روزی ملایی از کنار دهی میگذشت هنگام نماز بود جهت گرفتن وضو جهبه خود را در اورد و روی الاغ انداخت وخود را به کنار نهر ابیرساند.دران موقع دزدی که از انجا میگذشت جعبه را برداشت و برد...چون ملا بازگشت از جعبه اثری نیافت.عصبانی شد
وپالان * را برداشت وبه پشت خود گذاشت و رو به الاغ کرد ،گفت:هر وقت جعبه مرا دادی پالانت را میدهم.
روزی ملا مریض شد جمعی از اقوامش به دیدن او امده نشستندو برنمی خواستند بروند. ملا به تنگ امده
برخاست گفت:خداوند مریض شما را ؛شفا داد؛برخیزید به خانه های خود بروید....
دیوانه ای در کوچه به ملا برخورد شمشیر را از نیام کشید وگفت:مدت ها است نذر کرده بودم که یک ملا را با این شمشیر بکشم. ملا گفت:به ارواح پدرم قسم که اشتباه کرده اید،من هیچ سواد ندارم چه برسد به انکه ملا باشم.....
روزی ملا دید سگی بر قبری نشسته تقوط میکند. خواست اورا بزند سگ بر او حمله کرد. ملا گفت:ای سگ مرا ببخش من نمی دانستم که تو را با این مرده نسبت است وداری برایش خیرات میکنی......

روزی ملا عبای سیاهی بر تن نمود و روانه کوچه وبازار شد پرسیدند چرا این لباس راپوشیده ای گفت:پدر پسرم مرده است........
وقتی ملا ناخوش شد وصیت کرد {هرگاه من مردم جسد مرا در قبر کهنه ای دفن کنید}گفتند چرا؟!!!!!!گفت: به جهت انکه اگر انکرو منکر بیایندو ببینند قبر من کهنه است وقدیمی از من سوال نکنند و مرا از اموات قدیمی به حساب اورند...
دوستان عزیز اگر از مطالب خوشتون اومد در نظر سنجی شرکت کنید و رای خودتون را به من برسونید تا اگر دوست داشتید بازم مطلب اضافه کنم با تشکر























نظرسنجی
- عالی
- بد نبود
- افتضا
این مطلب در 1395/03/12 10:27:14 نوشته شده است و در 1395/03/12 10:27:46 ویرایش شده است .
[