بسم الله الرحمن الرحیم
باسلام دوستان لطفا راجبه داستان نظر بدید با تشکر
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_ _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا _سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید.
بعداز این که هادی کشته شد من بلند شدمو.
به تک تک بچه های دیگه نگاه کردم علی علی رضا شاهین معین امیرچند نفر دیگه از جعممون قراره برند یعنی ممکنه خودمم از بینشون برم.
دستور دادم هادی رو با احترام به خاک بسپرند و خودمم به سمت اردوگاه رفتم.
بدجوری مرگ هادی روم تاثیر گذاشته بودو من بدجوری داغون بودم.
بعضی اوغات خواستم حتی انصراف بدم واز پیششون برم اما به خودم میگفتم چه کسی از این سرزمین محافظت کنه.
اما بالاخره تونستم با این مسله کناربیام.
به سرعت بعد از جنگ طبیب هارو اوردم که از بیماران وزخمیان رو بهتر کنند.
خودم به سمت فرمانده هانم رفتم.{معینو .شاهینو}.
وبهشون نقشه این حمله رو دادم.
اما درحال بررسی جناح دشمن بودیم که ناگهان سپاهی از دور رو دیدم که داره به این سمت میاد.
من اول خواستم که دستور وضعیت جنگی بدم اما دیدم پرچم ایران رو بدستدارند.
بله اونها نزدیک نزدیک تر شدند تا به ما برسند.
وقتی رسیدند فرمانده اونها از اسب پیاده شد و بعدا از سلام دادن گفت : پادشاه برای شما سی هزار نیروی کمکی فرستاده تا شمارو در جنگ همراهی کنه وکتیبه رو بدست بیارید.
کل نیروهای ما 70 هزار نفر و با نیروهای تازه نفس پادشاه شدیم 100 هزار نفر.
حالا نیروهای جان تازه ای به خود گرفتند اما تنها نگرانی من سپاه 80 هزار نفری بود که در کوه های اطراف اردوگاه مستقر بودند وبه راحتی میتونستند به ما حمله کنند اما دشمن اصلی ما سمت صحرا بود.
من تمام فرماندهانمو وحدود 50 هزار نفرو به سمت صحرا حرکت دادم.
اما خبری از منجنیق نیروهای شاهین نبود فقط شاهین با ما اومده بود.
نیروهایشاهین در اردوگاه مستقر شده بودند.
ما با سپاه 50 هزار نفریمون دوباره به صحرا رفتیم و اینبار حدود 200 هزار نفر کینگیزی روبروی ما بود.
به علی رضا دستور دادم با نیروهاش جلوی سرباز های ما قرار بگیرند.
کماندارهای کمی هم که شاهین اورده بود پشت نیروهای علیر ضا باشند.
معین هم به اسب سوارها پشت تپه ای که اگه دور میزدند میرسید به پشت نیروهای کینگیز هارو درحال دور زدن بودند.
جنگ شروع شد یک انسان که خیلی قوی هیکل بود وحدود 500 کیلو وزنش بود و قدش هم 2نیم متر بود جلو اومد شبیه غول بود.
وقتی پاشو به زمین میکوبید صداش تا پیش سرباز های ما میرسید و همه از این قضیه تعجب کرده بودند.
و زره های فولادی که به بدنش بسته بود امکان عبور دادن تیرو نمیداد.
علی رضا گفت کار خودمه گفتم نه بابا تنهایی از پسش بر نمیای گفت بزار برم گفتم ولی مراقب خودت باش.
به شاهین و معین هم سپرده بودم که اگه داشت علی رضا خطر تهدید میکرد سریع کمکش کنند.
علی رضا باگرزش رفت وسط میدان اون غول بی شاخه دم هم که اصلا یه تبر داش به چه بزرگی.
علی رضا به سمتش حمله کرد ولی اون غوله با یه دستش علی رضا رو بلند کرد ومحکم به زمین کوبید.
بعد نیزه ای رو به دستش گرفت وبه سمته علی رضا پرتاب کرد که در همون جا بود شاهین با تیرش نیزه رو از وسط نصف کرد.
علی رضا به سرعت به عقب اومد وگفت نه کار من نیست.
من گفتم اره کار هیچکس نیست .
که ناگهان شیپور جنگ به صدا در اومدو همشون به ما حمله کردند.
اون غول بی شاخو دم اشت همه رو قتل عام میکرد که ما در حال جنگ بودیم که ارشام با سیصد هزار نفر نیروی کمکی به ما حمله کرد حالا ما یک دهم اونها بودیم میجنگیدیم که ناگهان معین گفت همه دارند قتل عام میشن پسر چیکا کنیم.
گفتم دستور عقب نشینی بده.
من دستور عقب نشینی رو دادم که در موقعه برگشت بسیاری از نیروهای ما کشته و زخمی شدند.
ما به سرعت درحال فرار بودیم که یک دفعه علی گفت من با نیروها به اردوگاه میریمشما از سمته ابشار برید امن تره گفتیم باش.
منو بقیه بچه ها به سمته ابشار رفتیم که رسیدیم به پلی که باید از رو اون ردشیم.
علی رضا گفت این پل خطرناکه معین گفت وقت نداریم نیروهای کینگیز الاناست که برسن به ما.
گفتم چاره چیست باید به از اونجا رد بشیم.
اروم اروم روی پل رفتیم وقتی به وسط های پل رسیدیم یهو شاهین داد زد.
که طناب پل داره پاره میشه.
همگی به سرعت برگشتیم که درحال برگشت بودیم. که
معینو علی رضا رد شدند.
منو شاهین امیر اخراش بود که برسیم.
که طناب پل پاره شد و ما افتادیم پایین.
وقتی افتادیم پایین معین داشت منو نگاه میکرد که از یک شاخه اویزیون شدم وبعد امیر وبعدش شاهین از من ویزون شدن گفتم.
شاهین برا همین موقعه ها بود گفتم زیاد نخور یه روزی دردسر میشه وست حالا دیدی دردسر شد.
امیر هم که چون خیلی قوی هیکل وورزشکار بود دیگه نمی تونستم تحمل کنم.
به معین گفتم طناب بنداز پایین.
گفت : یه خبر بد گفتم بگو گفت چند تا کینگیز مارو محاصره کردند .
اونها رفتندبجنگندکه یک لحظه که داشتم شاخه رو ول میکردم دیدم شهین داره دستاشو ول میکنه از پای امیر.
یک دفعه شااهین افتاد پایین یک نفر از بالا خودشو به طناب رو به در خت وصل کرد وپرید پایین.
اون کی بود چه کسی بود.
که ناگهان صدایی نیومد.
بله صدای شاهین بود.
مبگفت ماحالمون خوبه مثل اینکه اون شخص ناشناس نجاتش داده بود.
وناگهان تیر کماندارانی به سمت کینگیز هایی که معینو علی رضا داشتند باهاشون میجنگیدند تیر پرتاب کردند.
و از میان جنگل وبوته ها سربازانی بیرون اومدند.
و معین سریع واسه من طناب انداخت پایین که من بگیرم وطنابرو گرفتمو منو امیر اومدیم بالا که شاهینم اون فرد ناشناس نجات داده بود.
وقتی اومد بالا بعد از کمی مدت گفتم مرسی از این که جون رفیق منو نجات دادی گفتم میشه اسمتون بپرسم گفت: اسم من سید محمد حسنی هست ولی شما میتونید منو سید صدا کنید.
گفتم شما از کجا اومدید گفت ما همون سرباز هایی هستیم که قرار بود از جنوب بیان.
بله 100 هزار نفر بالاخره از جنوب به اینجا رسیدند.
وفرمانده اونها هم سید بود که تونست جون شاهینو نجات بده.
حالا ما باید به اردوگاه برگردیمو تجدید قوا کنیم.
ادامه داستان در برنامه بعدی.
امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه یکم بد شد معذرت میخوام انشالله بعدی هارو بهتر میکنم.
باسلام دوستان لطفا راجبه داستان نظر بدید با تشکر
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_ _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا _سید محمد مهدی حسینی اسم درداستان سید.
بعداز این که هادی کشته شد من بلند شدمو.
به تک تک بچه های دیگه نگاه کردم علی علی رضا شاهین معین امیرچند نفر دیگه از جعممون قراره برند یعنی ممکنه خودمم از بینشون برم.
دستور دادم هادی رو با احترام به خاک بسپرند و خودمم به سمت اردوگاه رفتم.
بدجوری مرگ هادی روم تاثیر گذاشته بودو من بدجوری داغون بودم.
بعضی اوغات خواستم حتی انصراف بدم واز پیششون برم اما به خودم میگفتم چه کسی از این سرزمین محافظت کنه.
اما بالاخره تونستم با این مسله کناربیام.
به سرعت بعد از جنگ طبیب هارو اوردم که از بیماران وزخمیان رو بهتر کنند.
خودم به سمت فرمانده هانم رفتم.{معینو .شاهینو}.
وبهشون نقشه این حمله رو دادم.
اما درحال بررسی جناح دشمن بودیم که ناگهان سپاهی از دور رو دیدم که داره به این سمت میاد.
من اول خواستم که دستور وضعیت جنگی بدم اما دیدم پرچم ایران رو بدستدارند.
بله اونها نزدیک نزدیک تر شدند تا به ما برسند.
وقتی رسیدند فرمانده اونها از اسب پیاده شد و بعدا از سلام دادن گفت : پادشاه برای شما سی هزار نیروی کمکی فرستاده تا شمارو در جنگ همراهی کنه وکتیبه رو بدست بیارید.
کل نیروهای ما 70 هزار نفر و با نیروهای تازه نفس پادشاه شدیم 100 هزار نفر.
حالا نیروهای جان تازه ای به خود گرفتند اما تنها نگرانی من سپاه 80 هزار نفری بود که در کوه های اطراف اردوگاه مستقر بودند وبه راحتی میتونستند به ما حمله کنند اما دشمن اصلی ما سمت صحرا بود.
من تمام فرماندهانمو وحدود 50 هزار نفرو به سمت صحرا حرکت دادم.
اما خبری از منجنیق نیروهای شاهین نبود فقط شاهین با ما اومده بود.
نیروهایشاهین در اردوگاه مستقر شده بودند.
ما با سپاه 50 هزار نفریمون دوباره به صحرا رفتیم و اینبار حدود 200 هزار نفر کینگیزی روبروی ما بود.
به علی رضا دستور دادم با نیروهاش جلوی سرباز های ما قرار بگیرند.
کماندارهای کمی هم که شاهین اورده بود پشت نیروهای علیر ضا باشند.
معین هم به اسب سوارها پشت تپه ای که اگه دور میزدند میرسید به پشت نیروهای کینگیز هارو درحال دور زدن بودند.
جنگ شروع شد یک انسان که خیلی قوی هیکل بود وحدود 500 کیلو وزنش بود و قدش هم 2نیم متر بود جلو اومد شبیه غول بود.
وقتی پاشو به زمین میکوبید صداش تا پیش سرباز های ما میرسید و همه از این قضیه تعجب کرده بودند.
و زره های فولادی که به بدنش بسته بود امکان عبور دادن تیرو نمیداد.
علی رضا گفت کار خودمه گفتم نه بابا تنهایی از پسش بر نمیای گفت بزار برم گفتم ولی مراقب خودت باش.
به شاهین و معین هم سپرده بودم که اگه داشت علی رضا خطر تهدید میکرد سریع کمکش کنند.
علی رضا باگرزش رفت وسط میدان اون غول بی شاخه دم هم که اصلا یه تبر داش به چه بزرگی.
علی رضا به سمتش حمله کرد ولی اون غوله با یه دستش علی رضا رو بلند کرد ومحکم به زمین کوبید.
بعد نیزه ای رو به دستش گرفت وبه سمته علی رضا پرتاب کرد که در همون جا بود شاهین با تیرش نیزه رو از وسط نصف کرد.
علی رضا به سرعت به عقب اومد وگفت نه کار من نیست.
من گفتم اره کار هیچکس نیست .
که ناگهان شیپور جنگ به صدا در اومدو همشون به ما حمله کردند.
اون غول بی شاخو دم اشت همه رو قتل عام میکرد که ما در حال جنگ بودیم که ارشام با سیصد هزار نفر نیروی کمکی به ما حمله کرد حالا ما یک دهم اونها بودیم میجنگیدیم که ناگهان معین گفت همه دارند قتل عام میشن پسر چیکا کنیم.
گفتم دستور عقب نشینی بده.
من دستور عقب نشینی رو دادم که در موقعه برگشت بسیاری از نیروهای ما کشته و زخمی شدند.
ما به سرعت درحال فرار بودیم که یک دفعه علی گفت من با نیروها به اردوگاه میریمشما از سمته ابشار برید امن تره گفتیم باش.
منو بقیه بچه ها به سمته ابشار رفتیم که رسیدیم به پلی که باید از رو اون ردشیم.
علی رضا گفت این پل خطرناکه معین گفت وقت نداریم نیروهای کینگیز الاناست که برسن به ما.
گفتم چاره چیست باید به از اونجا رد بشیم.
اروم اروم روی پل رفتیم وقتی به وسط های پل رسیدیم یهو شاهین داد زد.
که طناب پل داره پاره میشه.
همگی به سرعت برگشتیم که درحال برگشت بودیم. که
معینو علی رضا رد شدند.
منو شاهین امیر اخراش بود که برسیم.
که طناب پل پاره شد و ما افتادیم پایین.
وقتی افتادیم پایین معین داشت منو نگاه میکرد که از یک شاخه اویزیون شدم وبعد امیر وبعدش شاهین از من ویزون شدن گفتم.
شاهین برا همین موقعه ها بود گفتم زیاد نخور یه روزی دردسر میشه وست حالا دیدی دردسر شد.
امیر هم که چون خیلی قوی هیکل وورزشکار بود دیگه نمی تونستم تحمل کنم.
به معین گفتم طناب بنداز پایین.
گفت : یه خبر بد گفتم بگو گفت چند تا کینگیز مارو محاصره کردند .
اونها رفتندبجنگندکه یک لحظه که داشتم شاخه رو ول میکردم دیدم شهین داره دستاشو ول میکنه از پای امیر.
یک دفعه شااهین افتاد پایین یک نفر از بالا خودشو به طناب رو به در خت وصل کرد وپرید پایین.
اون کی بود چه کسی بود.
که ناگهان صدایی نیومد.
بله صدای شاهین بود.
مبگفت ماحالمون خوبه مثل اینکه اون شخص ناشناس نجاتش داده بود.
وناگهان تیر کماندارانی به سمت کینگیز هایی که معینو علی رضا داشتند باهاشون میجنگیدند تیر پرتاب کردند.
و از میان جنگل وبوته ها سربازانی بیرون اومدند.
و معین سریع واسه من طناب انداخت پایین که من بگیرم وطنابرو گرفتمو منو امیر اومدیم بالا که شاهینم اون فرد ناشناس نجات داده بود.
وقتی اومد بالا بعد از کمی مدت گفتم مرسی از این که جون رفیق منو نجات دادی گفتم میشه اسمتون بپرسم گفت: اسم من سید محمد حسنی هست ولی شما میتونید منو سید صدا کنید.
گفتم شما از کجا اومدید گفت ما همون سرباز هایی هستیم که قرار بود از جنوب بیان.
بله 100 هزار نفر بالاخره از جنوب به اینجا رسیدند.
وفرمانده اونها هم سید بود که تونست جون شاهینو نجات بده.
حالا ما باید به اردوگاه برگردیمو تجدید قوا کنیم.
ادامه داستان در برنامه بعدی.
امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه یکم بد شد معذرت میخوام انشالله بعدی هارو بهتر میکنم.
نظرسنجی
- داستانات خوبه
- داستانات بد بود
- دیگه نزار داستان بیکاری
این مطلب در 1394/06/07 00:41:18 نوشته شده است و در 1394/06/07 01:23:21 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.