بسم الله الرحمن الرحیم.
من تصمیم گرفتم که در داستان لینک عکس بزارم تا داستان جذاب تر بشه.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_ _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا _سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید
بسم الله
بعداز پیروزی بزرگه بچه ها حالا علی رضا اماده شده بود که بیاد وخبر خوشوبه مابگه .
اون به سمت پایتخت حرکت کرد.. http://f98.co/t/t2EBj7
بعداز چند روز بالاخره به پایتخت رسید.
دراونجا بود که به سرعت پیش پادشاه رفت. http://f98.co/t/Bs1b8N
ودستور ازادی هرچه سریعتر من رو خواست پادشاه که راهی نداشت مجبور شد ودستور ازادی منو داد.
من بالاخره ازاد شدمروبروم علی رضا رو دیدم.
اون گفت: ما بالاخره پیروز شدیم.
گفتم باید سریعتر به سمت خراسان بریم وقت حرف زدن نیست.
ما به سمت خراسان حرکت کردیم.
اما علی رضا گفت : من اینجا دوستان زیادی دارم و ازشون 50 هزار نیرو گرفتم تا به کمک ما بیان. http://f98.co/t/Lv82Dc
گفتم افرین پسر کارتو بلدی ها.
و با سپاه به اون بزرگی به سمت خراسان حرکت کردیم.
بعداز چند روز بالاخره به خراسان رسیدیم وبچه ها همه دورو بر من جمع شد بودنو احوال پرسی میکردند.
گفتنم وقت احوال پرسی نیست باید سریع حرکت کنیم.
وسریع نیروهامون رو جمع کردیم واماده حرکت به شهری که احتمال میدادیم کتیبه دراونجا بود حرکت کردیم. http://f98.co/t/Kq2z8U
چند روزی در راه بودیم و نیاز شدیدی به اذوقه وغذاداشتیم
اما خیلی ها در میان راه قدرتشون کم کم تر میشدند.
من خیلی نگران فرماندهانم بودم که اگه اونا نباشند پیروزی در این جنگ سخته.
بالاخره به دروازه های شهر رسیدیم کینگیز هایی که امده دفاع از شهرشون بودند. http://f98.co/t/g2C3As
کینگیز هایی که از دروازه شهر خارج شده بودند ودر بیرون ایستاده بودند تا ما باهاشون بجنگیم. http://f98.co/t/Ra97Tx
من داشتم بررسی میکردم که ببنم از کجا میشه به سمته اونها حمله کرد که ناگهان.
سنگ های بزرگی به سمت ما امدند اما زیاد نبودند وحتی به 10 قدمی ماهم نرسیدند اونا فقط میخواستند قدرت خودشون به رخ ما بکشن.
ایستاده بودیم که دیدم سوارکاران کینگیز دارند به سمت ما می ایند.
به شاهین گفتم اماده شو پسر.
واون با کماندارانش اماده شدند گفتم با دستور من پرتاب کن.
1
2
3
http://f98.co/t/f6W8Pd
بزن.
و بیشتر نیروهای اونها به زمین خوردند.
گفتم معین علی رضا امیر به سمتشون حمله کنید.
واونا با پیاده نظام حمله کردند. http://f98.co/t/s2HWq7
جنگ بسیار شدید بود طوری که منو علی هم مجبور شده بودیم کنار دیوارها بریم وباهاشون بجنگیم.
در حال جنگ بودیم که ناگهان در دروازه باز شد ودیدم ارشام داره با نیروهاش به سمت ما میاد.
وجنگ بسیار شدید کنار دیوار ها بودکه من درخواست پشتیبانی کردم وشاهین وقتی دید که سپاه ما دراستانه شکسته به نیروهاش دستور داد که به جای کمان شمشیر به دست بگیرند و به سمت ما بیان.
من در بین جنگ ارشامو دیدم.
چند نفری رو کشتمو خودمو به کنارش رسوندم.
چشم در روی چشم من شمشیرمو برد بالا واون هم شمشیرو برد بالا وشمشیرومونو بهم زدیم. http://f98.co/t/Ba56Ct
خیلی جنگ سختی بود که من با پام به شکم ارشام کوبیدم واون پرت شد عقب وبه زمینافتاد.
من رفتم بالای سرش تا شمشیرو فرو کنم داخل بدنش که یک دفعه اون خاک ریخت توی چشمای من.
ولی من باشمشیرم به دست راستش زدم ودستشو قطع کردم.
که یک دفعه یکی از کینگیز ها فرو کرد به پشتم. http://f98.co/t/Qa5y1Z
شاهین کمانشو برداشتو به سمته کینگیز تیر پرتاب کرد وخوشبختانه تیر به قلبش خورد وبه روی زمین افتاد.
من روی زمین افتادم. http://f98.co/t/p4FNr9
دراون لحظه بود که کینگیز ها ارشامو داخل قلعه بردند وهمشون فرار کرده بودند.
درست ما بیشتر نیروهاشون شکست دادیم.
اما هنوز کتیبه داخل شهر بود وماهم هنوز کتیبه رو بدست نیاورده بودیم.
من گفتم یک اردوگاه کنار دیوارها بزنید.
دور تا دور قلعه رو محاصره کنید.
من داخل چادر رفتم تا تحت نظر قرار بگیرم.
اما خیلی واسم سخت بود که کسی که هادی رو کشته بود الان داره نفس میکشه من باید اونو میکشتمش.
ما قلعه رو محاصره کرده بودیم تا کسی بیرون یا داخل قلعه نره اما امیرو شاهین داشتند نگهبانی میداندند که یک دفعه پیکی از طرف کینگیز ها اومده بود وگفت : فرمانده ما میخواد شمارو ببینه.
من درخواست اونارو پذیرفتم اما علی رضا گفت نباید با یه عده قوم وحشی مذاکره کنیم
گفتم اشکالی نداره من خودم شخصا ارشامو میخوام ببینم.
اما علی رضا گفت بزار من برم تو حالت خوب نیست.
گفتم :باشه تو برو ولی مواظب خودت باش.
علی رضا به داخل قلعه رفت اما همین که داخل قلعه رسیده ب سرعت دروازه بسته شد.
که ناگهان ارشام اومد بیرونو گفت ای ساده لوح شما فک کردید که من باشما مذاکره میکنم.
علی رضا خودشو در محاصره کینگیز ها دید.
اما هیچکاری نمی تونست بکنه. http://f98.co/t/Ko8w1B
که ناگهان حدود صد تا تیر به سمت علی رضا رفت وعلی رضا با کمال افتخار مرگ پذیرفت وبه روی زمین افتاد ماهم که از هیچی خبر نداشتیم دیدم.
شخصی روی اسب به سمت ما داره میاد وقتی نزدیک شد دیدیم بدن سوراخ سوراخ شده علیرضا از روی اسب افتاد.
ادامه داستان در برنامه بعدی.
من تصمیم گرفتم که در داستان لینک عکس بزارم تا داستان جذاب تر بشه.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_ _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا _سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید
بسم الله
بعداز پیروزی بزرگه بچه ها حالا علی رضا اماده شده بود که بیاد وخبر خوشوبه مابگه .
اون به سمت پایتخت حرکت کرد.. http://f98.co/t/t2EBj7
بعداز چند روز بالاخره به پایتخت رسید.
دراونجا بود که به سرعت پیش پادشاه رفت. http://f98.co/t/Bs1b8N
ودستور ازادی هرچه سریعتر من رو خواست پادشاه که راهی نداشت مجبور شد ودستور ازادی منو داد.
من بالاخره ازاد شدمروبروم علی رضا رو دیدم.
اون گفت: ما بالاخره پیروز شدیم.
گفتم باید سریعتر به سمت خراسان بریم وقت حرف زدن نیست.
ما به سمت خراسان حرکت کردیم.
اما علی رضا گفت : من اینجا دوستان زیادی دارم و ازشون 50 هزار نیرو گرفتم تا به کمک ما بیان. http://f98.co/t/Lv82Dc
گفتم افرین پسر کارتو بلدی ها.
و با سپاه به اون بزرگی به سمت خراسان حرکت کردیم.
بعداز چند روز بالاخره به خراسان رسیدیم وبچه ها همه دورو بر من جمع شد بودنو احوال پرسی میکردند.
گفتنم وقت احوال پرسی نیست باید سریع حرکت کنیم.
وسریع نیروهامون رو جمع کردیم واماده حرکت به شهری که احتمال میدادیم کتیبه دراونجا بود حرکت کردیم. http://f98.co/t/Kq2z8U
چند روزی در راه بودیم و نیاز شدیدی به اذوقه وغذاداشتیم
اما خیلی ها در میان راه قدرتشون کم کم تر میشدند.
من خیلی نگران فرماندهانم بودم که اگه اونا نباشند پیروزی در این جنگ سخته.
بالاخره به دروازه های شهر رسیدیم کینگیز هایی که امده دفاع از شهرشون بودند. http://f98.co/t/g2C3As
کینگیز هایی که از دروازه شهر خارج شده بودند ودر بیرون ایستاده بودند تا ما باهاشون بجنگیم. http://f98.co/t/Ra97Tx
من داشتم بررسی میکردم که ببنم از کجا میشه به سمته اونها حمله کرد که ناگهان.
سنگ های بزرگی به سمت ما امدند اما زیاد نبودند وحتی به 10 قدمی ماهم نرسیدند اونا فقط میخواستند قدرت خودشون به رخ ما بکشن.
ایستاده بودیم که دیدم سوارکاران کینگیز دارند به سمت ما می ایند.
به شاهین گفتم اماده شو پسر.
واون با کماندارانش اماده شدند گفتم با دستور من پرتاب کن.
1
2
3
http://f98.co/t/f6W8Pd
بزن.
و بیشتر نیروهای اونها به زمین خوردند.
گفتم معین علی رضا امیر به سمتشون حمله کنید.
واونا با پیاده نظام حمله کردند. http://f98.co/t/s2HWq7
جنگ بسیار شدید بود طوری که منو علی هم مجبور شده بودیم کنار دیوارها بریم وباهاشون بجنگیم.
در حال جنگ بودیم که ناگهان در دروازه باز شد ودیدم ارشام داره با نیروهاش به سمت ما میاد.
وجنگ بسیار شدید کنار دیوار ها بودکه من درخواست پشتیبانی کردم وشاهین وقتی دید که سپاه ما دراستانه شکسته به نیروهاش دستور داد که به جای کمان شمشیر به دست بگیرند و به سمت ما بیان.
من در بین جنگ ارشامو دیدم.
چند نفری رو کشتمو خودمو به کنارش رسوندم.
چشم در روی چشم من شمشیرمو برد بالا واون هم شمشیرو برد بالا وشمشیرومونو بهم زدیم. http://f98.co/t/Ba56Ct
خیلی جنگ سختی بود که من با پام به شکم ارشام کوبیدم واون پرت شد عقب وبه زمینافتاد.
من رفتم بالای سرش تا شمشیرو فرو کنم داخل بدنش که یک دفعه اون خاک ریخت توی چشمای من.
ولی من باشمشیرم به دست راستش زدم ودستشو قطع کردم.
که یک دفعه یکی از کینگیز ها فرو کرد به پشتم. http://f98.co/t/Qa5y1Z
شاهین کمانشو برداشتو به سمته کینگیز تیر پرتاب کرد وخوشبختانه تیر به قلبش خورد وبه روی زمین افتاد.
من روی زمین افتادم. http://f98.co/t/p4FNr9
دراون لحظه بود که کینگیز ها ارشامو داخل قلعه بردند وهمشون فرار کرده بودند.
درست ما بیشتر نیروهاشون شکست دادیم.
اما هنوز کتیبه داخل شهر بود وماهم هنوز کتیبه رو بدست نیاورده بودیم.
من گفتم یک اردوگاه کنار دیوارها بزنید.
دور تا دور قلعه رو محاصره کنید.
من داخل چادر رفتم تا تحت نظر قرار بگیرم.
اما خیلی واسم سخت بود که کسی که هادی رو کشته بود الان داره نفس میکشه من باید اونو میکشتمش.
ما قلعه رو محاصره کرده بودیم تا کسی بیرون یا داخل قلعه نره اما امیرو شاهین داشتند نگهبانی میداندند که یک دفعه پیکی از طرف کینگیز ها اومده بود وگفت : فرمانده ما میخواد شمارو ببینه.
من درخواست اونارو پذیرفتم اما علی رضا گفت نباید با یه عده قوم وحشی مذاکره کنیم
گفتم اشکالی نداره من خودم شخصا ارشامو میخوام ببینم.
اما علی رضا گفت بزار من برم تو حالت خوب نیست.
گفتم :باشه تو برو ولی مواظب خودت باش.
علی رضا به داخل قلعه رفت اما همین که داخل قلعه رسیده ب سرعت دروازه بسته شد.
که ناگهان ارشام اومد بیرونو گفت ای ساده لوح شما فک کردید که من باشما مذاکره میکنم.
علی رضا خودشو در محاصره کینگیز ها دید.
اما هیچکاری نمی تونست بکنه. http://f98.co/t/Ko8w1B
که ناگهان حدود صد تا تیر به سمت علی رضا رفت وعلی رضا با کمال افتخار مرگ پذیرفت وبه روی زمین افتاد ماهم که از هیچی خبر نداشتیم دیدم.
شخصی روی اسب به سمت ما داره میاد وقتی نزدیک شد دیدیم بدن سوراخ سوراخ شده علیرضا از روی اسب افتاد.
ادامه داستان در برنامه بعدی.
این مطلب در 1394/06/07 20:54:24 نوشته شده است و در 1394/06/07 20:57:20 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.