داستان رو تا اونجایی گفتم که پیشگو به شاه ترنس اخطار داد و رفت ...
و اینک ادامه ی داستان >>>>>>
( ببخشید چون مجبور بودم بعضی از دیالوگ ها رو تغییر دادم ولی با این تغییر موضوع داستان تغییر نمی کنه .... )
شخصیت ها ی جدید این قسمت : پِرَنس آرتاس ( شاهزاده ) ، آدِر ( بزرگترین فرمانده ی شاه ترنس ) ...
و حالا داستان :
آرتاس با تعدادی سرباز پیش آدر رفت . آدر گفت : خیلی خوشبختم که پدرتان شما را برای کمک به من فرستاده است .
آرتاس گفت : خیلی ممنون . من هم خوشبختم که میتوانم از تجربه های شما استفاده کنم . فعلا بهتر است این حرف ها را برای بعد بگذاریم . الان مسئله ی اصلی دهکده ی استرانگ بِرد است که اورک ها میخواهند به آن حمله کنند ...
آدر گفت : ولی من باید الان به اردوگاه اورک ها حمله کنم . آیا میتوانی به تنهایی محافظت از استرانگ برد رو به عهده بگیری ؟
آرتاس گفت : بله البته ....
آرتاس به سرعت به سمت دهکده ی استرانگ برد رفت ولی دیر به آنجا رسیده بود و اورک ها حمله کرده بودند و عده ای اسیر با خود بردند ...
آرتاس تمامی نیرو های اورک را کشت .
در همین حال پسرکی گفت : پس تکلیف آن هایی که اسیر شدند چه می شود ؟
آرتاس گفت : نگران نباش پسرم ... ما آن ها را باز خواهیم گرداند ( لطفا از این به بعد قول الکی به بچه ی مردم نده آرتاس جون )
در همین حال پیکی از طرف آدر اومد که خبر اورده بود که آدر به کمک شما نیاز داره ....
آرتاس به سرعت به سمت آدر رفت .....
وقتی به آنجا رسید آدر گفت من 2 نفر از بهترین شوالیه هامو واسه ماکره با اورک ها فرستادم ....
در همین لحظه 2 اسب بدون سوار که معلوم بود مال شوالیه ها بودند آمدند ...
آدر با عصبانیت گفت : این اورک ها آدم بشو نیستن ..... مذاکره هم حالیشون نمیشه ....
آدر ادامه داد : آرتاس ، من محافظت از اردوگاه رو به عهده میگیرم . تو میتونی رهبری نیرو ها رو به سمت اردوگاه اورک ها به عهده بگیری ؟
آرتاس گفت : بله ... البته ....
آرتاس به سمت اورک ها رفت ... بعدش دید که اورک ها دارن مردم خود رو قربانی میکنن ... ( البته انسان هم توشون بود )
آرتاس اورک ها رو کشت .... بعد به پیش آدر رفت ...
آدر به او گفت : آفرین جوان . کارت خوب بود .
آرتاس گفت : من نمی فهمم آدر . اورک ها مردم خود را قربانی میکنند ... فکر میکنم که آن ها میخواهند شیاطین رو احظار کنند ...
آدر گفت : این ها مزخرف است . ما مدت ها پیش شیاطین را شکست داده ایم . حال به خانه برو . روز خسته کننده و طولانی داشتی ....
در همین حال در قصر شاه ترنس >>>>>>
پیشگو در حال حرف زدن با جادوگر اعظم در محوطه ی قصر بود :
پیشگو می گفت : تو باید با هوش تر از شاه باشی . پایان جهان نزدیک است .
جادوگر گفت : من قبلا هم به تو گفته بودم که به این حرف ها توجهی ندارم ....
پیشگو گفت : من وقتم رو تلف کردم ....
و به کلاغی تبدیل شد و پر کشید و رفت ...
بعد از رفتن او جادوگر گفت : حال میتوانی خودت رو نشان بدهی جِینا ، او رفته ...
جِینا پِرادمُر ( یک دختر جادوگر اهل قصر ) گفت : ببخشید که حرفتون رو گوش میکردم ....
جادوگر گفت : هههههه ، تو دختر کنجکاوی هستی جینا ...
جینا گفت : آن مرد غریبه چه میگفت ؟
جادوگر گفت : آن احمق فکر میکرد که ما به پایان جهان رسیده ایم . حال بیا ....
و هر دو با استفاده از قدرت جادویی غیب شدند و جایی دیگر پدیدار شدند ( توی محوطه ی قصر )
جینا گفت : من شنیده ام که آفت ها سرزمین های شمالی طبیعتی جادویی دارند . این درسته ؟
جادوگر گفت : این فقط یک احتمال است ، تو باید به آن جا بروی و درمورد آفت ها تحقیق کنی . من همراه مخصوصی رو برای همراهی با تو آماده کردم ( که همون آرتاس هست ) . امیدوارم موفق باشی ....
>>>>>>>>>>>
ادامه ی داستان در قسمت بعدی .....
من خودم خیلی از بخش انسان ها خوشم نمیاد .. هیجان نداره .... به امید اینکه زود تر تموم بشه ....
و اینک ادامه ی داستان >>>>>>
( ببخشید چون مجبور بودم بعضی از دیالوگ ها رو تغییر دادم ولی با این تغییر موضوع داستان تغییر نمی کنه .... )
شخصیت ها ی جدید این قسمت : پِرَنس آرتاس ( شاهزاده ) ، آدِر ( بزرگترین فرمانده ی شاه ترنس ) ...
و حالا داستان :
آرتاس با تعدادی سرباز پیش آدر رفت . آدر گفت : خیلی خوشبختم که پدرتان شما را برای کمک به من فرستاده است .
آرتاس گفت : خیلی ممنون . من هم خوشبختم که میتوانم از تجربه های شما استفاده کنم . فعلا بهتر است این حرف ها را برای بعد بگذاریم . الان مسئله ی اصلی دهکده ی استرانگ بِرد است که اورک ها میخواهند به آن حمله کنند ...
آدر گفت : ولی من باید الان به اردوگاه اورک ها حمله کنم . آیا میتوانی به تنهایی محافظت از استرانگ برد رو به عهده بگیری ؟
آرتاس گفت : بله البته ....
آرتاس به سرعت به سمت دهکده ی استرانگ برد رفت ولی دیر به آنجا رسیده بود و اورک ها حمله کرده بودند و عده ای اسیر با خود بردند ...
آرتاس تمامی نیرو های اورک را کشت .
در همین حال پسرکی گفت : پس تکلیف آن هایی که اسیر شدند چه می شود ؟
آرتاس گفت : نگران نباش پسرم ... ما آن ها را باز خواهیم گرداند ( لطفا از این به بعد قول الکی به بچه ی مردم نده آرتاس جون )
در همین حال پیکی از طرف آدر اومد که خبر اورده بود که آدر به کمک شما نیاز داره ....
آرتاس به سرعت به سمت آدر رفت .....
وقتی به آنجا رسید آدر گفت من 2 نفر از بهترین شوالیه هامو واسه ماکره با اورک ها فرستادم ....
در همین لحظه 2 اسب بدون سوار که معلوم بود مال شوالیه ها بودند آمدند ...
آدر با عصبانیت گفت : این اورک ها آدم بشو نیستن ..... مذاکره هم حالیشون نمیشه ....
آدر ادامه داد : آرتاس ، من محافظت از اردوگاه رو به عهده میگیرم . تو میتونی رهبری نیرو ها رو به سمت اردوگاه اورک ها به عهده بگیری ؟
آرتاس گفت : بله ... البته ....
آرتاس به سمت اورک ها رفت ... بعدش دید که اورک ها دارن مردم خود رو قربانی میکنن ... ( البته انسان هم توشون بود )
آرتاس اورک ها رو کشت .... بعد به پیش آدر رفت ...
آدر به او گفت : آفرین جوان . کارت خوب بود .
آرتاس گفت : من نمی فهمم آدر . اورک ها مردم خود را قربانی میکنند ... فکر میکنم که آن ها میخواهند شیاطین رو احظار کنند ...
آدر گفت : این ها مزخرف است . ما مدت ها پیش شیاطین را شکست داده ایم . حال به خانه برو . روز خسته کننده و طولانی داشتی ....
در همین حال در قصر شاه ترنس >>>>>>
پیشگو در حال حرف زدن با جادوگر اعظم در محوطه ی قصر بود :
پیشگو می گفت : تو باید با هوش تر از شاه باشی . پایان جهان نزدیک است .
جادوگر گفت : من قبلا هم به تو گفته بودم که به این حرف ها توجهی ندارم ....
پیشگو گفت : من وقتم رو تلف کردم ....
و به کلاغی تبدیل شد و پر کشید و رفت ...
بعد از رفتن او جادوگر گفت : حال میتوانی خودت رو نشان بدهی جِینا ، او رفته ...
جِینا پِرادمُر ( یک دختر جادوگر اهل قصر ) گفت : ببخشید که حرفتون رو گوش میکردم ....
جادوگر گفت : هههههه ، تو دختر کنجکاوی هستی جینا ...
جینا گفت : آن مرد غریبه چه میگفت ؟
جادوگر گفت : آن احمق فکر میکرد که ما به پایان جهان رسیده ایم . حال بیا ....
و هر دو با استفاده از قدرت جادویی غیب شدند و جایی دیگر پدیدار شدند ( توی محوطه ی قصر )
جینا گفت : من شنیده ام که آفت ها سرزمین های شمالی طبیعتی جادویی دارند . این درسته ؟
جادوگر گفت : این فقط یک احتمال است ، تو باید به آن جا بروی و درمورد آفت ها تحقیق کنی . من همراه مخصوصی رو برای همراهی با تو آماده کردم ( که همون آرتاس هست ) . امیدوارم موفق باشی ....
>>>>>>>>>>>
ادامه ی داستان در قسمت بعدی .....
من خودم خیلی از بخش انسان ها خوشم نمیاد .. هیجان نداره .... به امید اینکه زود تر تموم بشه ....
این مطلب در 1394/06/14 19:52:29 نوشته شده است و در 1394/06/15 11:05:56 ویرایش شده است .
ربات خدماتی و اسپمر تلگرام :
@spamino_bot
@spamino_bot