داستان قبلی رو تا اونجایی گفتم که کلتزار مرد ....
و اینک ادامه ی داستان >>>>>>>>
جینا و آرتاس به یک دهکده ی دیگر رفتند ....
در آنجا دیدند که عده ای سرباز در حال تمرین نظامی برای آمادگی جنگ هستند .... یکی از سربازان جلو آمد و گفت : پرنس آرتاس ، شب گذشته یک گروه عظیم از آندد ها به دهکده ها یورش بردند .... اوناهاشون ... الان هم دارند از دور میان ....
آرتاس رو به جینا گفت : جینا ، خیلی سریع برو و به لورد آدر بگو که با عده ای نیرو به این سمت برای کمک به من بیاید ... من همین جا می مانم و از دهکده محافظت میکنم ....
جینا گفت : اما ....
آرتاس حرفش رو قطع کرد و گفت : برو جینا ، برو ، هر ثانیه برای من ارزش دارد .... برو ....
و به این ترتیب جینا رفت ...
بعد از رفتن او آرتاس ناگهان خشکش زد ...
سریع از یکی از سربازان پرسید : توی این جعبه ها چی بودن ؟؟؟؟؟؟؟
سرباز گفت : نگران نباشید سرورم ... توی آن جعبه ها محموله ی گندمی بود که بین روستاییان پخش شد ...
آرتاس گفت : وای نه ، خدای من ، مردم من از طاعون نمی میرند ، بلکه تبدیل به آندد می شوند ...
درست در همان لحظه بود که چند تا از مردمی که از گندم مصرف کرده بودند تبدیل به آندد شدند ....
آرتاس آن ها را کشت و از روستا محافظت کرد ...
>>>>>>>>>
ادامه در داستان بعدی ....
چون شماره ی قبلی داستان خیلی طولانی شد این یکی رو کم نوشتم ...
و در ضمن باید تا پایان مرحله 25 دقیقه صبر میکردم برای همین دو دلیل ترجیح دادم که همین جا این قسمت رو تموم کنم ....
خودتون یکم از قسمت قبلی بکنید بذارید روی این .... هم اون یکی اندازش میشه نرمال هم این یکی ....
و اینک ادامه ی داستان >>>>>>>>
جینا و آرتاس به یک دهکده ی دیگر رفتند ....
در آنجا دیدند که عده ای سرباز در حال تمرین نظامی برای آمادگی جنگ هستند .... یکی از سربازان جلو آمد و گفت : پرنس آرتاس ، شب گذشته یک گروه عظیم از آندد ها به دهکده ها یورش بردند .... اوناهاشون ... الان هم دارند از دور میان ....
آرتاس رو به جینا گفت : جینا ، خیلی سریع برو و به لورد آدر بگو که با عده ای نیرو به این سمت برای کمک به من بیاید ... من همین جا می مانم و از دهکده محافظت میکنم ....
جینا گفت : اما ....
آرتاس حرفش رو قطع کرد و گفت : برو جینا ، برو ، هر ثانیه برای من ارزش دارد .... برو ....
و به این ترتیب جینا رفت ...
بعد از رفتن او آرتاس ناگهان خشکش زد ...
سریع از یکی از سربازان پرسید : توی این جعبه ها چی بودن ؟؟؟؟؟؟؟
سرباز گفت : نگران نباشید سرورم ... توی آن جعبه ها محموله ی گندمی بود که بین روستاییان پخش شد ...
آرتاس گفت : وای نه ، خدای من ، مردم من از طاعون نمی میرند ، بلکه تبدیل به آندد می شوند ...
درست در همان لحظه بود که چند تا از مردمی که از گندم مصرف کرده بودند تبدیل به آندد شدند ....
آرتاس آن ها را کشت و از روستا محافظت کرد ...
>>>>>>>>>
ادامه در داستان بعدی ....
چون شماره ی قبلی داستان خیلی طولانی شد این یکی رو کم نوشتم ...
و در ضمن باید تا پایان مرحله 25 دقیقه صبر میکردم برای همین دو دلیل ترجیح دادم که همین جا این قسمت رو تموم کنم ....
خودتون یکم از قسمت قبلی بکنید بذارید روی این .... هم اون یکی اندازش میشه نرمال هم این یکی ....
ربات خدماتی و اسپمر تلگرام :
@spamino_bot
@spamino_bot