دوستان این داستان از زبان جعفر خان گفته می شه
امروز خبر از دست رفتن تبریز و خیانت آصف الدوله رو شنیدم که تبریز رو دو دستی تقدیم دشمن کرد باید آماده باشیم بدون شک به سمت میانه هم خواهند آمد
صابر برو و بزرگان رو خبر کن باهاشون حرف دارم
همگی خوب گوش کنید امروز خبر از دست رفتن تبریز به دستم رسید و بی شک به سمت میانه هم خواهند آمد نباید بگذاریم از اینجا رد بشن
حیدر و عباس برید هر چی تفنگ و اسلحه تو دست مردم هست بگیرید و بیارید و از جوان ها هم بخواهید که بیایند
بعد از شش روز
خبر رسید که ارتش روس به بزگوش رسیدند و به احتمال زیاد به زودی به اینجا هم میان بزگوش کوهستانی هست و کاپلانکوه هم کوهستانی هست دیگه حتی نمی زاریم یه قدم هم از این جا عبور کنن
فردا خبر رسید ترکمانچای سقوط کرده و ارتش ترکمانچای رو گرفتن دیگه کسی تو شهر نمونده هی حیدر با چندتا از بچه ها برو و از شهر هرچی سلاح مونده بردار بیار تا شهر دست دشمن نیوفتاده به بقیه هم باید بگیم برن سمت کوه
نزدیکای غروب بود که دیدم حیدر با توپ و چندتا اسلحه اومد این وسایل درسته در مقابل ارتش بزرگ روس نمی تونه دووم بیاره ولی می تونم کمی باعث بشیم عقب بیوفتن الان رودخانه آب زیادی داره(قزل اوزن) اونا نمی تونن با اون همه دنگ و فنگ به همین راحتی عبور کنن از این همه آب
همگی جوونا با هم جمع شدیم و رفتیم پس تپه ی اونور رودخونه قایم شدیم
عباس تیرانداز خوبی بود عباس رو صدا کردم و بهش گفتم اون فرمانده ناکردارشون رو می بینی برو ببینم چیکار می کنی می بینی به چه تک و پوزی میاد
عباس رفت و شلیک هم کرد ولی تیرش خطا رفت نشد بزنه و با کمال جوانمردی به طرف دیگه فرار کرد تا اونا فکر کنن ما اینطرف نیستیم وقتی که خوب به ما رسیدن پا شدیم و چند نفرشون رو قشکن خوابوندیم زمین ولی حیف که خیلی نزدیک بودن ما داشتیم به اونطرف رودخونه فرار می کردیم اما عباس مونده بود اونور رفتم طرف به هر نحوی بود انگار از کمر تیر خورده بود کولش کردم و وقتی داشتم از رو پل فرار می کردم ناکردارا پامو زدن نشد برم نشد رفیقمو برسونم چندتا تیر هم پشتش زوزه کشون خوردن بهم خواستم فرار کنم نشد چون دیگه پایی نداشتم برم
خودمو با عباس به هر نحوی بود به آب انداختم تا نشه یه موقع دشمن حتی دستش به جنازمون برسه
جعفر مرد ولی نقشه هاش نه
نقشه ی دومش این بود که نزارن اونا از پل بیان اینور اون توپی که اورده بودن باهاش حالا حالا ها کار داشتن
به حیدر گفته بودم اگه من مردم تو باس نزاری اینا پاشون برسه اینور
حیدر خـداییش گل کاشت و با توپ زد وسط پل و پل دختر ریخت زمین و نتونستن برا یک هفته از پل رد بشن و انگار آب رودخونه قطع بشو یه کم بشو نیست
و یک جوانمرد هم اینگونه مرد
امروز خبر از دست رفتن تبریز و خیانت آصف الدوله رو شنیدم که تبریز رو دو دستی تقدیم دشمن کرد باید آماده باشیم بدون شک به سمت میانه هم خواهند آمد
صابر برو و بزرگان رو خبر کن باهاشون حرف دارم
همگی خوب گوش کنید امروز خبر از دست رفتن تبریز به دستم رسید و بی شک به سمت میانه هم خواهند آمد نباید بگذاریم از اینجا رد بشن
حیدر و عباس برید هر چی تفنگ و اسلحه تو دست مردم هست بگیرید و بیارید و از جوان ها هم بخواهید که بیایند
بعد از شش روز
خبر رسید که ارتش روس به بزگوش رسیدند و به احتمال زیاد به زودی به اینجا هم میان بزگوش کوهستانی هست و کاپلانکوه هم کوهستانی هست دیگه حتی نمی زاریم یه قدم هم از این جا عبور کنن
فردا خبر رسید ترکمانچای سقوط کرده و ارتش ترکمانچای رو گرفتن دیگه کسی تو شهر نمونده هی حیدر با چندتا از بچه ها برو و از شهر هرچی سلاح مونده بردار بیار تا شهر دست دشمن نیوفتاده به بقیه هم باید بگیم برن سمت کوه
نزدیکای غروب بود که دیدم حیدر با توپ و چندتا اسلحه اومد این وسایل درسته در مقابل ارتش بزرگ روس نمی تونه دووم بیاره ولی می تونم کمی باعث بشیم عقب بیوفتن الان رودخانه آب زیادی داره(قزل اوزن) اونا نمی تونن با اون همه دنگ و فنگ به همین راحتی عبور کنن از این همه آب
همگی جوونا با هم جمع شدیم و رفتیم پس تپه ی اونور رودخونه قایم شدیم
عباس تیرانداز خوبی بود عباس رو صدا کردم و بهش گفتم اون فرمانده ناکردارشون رو می بینی برو ببینم چیکار می کنی می بینی به چه تک و پوزی میاد
عباس رفت و شلیک هم کرد ولی تیرش خطا رفت نشد بزنه و با کمال جوانمردی به طرف دیگه فرار کرد تا اونا فکر کنن ما اینطرف نیستیم وقتی که خوب به ما رسیدن پا شدیم و چند نفرشون رو قشکن خوابوندیم زمین ولی حیف که خیلی نزدیک بودن ما داشتیم به اونطرف رودخونه فرار می کردیم اما عباس مونده بود اونور رفتم طرف به هر نحوی بود انگار از کمر تیر خورده بود کولش کردم و وقتی داشتم از رو پل فرار می کردم ناکردارا پامو زدن نشد برم نشد رفیقمو برسونم چندتا تیر هم پشتش زوزه کشون خوردن بهم خواستم فرار کنم نشد چون دیگه پایی نداشتم برم
خودمو با عباس به هر نحوی بود به آب انداختم تا نشه یه موقع دشمن حتی دستش به جنازمون برسه
جعفر مرد ولی نقشه هاش نه
نقشه ی دومش این بود که نزارن اونا از پل بیان اینور اون توپی که اورده بودن باهاش حالا حالا ها کار داشتن
به حیدر گفته بودم اگه من مردم تو باس نزاری اینا پاشون برسه اینور
حیدر خـداییش گل کاشت و با توپ زد وسط پل و پل دختر ریخت زمین و نتونستن برا یک هفته از پل رد بشن و انگار آب رودخونه قطع بشو یه کم بشو نیست
و یک جوانمرد هم اینگونه مرد
محــــــــبت بیر بــــــلادی چهمین بیلمز
خزانی چهمین بلبل بهارین قدرینی بیلمز
خزانی چهمین بلبل بهارین قدرینی بیلمز