بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام وخسته نباشید اولین داستانمه اگه یکم بد بود به بزگواری خودتون ببخشید
نقش ها
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_h.palad اسم درداستان هادی _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین .
بسم الله
در روزگارهای قدیم که دشمنان کینگیز مارو مورد اذیت ازار قرار میدادنند در دل همه ی مردم وسربازان ترس وجود داشت
اما در بیشتر مناطق کشور صلح وجود داشت و مردم داشتند کم کم با متحد شدن همدیگر بر کینگیزها غلبه میکردند.
من با دو دوست وفادارم درخدمت کشور در مناطق غربی کشور عزیزمان ایران میجنگیددیم امیر و هادی این دو دوستان وفادار من همیشه
در کنار من ودر رکاب من میجنگیدند.
من در چادر نظامی نشسته بودم و داشتم نقشه های جنگ رو بررسی میکردم که ناگهان امیروهادی وارد چادر شدند
سلام داد گفت فرمانده کینگیزها دارند به یکی از روستاها نزدیک میشند{روستاهایی که در غرب کشور هست}
و زن و بچه های زیادی در اون روستا بودند واز نظر نظامی زیاد مستحکم نبود.
به امیر گفتم به اسب سواران رو حاظر کن تا سریع تر به روستا برسیم .
امیر با تعجب گفت ما تعدادمون خیلی کمتره از اوناست پس پیاده نظام چیکار کنیم گفتم وقت نیست باید سریع برسیم
اماده شدیم و به سمت روستا که در 10 کیلومتری اردوگاه بود و ما به سرعت به سمت روستا تاختیم در راه رفتن ناگهان یکی از اسب سوارانمون نقش بر زمین شد.
ناگهان تیری دیگری به سربازی خورد واو به زمین افتاد هادی ناگهان گفت کینگینز ها و تعداد زیادی کینگیز به سمت ما با شمشیرو تبر حمله ور شدند.
ما پیاده شدیم با هاشون وارد جنگ شدیم درحال جنگ بودیم که دیدم هادی رو سه چهارتا کینگیز محاصره کردندو ودارندمیجنگن.
کمانمو ورداشتم وسه تیر داخل کمان گذاشتم {شبیه جومونگ}
وبه سمتشون پرتاب کرم به هادی گفتم سرتو بدزد ولی خب بر خلاف انتظارها هیچکدوم از تیرهای به هدف اصابت نکرد
ولی امیر به سرعت دوتا تبرشو برداشت وبه سمتشون پرتاب کرد که این دفعه دوتاشون کشته شدند و هادی بلند شد وبه سمت من اومد امیر همچنین .
امیر گفت نیروهامون خیلی کم اند وداریم شکست میخوریم ومن دستور عقب نشینی دادم اما داشتیم برمیگشتیم که ناگهان هممون خسته شده بودیم ونفس نفس میزدیم.
چون اسبامون نبودند وبچه ها گفتند که اینجوری نمیشه یا باید بجنگیم یا باید اسیر بشیم من گفتم دوستان باشمارش من به سمتشون حمله میبریم .
شمارش شروع شد 1 و 2 در همین لحظه کینگیزها به سمت ما حمل ور شده بودند فک کنید ما ده نفر بودیم اونا 100 نفر به
یه سمت ما اومدند داشتندی میومدند شمارش 1 و 2 وکینگزها به دو قدمیممون رسیدند که ناگهان همشون تیر باران شدند به پشتمون نگاه کردیم که دیدم تعداد زیادی کماندارهای سبز پوش با نقاب مارو محاصره کردند.
هادی گفت دشمنه امیر گفت اگه دشمنه نجاتمون نمیداد.
فرمانده کمانداران جلو اومدو گفت شما نیروهاینظامی هستین گفت فرماندتون بیاد جلو وقتی اومد خودشو معرفی کردو گفت من فرمانده کمانداران غرب هستم که با نیروهای کینگیز میجنگیم.
در همین لحظه بود که یکی از فرماندهان نظامی پیشم اومد گفت حامل خبر مهمی هستم گفت من علی هستم از طرف معین اومدم .
معین رفیق قدیمیم که یه زمانی خیلی جنگ ها در کنار هم بودیم گفتم خبرتو بگو علی جان
گفت: ما در جنگ های پی در پیمون با کینگیز های شرقی سخت دچار مشکل شدیم ومعین از تو درخواست کمک کرده .
شاهین هم که قبول کرده بود درکنار ما باشه گفتم هادی تو با شاهین به سمت روستا برید و با کینگیز ها بجنگید ومنم نصف نیروهارو از اردوگاه به سمت خراسان راهی میکنم شما بعد از این که جنگتون تموم شد به ما درخراسان ملحق شید
هادی و شاهین با نیروهای شاهین به سمت روستا حرکت کردند ومنو علی و امیر به سمت خراسان حرکت کردیم تا به کمک معین برویم.
در قسمت بعدی چه اتفاق هایی میوفته ایا ما به موقعه به معین میرسیم ... .
ایا شاهین وهادی میتونند روستارو نجات بدندهمه ی این داستان هادر قسمت بعدی .
ازتون عذر میخوام اگه داستان بد شده به بزرگواریتون ببخشید چون داستان اول بود زیاد طولانی نبود ودر ضمن کسانی که نقشاششون یکم کم بود عذر خواهی میکنم.
اگه غلط املایی داشت تو خصوصی بگین درستش کنم.
کسانی هم که میخواهند درداستان باشند به من تو خصوصی پیام بدن مخلصتون محمد حسن.
با عرض سلام وخسته نباشید اولین داستانمه اگه یکم بد بود به بزگواری خودتون ببخشید
نقش ها
خودم اسم در داستان ممد حسن _ گومر2اسم درداستان امیر_h.palad اسم درداستان هادی _ i.went اسم در داستان شاهین
aliarash2012 اسم درداستان علی _ mƠЄƖƝ4321 اسم درداستان معین .
بسم الله
در روزگارهای قدیم که دشمنان کینگیز مارو مورد اذیت ازار قرار میدادنند در دل همه ی مردم وسربازان ترس وجود داشت
اما در بیشتر مناطق کشور صلح وجود داشت و مردم داشتند کم کم با متحد شدن همدیگر بر کینگیزها غلبه میکردند.
من با دو دوست وفادارم درخدمت کشور در مناطق غربی کشور عزیزمان ایران میجنگیددیم امیر و هادی این دو دوستان وفادار من همیشه
در کنار من ودر رکاب من میجنگیدند.
من در چادر نظامی نشسته بودم و داشتم نقشه های جنگ رو بررسی میکردم که ناگهان امیروهادی وارد چادر شدند
سلام داد گفت فرمانده کینگیزها دارند به یکی از روستاها نزدیک میشند{روستاهایی که در غرب کشور هست}
و زن و بچه های زیادی در اون روستا بودند واز نظر نظامی زیاد مستحکم نبود.
به امیر گفتم به اسب سواران رو حاظر کن تا سریع تر به روستا برسیم .
امیر با تعجب گفت ما تعدادمون خیلی کمتره از اوناست پس پیاده نظام چیکار کنیم گفتم وقت نیست باید سریع برسیم
اماده شدیم و به سمت روستا که در 10 کیلومتری اردوگاه بود و ما به سرعت به سمت روستا تاختیم در راه رفتن ناگهان یکی از اسب سوارانمون نقش بر زمین شد.
ناگهان تیری دیگری به سربازی خورد واو به زمین افتاد هادی ناگهان گفت کینگینز ها و تعداد زیادی کینگیز به سمت ما با شمشیرو تبر حمله ور شدند.
ما پیاده شدیم با هاشون وارد جنگ شدیم درحال جنگ بودیم که دیدم هادی رو سه چهارتا کینگیز محاصره کردندو ودارندمیجنگن.
کمانمو ورداشتم وسه تیر داخل کمان گذاشتم {شبیه جومونگ}
وبه سمتشون پرتاب کرم به هادی گفتم سرتو بدزد ولی خب بر خلاف انتظارها هیچکدوم از تیرهای به هدف اصابت نکرد
ولی امیر به سرعت دوتا تبرشو برداشت وبه سمتشون پرتاب کرد که این دفعه دوتاشون کشته شدند و هادی بلند شد وبه سمت من اومد امیر همچنین .
امیر گفت نیروهامون خیلی کم اند وداریم شکست میخوریم ومن دستور عقب نشینی دادم اما داشتیم برمیگشتیم که ناگهان هممون خسته شده بودیم ونفس نفس میزدیم.
چون اسبامون نبودند وبچه ها گفتند که اینجوری نمیشه یا باید بجنگیم یا باید اسیر بشیم من گفتم دوستان باشمارش من به سمتشون حمله میبریم .
شمارش شروع شد 1 و 2 در همین لحظه کینگیزها به سمت ما حمل ور شده بودند فک کنید ما ده نفر بودیم اونا 100 نفر به
یه سمت ما اومدند داشتندی میومدند شمارش 1 و 2 وکینگزها به دو قدمیممون رسیدند که ناگهان همشون تیر باران شدند به پشتمون نگاه کردیم که دیدم تعداد زیادی کماندارهای سبز پوش با نقاب مارو محاصره کردند.
هادی گفت دشمنه امیر گفت اگه دشمنه نجاتمون نمیداد.
فرمانده کمانداران جلو اومدو گفت شما نیروهاینظامی هستین گفت فرماندتون بیاد جلو وقتی اومد خودشو معرفی کردو گفت من فرمانده کمانداران غرب هستم که با نیروهای کینگیز میجنگیم.
در همین لحظه بود که یکی از فرماندهان نظامی پیشم اومد گفت حامل خبر مهمی هستم گفت من علی هستم از طرف معین اومدم .
معین رفیق قدیمیم که یه زمانی خیلی جنگ ها در کنار هم بودیم گفتم خبرتو بگو علی جان
گفت: ما در جنگ های پی در پیمون با کینگیز های شرقی سخت دچار مشکل شدیم ومعین از تو درخواست کمک کرده .
شاهین هم که قبول کرده بود درکنار ما باشه گفتم هادی تو با شاهین به سمت روستا برید و با کینگیز ها بجنگید ومنم نصف نیروهارو از اردوگاه به سمت خراسان راهی میکنم شما بعد از این که جنگتون تموم شد به ما درخراسان ملحق شید
هادی و شاهین با نیروهای شاهین به سمت روستا حرکت کردند ومنو علی و امیر به سمت خراسان حرکت کردیم تا به کمک معین برویم.
در قسمت بعدی چه اتفاق هایی میوفته ایا ما به موقعه به معین میرسیم ... .
ایا شاهین وهادی میتونند روستارو نجات بدندهمه ی این داستان هادر قسمت بعدی .
ازتون عذر میخوام اگه داستان بد شده به بزرگواریتون ببخشید چون داستان اول بود زیاد طولانی نبود ودر ضمن کسانی که نقشاششون یکم کم بود عذر خواهی میکنم.
اگه غلط املایی داشت تو خصوصی بگین درستش کنم.
کسانی هم که میخواهند درداستان باشند به من تو خصوصی پیام بدن مخلصتون محمد حسن.
خداحافظ برای همیشه من رفتم ولی امیدوارم یه روزی برگردم واسه همیشه خدانگهدار دوستون دارم وهمینطور انجمن رو دوست دارم بای.