد .
حملههههههه .
کی بود کجا بود. نگاه کردم سربازای پادشاهی بودن که اومدندفرمانده اونها اسمش علی رضا بود با کینگیز ها جنگیدند وشکستشون دادند.
من که روی زمین افتاده بودم دستشو به سمت دراز کرد وگفت بلند شو فرمانده.http://uupload.ir/files/mqyw_images_(50).jpg
گفتم ممنونم که ... .
دوستان داستان طولانی شد به بزرگواری خوتون ببخشید داستان بعدی رو حتما بخوند خیلی جالبه.
بازم مرسی .
در نظر سنجی هم شرکت کنید.
لطفا دیگه درخواست نکنید دیگه شخصیت ها کامل هستش از قسمت 5 یا 6 به بعد درخواست کنید مرسی.
نظرسنجی
- خوب بود
- بد بود
- حوصله خوندن نداشتم.
این مطلب در 1395/03/31 00:39:30 نوشته شده است و در 1395/03/31 00:43:48 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.