داستان قبلی رو تا اونجا گفتم که جینا رفت تا به آدر خبر بده که بیاد و آرتاس موند و لشگر آندد ها ....
و اینک ادامه ی داستان ....>>>>>>>>
آرتاس در حال مقاومت در برابر آندد ها بود که ناگهان لشگر آدر وارد شد و تمام آندد ها رو از بین برد ....
آرتاس با خوشحالی فریاد زد : وقت شناسیت حرف ندارد آدر ...
آدر گفت : تا پایان این جنگ زمان زیادی مونده پسر ....
بعد از اینکه همه ی آندد ها مردند آرتاس گفت : من اگر یک ارتش داشتم الان ....
آدر حرفشو قطع کرد و گفت : الان وقت افتخار کردن نیست ، این آغاز جنگ ما با آندد ها هست . هر وقت که یکی از سربازان ما میمیرند قدرت آندد ها بیش تر میشود ....
آرتاس گفت : ما باید به رهبران آن ها ضربه بزنیم . من به استراتولم میروم .
آدر گفت : تو نمی توانی به تنهایی از پس آن ها بر آیی ...
آرتاس گفت : گوش کن آدر ، من به آنجا میروم ، حالا برام فرقی نمیکنه که بدون تو برم یا با تو ....
آرتاس راه افتاد و رفت ....
در بین راه آن پیشگو جلویش را گرفت و گفت : صبر کن ای شاهزاده من با تو حرف دارم .
آرتاس گفت : من وقتی برای حرف زدن با تو ندارم ....
پیشگو گفت : این سرزمین از دست رفته . سایه ای سیاه بر این منطقه افتاده است و تو نمی توانی کاری کنی .... اگر میخواهی که مردم خودت رو نجات بدی از دریا عبور کن و به غرب برو ، در آنجا جان مردمانت در امان است .
آرتاس گفت : فرار ؟؟؟ یعنی تو میگویی من سرزمین مادریم رو رها کنم و فرار کنم ؟؟؟ نه هرگز ...
پیشگو گفت : الان وقت انتخاب است . تو خودت باید سرنوشت مردمانت رو انتخاب کنی ...
و بعدش پیشگو تبدیل به کلاغ شد و پر کشید و رفت ....
جینا باز هم از حالت غیبی در اومد و گفت : ببخشید که خودم رو مخفی کرده بودم من فقط میخواستم ....
آرتاس حرفشو قطع کرد و گفت : ساکت ...
جینا گفت : آرتاس ، من در او نیروی عجیبی دیدم . شاید او راست بگوید و بتواند آینده رو پیش بینی کند .... بهتر است که به حرف او گوش کنیم ...
آرتاس گفت : او نمی تواند به من بگوید که سرزمین مادریم رو ترک کنم جینا ، من به پیشگویی های او اهمیتی نمی دهم ....
و آرتاس راهشو ادامه داد و جینا هم به دنبال او رفت ....
وقتی به آنجا رسیدند مدتی بعد آدر اومد ....
آرتاس گفت : آدر تو موفق نشدی ....
آدر گفت :مراقب حرف زدنت باش پسر .... من هنوز به عنوان پالادین مافوق تو هستم ....
او ادامه داد : مثل اینکه باید یه چیزی درمورد این طاعون به تو بگویم . گوش کن آدر. وای خدای من ، ما دیر رسیدیم . همه ی مردمان از گندم خورده اند . درست است که آن ها الان حالشان خوب است ولی مدتی بعد تبدیل به آندد می شوند .
آدر گفت : چی ؟؟؟؟
آرتاس گفت : ما باید این شهر رو پاک کنیم ....
آدر گفت : تو چطور اینطور نتیجه گرفتی ؟؟؟ راه های دیگری هم وجود دارد ....
آرتاس گفت : من به عنوان پادشاه آینده به تو دستور میدهم که این شهر رو پاک کنی ...
آدر گفت : تو هنوز شاه نشده ای پسر .... هرگز دستورات تو را اطاعت نخواهم کرد ....
آرتاس گفت : پس من باید این مسئله رو یک خیانت به حساب بیاورم .
آدر گفت : خیانت ؟؟!! تو عقلت را از دست داده ای آرتاس ...
آرتاس گفت : لورد آدر ، من طبق سنت جانشین پادشاه هستم و به این وسیله من تو را از فرماندهی خلع میکنم و سربازان تو را از زیر دستت آزاد میکنم ...
جینا گفت : آرتاس ، تو نمی توانی ....
آرتاس حرفش رو قطع کرد و گفت : تمام شد . حال آن هایی که میخواهند با من بمانند و آن هایی که نمی خواهند زود از جلوی چشم من دور شوند ( همون از جلوی چشمم گم بشند ... )
آدر گفت : تو کار وحشتناکی رو انجام دادی آرتاس .
و رفت .... جینا هم به دنبالش ....
آرتاس با یک صدای ظریف و با لطافت و مهربانانه گفت : جینا !!!!!!
جینا گفت : متاسفم آرتاس ، من نمیتوانم کاری رو که تو انجام میدهی ببینم ....
و او هم رفت ....
و آرتاس موند یک شهر طاعون زده که هر لحظه ممکن بود قسمتی از اون به کلی تبدیل به آندد شوند ....
آرتاس در حال نابود کردن مردم مسموم بود که ناگهان مالگانس ظاهر شد و گفت : منتظرت بودم پرنس جوان ، من مالگانس هستم .
سپس مالگانس به سمت خانه ای رفت و آن را نابود کرد و افراد داخل آن را کشت و گفت : همینطور که میبینی مردم تو حال مال من هستند . من این شهر رو آلوده میکنم ، خانه به خانه . اینقدر این کار رو میکنم تا شعله ی زندگی برای همیشه خاموش شود ...
آرتاس گفت : من اجازه ی این کار رو به تو نمی دهم مالگانس ، مردم این شهر بهتر است به دست من بمیرند تا اینکه برده ی تو باشند ...
به این ترتیب هر دو شروع به رقابت با هم کردند ...
و بالاخره آرتاس کل شهر رو پاک کرد ....
او رو به مالگانس کرد و گفت : مالگانس ، بیا این جنگ را همین جا بین خودمون تموم کنیم . تو و من .
مالگانس گفث : ای پرنس جوان ، بدان که این جنگ اینجا تمام نمی شود . نیرو هایت را جمع کن و به سرزمین شمال بیا . آنجا با هم تصفیه حساب خواهیم کرد .
و سپس مالگانس غیب شد .
آرتاس فریاد زد : مالگانس ، تا آخر دنیا دنبالت خواهم آمد تا تو را بکشم ....
>>>>>>>>>>>>>>>>>>
ادامه در قسمت بعدی ....
و اینک ادامه ی داستان ....>>>>>>>>
آرتاس در حال مقاومت در برابر آندد ها بود که ناگهان لشگر آدر وارد شد و تمام آندد ها رو از بین برد ....
آرتاس با خوشحالی فریاد زد : وقت شناسیت حرف ندارد آدر ...
آدر گفت : تا پایان این جنگ زمان زیادی مونده پسر ....
بعد از اینکه همه ی آندد ها مردند آرتاس گفت : من اگر یک ارتش داشتم الان ....
آدر حرفشو قطع کرد و گفت : الان وقت افتخار کردن نیست ، این آغاز جنگ ما با آندد ها هست . هر وقت که یکی از سربازان ما میمیرند قدرت آندد ها بیش تر میشود ....
آرتاس گفت : ما باید به رهبران آن ها ضربه بزنیم . من به استراتولم میروم .
آدر گفت : تو نمی توانی به تنهایی از پس آن ها بر آیی ...
آرتاس گفت : گوش کن آدر ، من به آنجا میروم ، حالا برام فرقی نمیکنه که بدون تو برم یا با تو ....
آرتاس راه افتاد و رفت ....
در بین راه آن پیشگو جلویش را گرفت و گفت : صبر کن ای شاهزاده من با تو حرف دارم .
آرتاس گفت : من وقتی برای حرف زدن با تو ندارم ....
پیشگو گفت : این سرزمین از دست رفته . سایه ای سیاه بر این منطقه افتاده است و تو نمی توانی کاری کنی .... اگر میخواهی که مردم خودت رو نجات بدی از دریا عبور کن و به غرب برو ، در آنجا جان مردمانت در امان است .
آرتاس گفت : فرار ؟؟؟ یعنی تو میگویی من سرزمین مادریم رو رها کنم و فرار کنم ؟؟؟ نه هرگز ...
پیشگو گفت : الان وقت انتخاب است . تو خودت باید سرنوشت مردمانت رو انتخاب کنی ...
و بعدش پیشگو تبدیل به کلاغ شد و پر کشید و رفت ....
جینا باز هم از حالت غیبی در اومد و گفت : ببخشید که خودم رو مخفی کرده بودم من فقط میخواستم ....
آرتاس حرفشو قطع کرد و گفت : ساکت ...
جینا گفت : آرتاس ، من در او نیروی عجیبی دیدم . شاید او راست بگوید و بتواند آینده رو پیش بینی کند .... بهتر است که به حرف او گوش کنیم ...
آرتاس گفت : او نمی تواند به من بگوید که سرزمین مادریم رو ترک کنم جینا ، من به پیشگویی های او اهمیتی نمی دهم ....
و آرتاس راهشو ادامه داد و جینا هم به دنبال او رفت ....
وقتی به آنجا رسیدند مدتی بعد آدر اومد ....
آرتاس گفت : آدر تو موفق نشدی ....
آدر گفت :مراقب حرف زدنت باش پسر .... من هنوز به عنوان پالادین مافوق تو هستم ....
او ادامه داد : مثل اینکه باید یه چیزی درمورد این طاعون به تو بگویم . گوش کن آدر. وای خدای من ، ما دیر رسیدیم . همه ی مردمان از گندم خورده اند . درست است که آن ها الان حالشان خوب است ولی مدتی بعد تبدیل به آندد می شوند .
آدر گفت : چی ؟؟؟؟
آرتاس گفت : ما باید این شهر رو پاک کنیم ....
آدر گفت : تو چطور اینطور نتیجه گرفتی ؟؟؟ راه های دیگری هم وجود دارد ....
آرتاس گفت : من به عنوان پادشاه آینده به تو دستور میدهم که این شهر رو پاک کنی ...
آدر گفت : تو هنوز شاه نشده ای پسر .... هرگز دستورات تو را اطاعت نخواهم کرد ....
آرتاس گفت : پس من باید این مسئله رو یک خیانت به حساب بیاورم .
آدر گفت : خیانت ؟؟!! تو عقلت را از دست داده ای آرتاس ...
آرتاس گفت : لورد آدر ، من طبق سنت جانشین پادشاه هستم و به این وسیله من تو را از فرماندهی خلع میکنم و سربازان تو را از زیر دستت آزاد میکنم ...
جینا گفت : آرتاس ، تو نمی توانی ....
آرتاس حرفش رو قطع کرد و گفت : تمام شد . حال آن هایی که میخواهند با من بمانند و آن هایی که نمی خواهند زود از جلوی چشم من دور شوند ( همون از جلوی چشمم گم بشند ... )
آدر گفت : تو کار وحشتناکی رو انجام دادی آرتاس .
و رفت .... جینا هم به دنبالش ....
آرتاس با یک صدای ظریف و با لطافت و مهربانانه گفت : جینا !!!!!!
جینا گفت : متاسفم آرتاس ، من نمیتوانم کاری رو که تو انجام میدهی ببینم ....
و او هم رفت ....
و آرتاس موند یک شهر طاعون زده که هر لحظه ممکن بود قسمتی از اون به کلی تبدیل به آندد شوند ....
آرتاس در حال نابود کردن مردم مسموم بود که ناگهان مالگانس ظاهر شد و گفت : منتظرت بودم پرنس جوان ، من مالگانس هستم .
سپس مالگانس به سمت خانه ای رفت و آن را نابود کرد و افراد داخل آن را کشت و گفت : همینطور که میبینی مردم تو حال مال من هستند . من این شهر رو آلوده میکنم ، خانه به خانه . اینقدر این کار رو میکنم تا شعله ی زندگی برای همیشه خاموش شود ...
آرتاس گفت : من اجازه ی این کار رو به تو نمی دهم مالگانس ، مردم این شهر بهتر است به دست من بمیرند تا اینکه برده ی تو باشند ...
به این ترتیب هر دو شروع به رقابت با هم کردند ...
و بالاخره آرتاس کل شهر رو پاک کرد ....
او رو به مالگانس کرد و گفت : مالگانس ، بیا این جنگ را همین جا بین خودمون تموم کنیم . تو و من .
مالگانس گفث : ای پرنس جوان ، بدان که این جنگ اینجا تمام نمی شود . نیرو هایت را جمع کن و به سرزمین شمال بیا . آنجا با هم تصفیه حساب خواهیم کرد .
و سپس مالگانس غیب شد .
آرتاس فریاد زد : مالگانس ، تا آخر دنیا دنبالت خواهم آمد تا تو را بکشم ....
>>>>>>>>>>>>>>>>>>
ادامه در قسمت بعدی ....
این مطلب در 1394/06/15 14:22:25 نوشته شده است و در 1394/06/15 14:22:48 ویرایش شده است .
ربات خدماتی و اسپمر تلگرام :
@spamino_bot
@spamino_bot