بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام وخسته نباشیدبه شما نقش هاداره در داستان زیاد میشه اگه کسی در داستان حذف شد ناراحت نشه.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_h.palad اسم درداستان هادی _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا.اقای علیرضا زیاد در این داستان نقشی نداره ولی خب بالاخره اولشه بایداز یه جایی شروع بشه.
بسم الله
بعداز جنگ سختمون وعقب نشینیمون از جنگ سخت با فیل ها وزخمی شدن معین امیر.
واسیر شدن هادی خبر هایی به گوشمون رسید که هادی در شهری که به دست کینگیز ها افتاده بود قراره اعدام بشه اما ما دست رو دست نذاشتیم و نمیزاریم تا هادی یکی از رفیق های خوبم کشته بشه.
ما منتظر نیروهای ارشام نشدیم قرار شد منو افشین به سمته شهری که به دست کینگیزها افتاده بود به صورت مخفیانه حرکت کنیم.
علی گفت من یه دوست دارم در پایتخت کشور که نفوذ زیادی در یران داره و پادشاه هم خیلی بهش اعتماد داره میتونم از اون درخواست کمک کنم.
علی نامه ای به علی رضا نوشت ودرخواست نیروی کمکی کرد.
ومن به علی گفتم مواظب امیر ومعین باش ما داریم به یه ماموریتی میریم.
سفرما اغاز شدو به شهر دشمن بعداز چند روز رسیدیم.
درست همون روز قرار بودنیمه های ظهر هادی اعدام بشه.
وقتی میخواستیم داخل شهر بشیم چند کینگیزجلوی در از کسانی که وارد وخارج میشدند باز پرسی میکردند.
ما هم داشتیم با لباس های مردم بیچاره وعادی وارده شهر میشدیم که یکی از اونها جلوی مارو گرفت و به کمان ما گیر داد.
گفت اگه شما از مردم عادی هستید پس این کمان چیه.
افشین ارام ارام دست به کمانش برد که من جلوی دستشو مخفیانه گرفتمو به کینگیز گفتم برای فروش کمان اومدیم اخه تو راه پیداش کردیم.
از جلوی ما کناراومد و اجازه داد که رد بشیم.
از مردمی که در میان راه بودند میپرسیدیم که محل اعدام کجاست و اونها هم سمته مرکز شهرو به ما نشون میدادند.
وما به سرعت به مرکز شهر میرفتیم.
وناگهان طناب دارکشیده شد ویک نفر از طناب داراویزان شد ومرد.
کمی که دقت کردیم دیدم اون های نبود.
دیدم سربازان هادی همشون اعدام شدند ودر اخر هادی بود که زنده بود.
وناگهان کینگیز اعظم وارد شدوبا صدای بلند داد زد ای مردم.
این اخر عاقبت فرمانده ای که با ما در بیوفته وخودتون دیدی که سربازانش چگونه یکی کشته شدند.
پس اونهایی که قصد دارن به ارتش ایران ملحق بشند اینو بدونند که اخر عاقبتشون اینه.
من به نام پادشاه کینگیز این مردو رو از طناب دار اعدام میکنم ما هم که بین مردم بودیم وبه شدت داشت محافظت میشد مجبور بودیم نگاه کنیم.
وهادی بلند داد زد: ای مردم این کینگیز ها در مقابل مردم غیور ایارن هیچی نیستند من مطمنم روزی میشه که کشور به دست فرمانده ممد حسن یک پارچه میشه.
کینگیز اعظم اروم در گوش هادی گفت به من ملحق شو هادی تا باهم فرمانروایی در ایران تشکیل بدیم.
هادی گفت: من حتی اگه خودم وخانواده ام بدنشون تیکه تیکه واجسادشون خوراک سگ ها بشه هیچ وقت به تو ملحق نمیشم.
کینگیز اعظم گفت میبینی که هیچکی براینجات تو نیومده وهیچ وقتم هیچکی نمیاد بازم میخوای وفادار باشی.
هادی سرشو بالا گرفت وگفت من هنوز یکیو اون بالا دارم.
گفت ببینم خدت میتونه کمکت کنه.
دارش بزنید یک دفعه زیر پای هادی خالی شد وطناب به گردنش فشار اورد.
من کمانمو برداشتم تیرو داخل کمان گذاشتم.
کمانو کشیدمو.
تیرو پرتاب کردم.
تیر همینجور داشت میرفت یه سمت هادی همینجورمیرفت.
که یک دفعه به طناب خورد طناب پاره شد نگاه ها همه به سمت منو افشین شد.
ناگهان مردم پا به فرار گذاشتند.
وکینگیزها مارو محاصره کردند.افشین گفت خو الان کی میخاد مارو نجات بده منم که گیر افتاد.
کینگیز اعظم روبه ما کردو گفت: به به فرمانده بالیاقت ایران خوش امدی.
گفت: حالا که به اینجا اومدی خوشحال میشم باهات بجنگم.
گفت: منو نمیشناسی ممد حسن منم یار وفادارت.
ونقاب خودشو برداشت. وای خدای من چرا تو چرا به نظرتون کی بود پشت اون نقاب.
گفت منم ارشام فرمانده . گفتم ارشام خیلی خیانتکاری ارشام حالا فهمیدم: چرا وقتی که از اون روستای نفرین شده بیرون اومدیم هیچکی تو شهر نبود حالا میدونم اون همه اصرا برای اینکه کمی استراحت کنیم وبعدابه کمک معین بریم چی بود همه یاینها معلوم شد.
تو از اول نقشت این بود.
گفت زیاد حرف نزن مبارزه تو بکن .
گفت اگه من وشکست بدی میتونی با سربازات از اینجا بری ولی اگه شکست خوردی همتونو اعدام میکنم.
به من یه شمشیر دادو خودش یه شمشیر برداشت وبه سمت من حمله کرد من شمشیرشو دفع کردم.
اما اون با پا به شکم من کوبید ومن به عقب پرت شدم.
بلند شدم که اون حمله کرد شمشیروشو برد بالا تا به سر من بکوبه به من شمشیرمو بردم بالا دفع کردم و چند دقیقه ای باهم درگیر بودیم که شمشیر من داشت میشکست وبایک ضربه محکم دیگه ارشام شمشیر من شکست منبلند شدم اون به سمت من شمیرشومیزد اما من جا خالی میدادم تا یک دفعه زدم به زیر پاش واون محکم به زمین کوبیده شد من شمشیرشو برداشتم وروی گردنش گذاشتم.
گفت افرین مبارز برتر ایران پسمنو شکست دادی حالا میتونی بری با نیروهات از اینجا برو هرچه سریعتر.
به ارشام گفتم تو باید تا اخر نوکر همین کینگیزا باشی .
منو افشین دسته هادی رو گرفتیم از شهر خارج شدیمو به اردوگاه برگشتیم.
وقتی به اونجا رسیدیم معین به هوش اومده بودو من اون رو در اغوش گرفتم وبهش گفتم چطوری رفیق قدیمی معین عقابشو به پرواز دراوردو گفت خوبم دوست قدیمی.
امیر هم حالش بهتر شده بودو زخمه جای سینه ش زیاد کاری نبود.
اماوقتی علی رودیدم همه ی کاجرارو براش تعریف کردیمو اونم گفت من یه خبر خوش دارم گفتم بگو.
گفت: علی رضا داره با ارتش سی هزار نفری به سمت ما میاد تا به ما کمک کنه .
من خیلی خوشحال شدم.
حالا یکم اوضاعمون بهتر شده بود.
مفردا جنگ بزرگی بین ما و کینگیز ها در میوفته و ... .
ادامه ی داستان در برنامه بعدی.
دوستان عزیز از اقا ارشام ناراحت نشید بالاخره هرکس یه نقشی داره اقا ارشامم بالاخره این نقشو داشته لطفا نظر ها وپیشنهاد هاتونو بگید با تشکر.
با عرض سلام وخسته نباشیدبه شما نقش هاداره در داستان زیاد میشه اگه کسی در داستان حذف شد ناراحت نشه.
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_h.palad اسم درداستان هادی _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین _sirgoodboyاسم در داستان ارشام _غول قرمز اسم در داستان علی رضا.اقای علیرضا زیاد در این داستان نقشی نداره ولی خب بالاخره اولشه بایداز یه جایی شروع بشه.
بسم الله
بعداز جنگ سختمون وعقب نشینیمون از جنگ سخت با فیل ها وزخمی شدن معین امیر.
واسیر شدن هادی خبر هایی به گوشمون رسید که هادی در شهری که به دست کینگیز ها افتاده بود قراره اعدام بشه اما ما دست رو دست نذاشتیم و نمیزاریم تا هادی یکی از رفیق های خوبم کشته بشه.
ما منتظر نیروهای ارشام نشدیم قرار شد منو افشین به سمته شهری که به دست کینگیزها افتاده بود به صورت مخفیانه حرکت کنیم.
علی گفت من یه دوست دارم در پایتخت کشور که نفوذ زیادی در یران داره و پادشاه هم خیلی بهش اعتماد داره میتونم از اون درخواست کمک کنم.
علی نامه ای به علی رضا نوشت ودرخواست نیروی کمکی کرد.
ومن به علی گفتم مواظب امیر ومعین باش ما داریم به یه ماموریتی میریم.
سفرما اغاز شدو به شهر دشمن بعداز چند روز رسیدیم.
درست همون روز قرار بودنیمه های ظهر هادی اعدام بشه.
وقتی میخواستیم داخل شهر بشیم چند کینگیزجلوی در از کسانی که وارد وخارج میشدند باز پرسی میکردند.
ما هم داشتیم با لباس های مردم بیچاره وعادی وارده شهر میشدیم که یکی از اونها جلوی مارو گرفت و به کمان ما گیر داد.
گفت اگه شما از مردم عادی هستید پس این کمان چیه.
افشین ارام ارام دست به کمانش برد که من جلوی دستشو مخفیانه گرفتمو به کینگیز گفتم برای فروش کمان اومدیم اخه تو راه پیداش کردیم.
از جلوی ما کناراومد و اجازه داد که رد بشیم.
از مردمی که در میان راه بودند میپرسیدیم که محل اعدام کجاست و اونها هم سمته مرکز شهرو به ما نشون میدادند.
وما به سرعت به مرکز شهر میرفتیم.
وناگهان طناب دارکشیده شد ویک نفر از طناب داراویزان شد ومرد.
کمی که دقت کردیم دیدم اون های نبود.
دیدم سربازان هادی همشون اعدام شدند ودر اخر هادی بود که زنده بود.
وناگهان کینگیز اعظم وارد شدوبا صدای بلند داد زد ای مردم.
این اخر عاقبت فرمانده ای که با ما در بیوفته وخودتون دیدی که سربازانش چگونه یکی کشته شدند.
پس اونهایی که قصد دارن به ارتش ایران ملحق بشند اینو بدونند که اخر عاقبتشون اینه.
من به نام پادشاه کینگیز این مردو رو از طناب دار اعدام میکنم ما هم که بین مردم بودیم وبه شدت داشت محافظت میشد مجبور بودیم نگاه کنیم.
وهادی بلند داد زد: ای مردم این کینگیز ها در مقابل مردم غیور ایارن هیچی نیستند من مطمنم روزی میشه که کشور به دست فرمانده ممد حسن یک پارچه میشه.
کینگیز اعظم اروم در گوش هادی گفت به من ملحق شو هادی تا باهم فرمانروایی در ایران تشکیل بدیم.
هادی گفت: من حتی اگه خودم وخانواده ام بدنشون تیکه تیکه واجسادشون خوراک سگ ها بشه هیچ وقت به تو ملحق نمیشم.
کینگیز اعظم گفت میبینی که هیچکی براینجات تو نیومده وهیچ وقتم هیچکی نمیاد بازم میخوای وفادار باشی.
هادی سرشو بالا گرفت وگفت من هنوز یکیو اون بالا دارم.
گفت ببینم خدت میتونه کمکت کنه.
دارش بزنید یک دفعه زیر پای هادی خالی شد وطناب به گردنش فشار اورد.
من کمانمو برداشتم تیرو داخل کمان گذاشتم.
کمانو کشیدمو.
تیرو پرتاب کردم.
تیر همینجور داشت میرفت یه سمت هادی همینجورمیرفت.
که یک دفعه به طناب خورد طناب پاره شد نگاه ها همه به سمت منو افشین شد.
ناگهان مردم پا به فرار گذاشتند.
وکینگیزها مارو محاصره کردند.افشین گفت خو الان کی میخاد مارو نجات بده منم که گیر افتاد.
کینگیز اعظم روبه ما کردو گفت: به به فرمانده بالیاقت ایران خوش امدی.
گفت: حالا که به اینجا اومدی خوشحال میشم باهات بجنگم.
گفت: منو نمیشناسی ممد حسن منم یار وفادارت.
ونقاب خودشو برداشت. وای خدای من چرا تو چرا به نظرتون کی بود پشت اون نقاب.
گفت منم ارشام فرمانده . گفتم ارشام خیلی خیانتکاری ارشام حالا فهمیدم: چرا وقتی که از اون روستای نفرین شده بیرون اومدیم هیچکی تو شهر نبود حالا میدونم اون همه اصرا برای اینکه کمی استراحت کنیم وبعدابه کمک معین بریم چی بود همه یاینها معلوم شد.
تو از اول نقشت این بود.
گفت زیاد حرف نزن مبارزه تو بکن .
گفت اگه من وشکست بدی میتونی با سربازات از اینجا بری ولی اگه شکست خوردی همتونو اعدام میکنم.
به من یه شمشیر دادو خودش یه شمشیر برداشت وبه سمت من حمله کرد من شمشیرشو دفع کردم.
اما اون با پا به شکم من کوبید ومن به عقب پرت شدم.
بلند شدم که اون حمله کرد شمشیروشو برد بالا تا به سر من بکوبه به من شمشیرمو بردم بالا دفع کردم و چند دقیقه ای باهم درگیر بودیم که شمشیر من داشت میشکست وبایک ضربه محکم دیگه ارشام شمشیر من شکست منبلند شدم اون به سمت من شمیرشومیزد اما من جا خالی میدادم تا یک دفعه زدم به زیر پاش واون محکم به زمین کوبیده شد من شمشیرشو برداشتم وروی گردنش گذاشتم.
گفت افرین مبارز برتر ایران پسمنو شکست دادی حالا میتونی بری با نیروهات از اینجا برو هرچه سریعتر.
به ارشام گفتم تو باید تا اخر نوکر همین کینگیزا باشی .
منو افشین دسته هادی رو گرفتیم از شهر خارج شدیمو به اردوگاه برگشتیم.
وقتی به اونجا رسیدیم معین به هوش اومده بودو من اون رو در اغوش گرفتم وبهش گفتم چطوری رفیق قدیمی معین عقابشو به پرواز دراوردو گفت خوبم دوست قدیمی.
امیر هم حالش بهتر شده بودو زخمه جای سینه ش زیاد کاری نبود.
اماوقتی علی رودیدم همه ی کاجرارو براش تعریف کردیمو اونم گفت من یه خبر خوش دارم گفتم بگو.
گفت: علی رضا داره با ارتش سی هزار نفری به سمت ما میاد تا به ما کمک کنه .
من خیلی خوشحال شدم.
حالا یکم اوضاعمون بهتر شده بود.
مفردا جنگ بزرگی بین ما و کینگیز ها در میوفته و ... .
ادامه ی داستان در برنامه بعدی.
دوستان عزیز از اقا ارشام ناراحت نشید بالاخره هرکس یه نقشی داره اقا ارشامم بالاخره این نقشو داشته لطفا نظر ها وپیشنهاد هاتونو بگید با تشکر.
نظرسنجی
- خوبه
- متوسط
- بد
این مطلب در 1394/06/05 17:16:47 نوشته شده است و در 1394/06/05 17:34:51 ویرایش شده است .
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.