دوستان این داستان هایی که دارم میگم از تیکه ی اول ازی وارکرافت 3 هست ( یعنی همون سلطنت هرج و مرج )
فقط کافیه وارد قسمت دومش ( یعنی تخت یخ زده ) بشم ..... اینقدر هیجانی میشه .....
و حالا داستان :
داستان قبلی رو تا اونجا گفت که جینا پرادمر آماده ی رفتن به سرزمین های شمالی به همراه آرتاس برای تحقیق درمورد آفت ها شد ....
و اینک ادامه ی داستان >>>>>>
آرتاس و یکی از سربازان ارشد او کنار آتش در جنگ بودند ....
آن سرباز سکوت را شکست و گفت : پرنس آرتاس ، ساعت هاست که منتظر هستیم . مطمئنید که دوستتان می آید ؟
آرتاس گفت : بله می آید ، جینا همیشه دیر میکند ... ( فکر میکنم انتخاب لباس و جلوی آینه آرایش کردنش دلیل اینه ....


)
ناگهان جینا آمد و دو غول جنگلی دنبالش بودند ....
سرباز هیجان زده شد و گفت : باید به او کمک کنیم !!!
آرتاس گفت : نگران نباش .... جینا میتواند از خودش دفاع کند ....
ناگهان جینا یک غول آبی ( تشکیل شده از آب ) به وجود آورد و خودش و آن غول شروغ به مبارزه با آن دو غول جنگلی کردند و آن ها را خیلی راحت با جادو شکست دادند ....
وقتی جنگ تموم شد آرتاس جلو آمد و گفت : آقایان ، جینا پرادمر را معرفی میکنم . مامور ویژه و یکی از با استعداد ترین جادوگران این سرزمین . به نظر می رسد که حالت خوب است جینا ، از دیدارت خوشحالم ....
جینا گفت : منم همینطور ، باعث افتخار من است که یک شاهزاده منو همراهی میکنه ...
آرتاس گفت : متشکرم ، و امیدوارم اوضاع بهتر بشود .
در آن هنگام جینا آن غول آبی رو ناپدید کرد و به آرتاس گفت : ما با خبر شده ایم که آفت به مناطق شمال اینجا رسیده است ، با باید از دهکده های بین مسیر دیدن کنیم .....
و به این ترتیب آرتاس و جینا و اون سرباز ارشد و چند سرباز معمولی دیگه با هم به سمت دهکده ها رفتند ....
اینقدر رفتند تا به جایی رسیدند که 3 سرباز داشتند با چندین اسکلت میجنگیدند... آرتاس و جینا ابتدا آن ها را کشتند و سپس از آن سرباز ها پرسیدند : این ها دیگر چه موجوداتی بودند ؟ آن سه سرباز جواب دادند : آندد ها ( Undeads ) سرورم ... اوضاع دهکده ها آشفته شده است ولی کاری از دست ما بر نیامد ....
سپس همگی با هم به راه خود ادامه دادند ....
ناگهان به یک مزرعه ی بزرگ و یک انبار غله رسیدند ...
آرتاس پرسید : آیا این مزارع آفت زده هستند ؟
جینا پاسخ داد : امیدوارم که اینطور نباشد چون اینجا یک مرکز بزرگ توضیع غلات برای دهکده های شمالی است . اگر این ها آفت زده باشند دهکده های شمالی زیادی در خطرند ....
سپس آرتاس آن انبار را نابود کرد و همگی به راه خود ادامه دادند ....
ناگهان به چند سرباز رسیدند ...
سرباز ها گفتند : انباری در انتهای شهر است که باید سریعا به آنجا برویم .... اگر این انبار هم آلوده شده باشد جان بسیاری در خطر است ...
و دوباره به راه خود ادامه دادند ....
ناگهان به جایی رسیدند که یک جادوگر اهریمنی در حال فرار بود و ب جادوی خود چندین آندد از زیر زمین به بالا کشید و رفت ....
آرتاس گفت : به نظر می رسد که این موجودات از بدن مردگان به وجود می آیند . اگر اینطور باشد پس باید خیلی مراقب باشیم ....
و به سمت آن ها حمله کردند .... و همه را کشتند ....
آرتاس برای جلوگیری از آلوده شدن انبار سریعا آن را نابود کرد ....
بعد آرتاس گفت : آن مرد که بود ؟
جینا گفت : به نظر می رسد که او یک جادوگر است که ممکن است همه ی این مشکلات آفت ها از جادوی او باشد ....
آن ها به سمت دهکده ی آندُرهال رفتند .....
در بین راه جادوگرانی را دیدند که دور یک معدن طلاجمع شده اند ....
آن ها سریع آنان را کشتند و یک پایگاه برای تقویت نیرو در همان جا ساختند و به راه خود ادامه دادند ....
آن ها وقتی به دهکده ی آندرهال رسیدند دیدند که آن جادوگر در آنجا بود و انبار غله ی آن دهکده را آفت زده کرده بود ...
جادوگر گفت : سلام ، من کِلتِزار هستم . من به شما اخطار میدهم که از اینجا بروید و خودتان را قاطی این مسائل نکنید ...
آرتاس گفت : آیا شما مسئولیت این آفات رو به عهده میگیرید ؟
کلتزار گفت : بله . من دستور پخش این آفت های شیطانی رو دادم ولی من تنها در این موضوع دخیل نیستم .
آرتاس گفت : منظورت چیست ؟
کلتزار پاسخ داد : من در خدمت خدای وحشت ، مالگانیس ، هستم . اگر در استراتولم جستجو کنی میتوانی او را بیابی ....
و بعدش رفت ....
آرتاس و جینا و سربازانشون به سرعت به سمت انبار ها رفتند تا قبل از اینکه محموله ی غلات فرستاده شود آن ها را نابود کنند . زیرا آن انبار ها انبار هایی بودند که از آن ها به طور مستقیم به تمامی دهکده های شمالی غله فرستاده می شد و اگر آفت زده بودند جان هزاران نفر در خطر بود ....
آن ها انبار ها را نابود کردند ولی آرتاس با وحشت و نگرانی گفت : وای نه ، ما دیر رسیدیم .... انبار ها خالی هستند و محموله ها به دهکده ها فرستاده شدند ....
آن ها به سمت کلتزار رفتند تا او را نابود کنند ....
آن ها کلتزار رو کشتند ....
کلتزار موقع مرگش گفت : ای احمق ، بدان که با مرگ من راه چجدیدی باز می شود .... و زمین شما غضب می شود ....
و بعدش کلتزار مرد ...
>>>>>>>>>>>>>>>>
ادامه در قسمت بعدی .....
دلم میخواد توی همین قسمت بذارم ولی زیاد میشه ....
فقط کافیه وارد قسمت دومش ( یعنی تخت یخ زده ) بشم ..... اینقدر هیجانی میشه .....
و حالا داستان :
داستان قبلی رو تا اونجا گفت که جینا پرادمر آماده ی رفتن به سرزمین های شمالی به همراه آرتاس برای تحقیق درمورد آفت ها شد ....
و اینک ادامه ی داستان >>>>>>
آرتاس و یکی از سربازان ارشد او کنار آتش در جنگ بودند ....
آن سرباز سکوت را شکست و گفت : پرنس آرتاس ، ساعت هاست که منتظر هستیم . مطمئنید که دوستتان می آید ؟
آرتاس گفت : بله می آید ، جینا همیشه دیر میکند ... ( فکر میکنم انتخاب لباس و جلوی آینه آرایش کردنش دلیل اینه ....




ناگهان جینا آمد و دو غول جنگلی دنبالش بودند ....
سرباز هیجان زده شد و گفت : باید به او کمک کنیم !!!
آرتاس گفت : نگران نباش .... جینا میتواند از خودش دفاع کند ....
ناگهان جینا یک غول آبی ( تشکیل شده از آب ) به وجود آورد و خودش و آن غول شروغ به مبارزه با آن دو غول جنگلی کردند و آن ها را خیلی راحت با جادو شکست دادند ....
وقتی جنگ تموم شد آرتاس جلو آمد و گفت : آقایان ، جینا پرادمر را معرفی میکنم . مامور ویژه و یکی از با استعداد ترین جادوگران این سرزمین . به نظر می رسد که حالت خوب است جینا ، از دیدارت خوشحالم ....
جینا گفت : منم همینطور ، باعث افتخار من است که یک شاهزاده منو همراهی میکنه ...
آرتاس گفت : متشکرم ، و امیدوارم اوضاع بهتر بشود .
در آن هنگام جینا آن غول آبی رو ناپدید کرد و به آرتاس گفت : ما با خبر شده ایم که آفت به مناطق شمال اینجا رسیده است ، با باید از دهکده های بین مسیر دیدن کنیم .....
و به این ترتیب آرتاس و جینا و اون سرباز ارشد و چند سرباز معمولی دیگه با هم به سمت دهکده ها رفتند ....
اینقدر رفتند تا به جایی رسیدند که 3 سرباز داشتند با چندین اسکلت میجنگیدند... آرتاس و جینا ابتدا آن ها را کشتند و سپس از آن سرباز ها پرسیدند : این ها دیگر چه موجوداتی بودند ؟ آن سه سرباز جواب دادند : آندد ها ( Undeads ) سرورم ... اوضاع دهکده ها آشفته شده است ولی کاری از دست ما بر نیامد ....
سپس همگی با هم به راه خود ادامه دادند ....
ناگهان به یک مزرعه ی بزرگ و یک انبار غله رسیدند ...
آرتاس پرسید : آیا این مزارع آفت زده هستند ؟
جینا پاسخ داد : امیدوارم که اینطور نباشد چون اینجا یک مرکز بزرگ توضیع غلات برای دهکده های شمالی است . اگر این ها آفت زده باشند دهکده های شمالی زیادی در خطرند ....
سپس آرتاس آن انبار را نابود کرد و همگی به راه خود ادامه دادند ....
ناگهان به چند سرباز رسیدند ...
سرباز ها گفتند : انباری در انتهای شهر است که باید سریعا به آنجا برویم .... اگر این انبار هم آلوده شده باشد جان بسیاری در خطر است ...
و دوباره به راه خود ادامه دادند ....
ناگهان به جایی رسیدند که یک جادوگر اهریمنی در حال فرار بود و ب جادوی خود چندین آندد از زیر زمین به بالا کشید و رفت ....
آرتاس گفت : به نظر می رسد که این موجودات از بدن مردگان به وجود می آیند . اگر اینطور باشد پس باید خیلی مراقب باشیم ....
و به سمت آن ها حمله کردند .... و همه را کشتند ....
آرتاس برای جلوگیری از آلوده شدن انبار سریعا آن را نابود کرد ....
بعد آرتاس گفت : آن مرد که بود ؟
جینا گفت : به نظر می رسد که او یک جادوگر است که ممکن است همه ی این مشکلات آفت ها از جادوی او باشد ....
آن ها به سمت دهکده ی آندُرهال رفتند .....
در بین راه جادوگرانی را دیدند که دور یک معدن طلاجمع شده اند ....
آن ها سریع آنان را کشتند و یک پایگاه برای تقویت نیرو در همان جا ساختند و به راه خود ادامه دادند ....
آن ها وقتی به دهکده ی آندرهال رسیدند دیدند که آن جادوگر در آنجا بود و انبار غله ی آن دهکده را آفت زده کرده بود ...
جادوگر گفت : سلام ، من کِلتِزار هستم . من به شما اخطار میدهم که از اینجا بروید و خودتان را قاطی این مسائل نکنید ...
آرتاس گفت : آیا شما مسئولیت این آفات رو به عهده میگیرید ؟
کلتزار گفت : بله . من دستور پخش این آفت های شیطانی رو دادم ولی من تنها در این موضوع دخیل نیستم .
آرتاس گفت : منظورت چیست ؟
کلتزار پاسخ داد : من در خدمت خدای وحشت ، مالگانیس ، هستم . اگر در استراتولم جستجو کنی میتوانی او را بیابی ....
و بعدش رفت ....
آرتاس و جینا و سربازانشون به سرعت به سمت انبار ها رفتند تا قبل از اینکه محموله ی غلات فرستاده شود آن ها را نابود کنند . زیرا آن انبار ها انبار هایی بودند که از آن ها به طور مستقیم به تمامی دهکده های شمالی غله فرستاده می شد و اگر آفت زده بودند جان هزاران نفر در خطر بود ....
آن ها انبار ها را نابود کردند ولی آرتاس با وحشت و نگرانی گفت : وای نه ، ما دیر رسیدیم .... انبار ها خالی هستند و محموله ها به دهکده ها فرستاده شدند ....
آن ها به سمت کلتزار رفتند تا او را نابود کنند ....
آن ها کلتزار رو کشتند ....
کلتزار موقع مرگش گفت : ای احمق ، بدان که با مرگ من راه چجدیدی باز می شود .... و زمین شما غضب می شود ....
و بعدش کلتزار مرد ...
>>>>>>>>>>>>>>>>
ادامه در قسمت بعدی .....
دلم میخواد توی همین قسمت بذارم ولی زیاد میشه ....
ربات خدماتی و اسپمر تلگرام :
@spamino_bot
@spamino_bot