بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام به دوستان عزیز این قسمت از داستان رو شروع میکنیم اما یکی دونکته.
اول اینکه نقش های منفی هم در داستان زیاد میشن و فقط نقش مثبت در داستان نیست.
دوم اینکه این داستان با داستان های قبلی هیچ ربطی به هم ندارن واین داستان از سر گرفته شده .
سوم اینکه کینگیز ها دیگر اقوام وحشی نیستند فقط یک عده نفراتی هستند که به ایران زمین حمله میکنند.
وچهارم اینکه عکس هایی که میزاریم برای اینکه شما در ذهنتون تصویری ایجاد بشه و عکس ها باهم فرق میکنند.
مرسی امیدوارم از داستان خوشتون بیاد یاعلی.
نقش ها در داستان.
نقش های مثبت:ircyberanاسم درداستان سجاد...سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید... خودم که اسمم میشه ممد حسن .alirahimi95 اسم درداستان رحیم.
نقش های منفی:رض_علی اسم درداستان علی ...m.amin2014 اسم درداستان امین .
بعد ازجنگ های زیادی میان دو کشور انجام شدو ویرانی های بسیاری به جا گذاشت.
پادشاه موفق شد با کمک فرمانده های نظامی خود کشور را یک پارچه کند.
و شکست بدی که کینگیز ها از ایران خورده بودند باعث شده بود تا فکر حمله به ایران را نکنند.
چشمانم را باز کرده و از خواب بیدار شدم از پنجره منظره زیبای کوه هارو تماشا میکردم در آن جا هیچکس به جز من زندگی نمیکرد.http://uupload.ir/files/0t3_images_(4).jpg
نگاهی به وسایل شخصی خودم که درکمدم بود انداختم چه دورانی بودچه جنگ هایی که با این زره و شمشیر انجام نداده بودم.
سعی کردم که بعد متحد شدن ایران که به دست پادشاه انجامید دیگر به مساِِئل کشور کاری نداشته باشم.
به بیرون از کلبه رفتم و در انجا مشغول هیزم شکنی بودم .
بعد از تمام شد هیزم ها به داخل کلبه رفتم .
پنج سالی بود که خبر از هیچ * وهیچ جایی نداشتم.
که ناگهان صدای اسبی رو از بیرون کلبه متوجه شدم به بیرون رفتم سوار کاری رو دیدم که پیکی اورده بود.http://uupload.ir/files/vcvk_images_(10).jpg
بهش گفتم تو کی هستی گفت من پیکی از طرف پادشاه هستم.
پادشاه به شما دستور دادند که به پیش ایشون برید.
منم کمی فکر کردم و گفتم باشه چند لحظه ای رو صبر کنید.
به داخل کلبه رفتم ولباس های نظامی خودم رو پوشیدم و سوار اسبم شدم.
. گفتم من اماده ام بریم.
به سرعت به سمت پایتخت حرکت کردیم .http://uupload.ir/files/dack_images_(15).jpg
من در راه رفتن به فکر این بودم که پادشاه میخواد چی بگه.
بعد از دو شبانه روز به پایتخت رسیدیم.http://uupload.ir/files/6qhh_images_(5).jpg
بدون استراحت به سوی پادشاه رفتم .
و از ایشون اجازه ملاقات خواستم ایشون هم سریع قبول کرد.
به داخل رفتم .
در اونجا فرمانده هان نظامی ومشاوران جنگ جمع بودند.
پادشاه گفت درود بر فرماند ممد حسن خوش اومدی به تو نیاز داشتیم.
منم گفتم سرورم مطلب مهمی هست که میخواهید به من بگید.
گفت فرمانده رحیم توبراش توضیح بده.http://uupload.ir/files/zid2_download.jpg
فرمانده رحیم یک قدم جلو اومد وگفت: فرمانده به تازگی به ما خبر رسیده که یکی از فرمانده هان جنگی کینگیز ها که در نبرد خیلی زیرک هستش.
توانسته کینگیز هارو متحد کنه در حال ساخت سلاح هست تا همه رو مسلح کنه اون تقریبا یه ماهه دیگه سربازاش مسلح میشند.
گفتم اون کی هستش
گفت: اسمش فرمانده علی گفت: در پایتخت کشور کینگیز ها نبردی بین فرمانده ها شکل گرفته بود و این نبرد تنها یک مسابقه نبود بله هرکسی که موفق میشدهمه رو شکست بده میتونست فرمانده کل سرباز هارو بدست بیاره.
گفتم: علی اون که ... .http://uupload.ir/files/w1i4_images_(14).jpg
گفت : بله میدونیمشما با فرمانده علی دوستیه قدیمی داشتید و حتی در مبارزه هاو سختی ها با هم بودید اما بعد ازجنگ پنج سال پیش دیگه همدیگرو ندیدید.
گفتم : درسته ولی اون چطور تونسته ب این سرعت فرماندهی کل رو بدست بیاره.
پادشاه گفت: الان این مسائل مهم نیست مهم اینکه اون هشتصدهزار نفرو تونسته جمع کنه .
و تهدید بزرگی به حساب میاد بهتره که سریع یه فکری براش بکنی گفتم حتما:
فرماندهی به اسم سجاد داخل شد.
پادشاه گفت فرمانده سجاد وفرمانده رحیم شما از این پس به کمک ممد حسن میروید واین فرمانده رو هیچ وقت ترک نمیکنید.
پاشداه ادامه داد: من به اصفهان میروم و تو هم برو به خراسان تو باید با اون ها صحبت کنی تا به ما نیروی کمکی بدهند.
گفتم :بله پادشاه.
به فرمانده رحیم دستور دادم در پایتخت بمونه و مراقب اوضاع باشه .
و پادشاه هم با نصف نیروهای پایتخت به اصفهان حرکت کرد.
منم با تعداد کمی سرباز وفرمانده سجاد به سوی خراسان حرکت کردم.http://uupload.ir/files/p0cm_images_(12).jpg
بعد از چند روز بالاخره به خراسان رسیدیم.
فرمانده خراسان بر روی تخت خودش نشسته بود ووقتی من رو که دیدوفهمیده بود فرمانده کل هستم سریع از جاش بلند شد وگفت: درود بر شمامن فرمانده خراسان هستم امیدوارم من رو ببخشید که نتونستم برای شما مهمونی بگیرم
گفتم الان وقت این حرف ها نیست شما باید 80 هزار نیرو برای ما ارسال کنید.
گفت: فرمانده کل نیرو های ما 100 هزار نفر هستش اگه برای شمابفرستیم خراسان به کلی بی دفاع میمونه گفتم نگران نباش ما خودمون حمله کینگیز هارو دفع میکنیم .
گفت: مثل اینکه چاره ای ندارم باشه فرمانده نیروها تحت امر شما هستند.http://uupload.ir/files/9dwc_download_(1).jpg
صحبت ما تموم شدو من باید سریعا به سمت پایتخت بر میگشتم.
دوستان امیدوارم که از داستان خوشتون اومده باشه قسمت های بعدی خیلی جذاب تر هستش این داستان کمی خسته کننده بود.
دوستان کساین هم که اسمشون نیومد حتما در قسمت های بعدی میارمشون.
موفق باشید در نظر سنجی هم شرکت کنید/.
در ضمن با کمک اقای رض_علی این داستان رو نوشتیم.
با سلام به دوستان عزیز این قسمت از داستان رو شروع میکنیم اما یکی دونکته.
اول اینکه نقش های منفی هم در داستان زیاد میشن و فقط نقش مثبت در داستان نیست.
دوم اینکه این داستان با داستان های قبلی هیچ ربطی به هم ندارن واین داستان از سر گرفته شده .
سوم اینکه کینگیز ها دیگر اقوام وحشی نیستند فقط یک عده نفراتی هستند که به ایران زمین حمله میکنند.
وچهارم اینکه عکس هایی که میزاریم برای اینکه شما در ذهنتون تصویری ایجاد بشه و عکس ها باهم فرق میکنند.
مرسی امیدوارم از داستان خوشتون بیاد یاعلی.
نقش ها در داستان.
نقش های مثبت:ircyberanاسم درداستان سجاد...سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید... خودم که اسمم میشه ممد حسن .alirahimi95 اسم درداستان رحیم.
نقش های منفی:رض_علی اسم درداستان علی ...m.amin2014 اسم درداستان امین .
بعد ازجنگ های زیادی میان دو کشور انجام شدو ویرانی های بسیاری به جا گذاشت.
پادشاه موفق شد با کمک فرمانده های نظامی خود کشور را یک پارچه کند.
و شکست بدی که کینگیز ها از ایران خورده بودند باعث شده بود تا فکر حمله به ایران را نکنند.
چشمانم را باز کرده و از خواب بیدار شدم از پنجره منظره زیبای کوه هارو تماشا میکردم در آن جا هیچکس به جز من زندگی نمیکرد.http://uupload.ir/files/0t3_images_(4).jpg
نگاهی به وسایل شخصی خودم که درکمدم بود انداختم چه دورانی بودچه جنگ هایی که با این زره و شمشیر انجام نداده بودم.
سعی کردم که بعد متحد شدن ایران که به دست پادشاه انجامید دیگر به مساِِئل کشور کاری نداشته باشم.
به بیرون از کلبه رفتم و در انجا مشغول هیزم شکنی بودم .
بعد از تمام شد هیزم ها به داخل کلبه رفتم .
پنج سالی بود که خبر از هیچ * وهیچ جایی نداشتم.
که ناگهان صدای اسبی رو از بیرون کلبه متوجه شدم به بیرون رفتم سوار کاری رو دیدم که پیکی اورده بود.http://uupload.ir/files/vcvk_images_(10).jpg
بهش گفتم تو کی هستی گفت من پیکی از طرف پادشاه هستم.
پادشاه به شما دستور دادند که به پیش ایشون برید.
منم کمی فکر کردم و گفتم باشه چند لحظه ای رو صبر کنید.
به داخل کلبه رفتم ولباس های نظامی خودم رو پوشیدم و سوار اسبم شدم.
. گفتم من اماده ام بریم.
به سرعت به سمت پایتخت حرکت کردیم .http://uupload.ir/files/dack_images_(15).jpg
من در راه رفتن به فکر این بودم که پادشاه میخواد چی بگه.
بعد از دو شبانه روز به پایتخت رسیدیم.http://uupload.ir/files/6qhh_images_(5).jpg
بدون استراحت به سوی پادشاه رفتم .
و از ایشون اجازه ملاقات خواستم ایشون هم سریع قبول کرد.
به داخل رفتم .
در اونجا فرمانده هان نظامی ومشاوران جنگ جمع بودند.
پادشاه گفت درود بر فرماند ممد حسن خوش اومدی به تو نیاز داشتیم.
منم گفتم سرورم مطلب مهمی هست که میخواهید به من بگید.
گفت فرمانده رحیم توبراش توضیح بده.http://uupload.ir/files/zid2_download.jpg
فرمانده رحیم یک قدم جلو اومد وگفت: فرمانده به تازگی به ما خبر رسیده که یکی از فرمانده هان جنگی کینگیز ها که در نبرد خیلی زیرک هستش.
توانسته کینگیز هارو متحد کنه در حال ساخت سلاح هست تا همه رو مسلح کنه اون تقریبا یه ماهه دیگه سربازاش مسلح میشند.
گفتم اون کی هستش
گفت: اسمش فرمانده علی گفت: در پایتخت کشور کینگیز ها نبردی بین فرمانده ها شکل گرفته بود و این نبرد تنها یک مسابقه نبود بله هرکسی که موفق میشدهمه رو شکست بده میتونست فرمانده کل سرباز هارو بدست بیاره.
گفتم: علی اون که ... .http://uupload.ir/files/w1i4_images_(14).jpg
گفت : بله میدونیمشما با فرمانده علی دوستیه قدیمی داشتید و حتی در مبارزه هاو سختی ها با هم بودید اما بعد ازجنگ پنج سال پیش دیگه همدیگرو ندیدید.
گفتم : درسته ولی اون چطور تونسته ب این سرعت فرماندهی کل رو بدست بیاره.
پادشاه گفت: الان این مسائل مهم نیست مهم اینکه اون هشتصدهزار نفرو تونسته جمع کنه .
و تهدید بزرگی به حساب میاد بهتره که سریع یه فکری براش بکنی گفتم حتما:
فرماندهی به اسم سجاد داخل شد.
پادشاه گفت فرمانده سجاد وفرمانده رحیم شما از این پس به کمک ممد حسن میروید واین فرمانده رو هیچ وقت ترک نمیکنید.
پاشداه ادامه داد: من به اصفهان میروم و تو هم برو به خراسان تو باید با اون ها صحبت کنی تا به ما نیروی کمکی بدهند.
گفتم :بله پادشاه.
به فرمانده رحیم دستور دادم در پایتخت بمونه و مراقب اوضاع باشه .
و پادشاه هم با نصف نیروهای پایتخت به اصفهان حرکت کرد.
منم با تعداد کمی سرباز وفرمانده سجاد به سوی خراسان حرکت کردم.http://uupload.ir/files/p0cm_images_(12).jpg
بعد از چند روز بالاخره به خراسان رسیدیم.
فرمانده خراسان بر روی تخت خودش نشسته بود ووقتی من رو که دیدوفهمیده بود فرمانده کل هستم سریع از جاش بلند شد وگفت: درود بر شمامن فرمانده خراسان هستم امیدوارم من رو ببخشید که نتونستم برای شما مهمونی بگیرم
گفتم الان وقت این حرف ها نیست شما باید 80 هزار نیرو برای ما ارسال کنید.
گفت: فرمانده کل نیرو های ما 100 هزار نفر هستش اگه برای شمابفرستیم خراسان به کلی بی دفاع میمونه گفتم نگران نباش ما خودمون حمله کینگیز هارو دفع میکنیم .
گفت: مثل اینکه چاره ای ندارم باشه فرمانده نیروها تحت امر شما هستند.http://uupload.ir/files/9dwc_download_(1).jpg
صحبت ما تموم شدو من باید سریعا به سمت پایتخت بر میگشتم.
دوستان امیدوارم که از داستان خوشتون اومده باشه قسمت های بعدی خیلی جذاب تر هستش این داستان کمی خسته کننده بود.
دوستان کساین هم که اسمشون نیومد حتما در قسمت های بعدی میارمشون.
موفق باشید در نظر سنجی هم شرکت کنید/.
در ضمن با کمک اقای رض_علی این داستان رو نوشتیم.
نظرسنجی
- خوب
- بد
- حوصله خوندن نداشتم
این مطلب در 1395/03/30 17:00:08 نوشته شده است و در 1395/03/30 17:31:32 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.