بسم الله الرحیم
با عرض سلام وخسته نباشید از این داستان امیدوارم خوشتون بیاد.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_h.palad اسم درداستان هادی _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا.اقای علیرضا زیاد در این داستان نقشی نداره ولی خب بالاخره اولشه بایداز یه جایی شروع بشه.
بعداز اون همه تلاش و سعی و نجات دادن هادی.
چند روزی گذشت
نیروهای ما جان دوباره داشتند میگرفتند
طبیبان سخت مشغول درمان مجروحان بودند
معین هم کم کم داشت خوب میشد و میتونست راه بره
امیر سخت مجروح شده بود و قادر به حضور در جنگ ها نبود
اون رو با یه سری سرباز راهی دژی که نزدیکه مشهد بودراهی کردم
تا کمی استراحت کنه
به سربازان دستور دادم اردوگاه را از نظر استراتژیک بهتر کنن
به کماندارای شاهین و خودش گفتم تو جنگل کمین کنن تا در صورت وجود مشکل دشمن رو غافلگیر کنن.
چنیدن حمله از طرفه جنگل به ما شد اما همه رو شاهین همه رو دفع کرد.
ما داشتیم اماده نبرد با سربازان دشمن میشدیم .
که در یکی از روزها سپاهی به سمت اردوگاه میومد سپاه قوی و تازه نفسی که از سمت پایتخت فرستاده شده بوداون سپاه علی رضا بود که به سمت ما میومد.
بعد از رسیدن علی رضا این تنها خبر خوشی نبود که به ما میرسید سپاه صد هزار نفری که از طرف شهر های مرکزی وجنوبی که حاظر شده بودند به نیروهای مابپیوندند به گوش می رسید.
این خبر صحت داشت و حدود 100000 هزار نفر به سمت ما میومدند.
ولی ما هنوز به خاطر این خبر یک لحظه دست از کوشش بر نداشته بودیم.
وما به دنبال کتیبه بودیم.
شاهین پیش اومدو گفت فرمانده من با این نیروی کم قادر به جنگ نیستم
اگر اجازه دهید من با دو تن از کماندارانم به غرب بریم و با تعدادی نیرو برگردیم
من هنوز تعدادی رفیق وفادار دارم که میتونن با نیروهاشون در خدمتتون باشن
فرمانده:::چقدر نیرو میتونی بیار???
تقریبا 20000 نفر کماندار زوده
گفتم خب باشه میتونی بری
و شاهین فعلا از پیش ما رفت تا واسمون نیرو بیاره.
منم خودم شخصا به سمت پایتخت حرکت کردم تا با پادشاه حرف بزنم وبه بقیه دستور دادم که در همون جا بمونندتا مراقب اوضاع باشند.
من با اسبم به سمت پایتخت حرکت کردمو حدود پنج شبانه روز در راه پایتخت بودم.
وقتی به پایتخت رسیدماوضاع خیلی خوبه پایتخت وداد ستد های زیادی که انجام میشد منو امیدوار کرده بود تا بتونم نیروی بیشتری از فرمانروا بگیرم.
به قصر پادشاهی ایشون رفتم و اجازه ملاقات کردم.
وقتی داخل سالن شدم پادشاهی رو دیدم که از شدت چاقی وداشت میترکید اون لحظه فهمیدم که چرا اوضاع داخلی انقدر اشفته است.
پادشاه گفت فرمانده ممد حسن شما خدمات ارزنده ای برای کشور انجام دادید به پاس این خدمات من باید ازشما تشکر کنم.
گفتم پادشاه من از شما یک خواسته ای دارم که برای من نیروی پشتیبانی بفرستید تا من بتونم کتیبه رو بدست بیاورم و به خدمت شما بیاورم.
پادشاه گفت من که دو سه روز پیش برای شما سی هزار نیرو قرستادم دو باره نیرو برای چه میخواهید.
گفتم سرور ما با نیروهای شما یک هشتم نیروهای دشمن به حساب میاییم اونم فقط در قسمت شرق.
پادشاه گفت تلفات شما باعث شده که نیروهای ارتش من کمترو کمتر بشن.
گفتم پادشاه وقتی که من نکتیبه رو بدست بیاورم شما صاحب 100 ها برابر از این چیزی که هستید میشید.
پادشاه دستی به ریش هایش کشید گفت:باشد 50000 هزار نفر را با خودت ببر اما قول بده که جنگ را پیروز شوی .
حالا نیروهای 50000 هزار نفره ای پادشاه با 20000 هزار نیرویی که افشین میاره و40000 هزار نیرویی که در خراسان مستقرند.
و10000 هزار نفری که از جنوب میومدند میشدیم.
دویصدو ده هزار نفر نیروی تازه نفس .
اما کینگیز های چهارصد هزار نفر بودند که با نیروی کمکی که براشون میوم ششصد هزار نفر میشدنداین خیلی وحشتناکه ولی ما باید جلوشون ایستادگی کنیم.
ما به سمت خراسان حرکت کردیم .
ادامه داستان در قسمت بعدی ... .
دوستان این قسمت فقط نیروهارو تقویت میکردیم خیلی ممنونم از دوست خوبمون اقای افشین که من رو در نوشتن یاری کرد.
دوستانی که میخواند در داستان باشند تا الان سه شخصیت میتونیم اضافه کنیم پس هر چه سریعتر تو خصوصی به من بگین تا تو داستان بزارمتون.
با تشکر
با عرض سلام وخسته نباشید از این داستان امیدوارم خوشتون بیاد.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_h.palad اسم درداستان هادی _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا.اقای علیرضا زیاد در این داستان نقشی نداره ولی خب بالاخره اولشه بایداز یه جایی شروع بشه.
بعداز اون همه تلاش و سعی و نجات دادن هادی.
چند روزی گذشت
نیروهای ما جان دوباره داشتند میگرفتند
طبیبان سخت مشغول درمان مجروحان بودند
معین هم کم کم داشت خوب میشد و میتونست راه بره
امیر سخت مجروح شده بود و قادر به حضور در جنگ ها نبود
اون رو با یه سری سرباز راهی دژی که نزدیکه مشهد بودراهی کردم
تا کمی استراحت کنه
به سربازان دستور دادم اردوگاه را از نظر استراتژیک بهتر کنن
به کماندارای شاهین و خودش گفتم تو جنگل کمین کنن تا در صورت وجود مشکل دشمن رو غافلگیر کنن.
چنیدن حمله از طرفه جنگل به ما شد اما همه رو شاهین همه رو دفع کرد.
ما داشتیم اماده نبرد با سربازان دشمن میشدیم .
که در یکی از روزها سپاهی به سمت اردوگاه میومد سپاه قوی و تازه نفسی که از سمت پایتخت فرستاده شده بوداون سپاه علی رضا بود که به سمت ما میومد.
بعد از رسیدن علی رضا این تنها خبر خوشی نبود که به ما میرسید سپاه صد هزار نفری که از طرف شهر های مرکزی وجنوبی که حاظر شده بودند به نیروهای مابپیوندند به گوش می رسید.
این خبر صحت داشت و حدود 100000 هزار نفر به سمت ما میومدند.
ولی ما هنوز به خاطر این خبر یک لحظه دست از کوشش بر نداشته بودیم.
وما به دنبال کتیبه بودیم.
شاهین پیش اومدو گفت فرمانده من با این نیروی کم قادر به جنگ نیستم
اگر اجازه دهید من با دو تن از کماندارانم به غرب بریم و با تعدادی نیرو برگردیم
من هنوز تعدادی رفیق وفادار دارم که میتونن با نیروهاشون در خدمتتون باشن
فرمانده:::چقدر نیرو میتونی بیار???
تقریبا 20000 نفر کماندار زوده
گفتم خب باشه میتونی بری
و شاهین فعلا از پیش ما رفت تا واسمون نیرو بیاره.
منم خودم شخصا به سمت پایتخت حرکت کردم تا با پادشاه حرف بزنم وبه بقیه دستور دادم که در همون جا بمونندتا مراقب اوضاع باشند.
من با اسبم به سمت پایتخت حرکت کردمو حدود پنج شبانه روز در راه پایتخت بودم.
وقتی به پایتخت رسیدماوضاع خیلی خوبه پایتخت وداد ستد های زیادی که انجام میشد منو امیدوار کرده بود تا بتونم نیروی بیشتری از فرمانروا بگیرم.
به قصر پادشاهی ایشون رفتم و اجازه ملاقات کردم.
وقتی داخل سالن شدم پادشاهی رو دیدم که از شدت چاقی وداشت میترکید اون لحظه فهمیدم که چرا اوضاع داخلی انقدر اشفته است.
پادشاه گفت فرمانده ممد حسن شما خدمات ارزنده ای برای کشور انجام دادید به پاس این خدمات من باید ازشما تشکر کنم.
گفتم پادشاه من از شما یک خواسته ای دارم که برای من نیروی پشتیبانی بفرستید تا من بتونم کتیبه رو بدست بیاورم و به خدمت شما بیاورم.
پادشاه گفت من که دو سه روز پیش برای شما سی هزار نیرو قرستادم دو باره نیرو برای چه میخواهید.
گفتم سرور ما با نیروهای شما یک هشتم نیروهای دشمن به حساب میاییم اونم فقط در قسمت شرق.
پادشاه گفت تلفات شما باعث شده که نیروهای ارتش من کمترو کمتر بشن.
گفتم پادشاه وقتی که من نکتیبه رو بدست بیاورم شما صاحب 100 ها برابر از این چیزی که هستید میشید.
پادشاه دستی به ریش هایش کشید گفت:باشد 50000 هزار نفر را با خودت ببر اما قول بده که جنگ را پیروز شوی .
حالا نیروهای 50000 هزار نفره ای پادشاه با 20000 هزار نیرویی که افشین میاره و40000 هزار نیرویی که در خراسان مستقرند.
و10000 هزار نفری که از جنوب میومدند میشدیم.
دویصدو ده هزار نفر نیروی تازه نفس .
اما کینگیز های چهارصد هزار نفر بودند که با نیروی کمکی که براشون میوم ششصد هزار نفر میشدنداین خیلی وحشتناکه ولی ما باید جلوشون ایستادگی کنیم.
ما به سمت خراسان حرکت کردیم .
ادامه داستان در قسمت بعدی ... .
دوستان این قسمت فقط نیروهارو تقویت میکردیم خیلی ممنونم از دوست خوبمون اقای افشین که من رو در نوشتن یاری کرد.
دوستانی که میخواند در داستان باشند تا الان سه شخصیت میتونیم اضافه کنیم پس هر چه سریعتر تو خصوصی به من بگین تا تو داستان بزارمتون.
با تشکر
این مطلب در 1394/06/05 23:44:22 نوشته شده است و در 1394/06/05 23:57:43 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.